eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
475 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
❣قرار گذاشتند که نام یکی بشود: 🌷 و نام دیگری... ! و همسفر بشوند به بهشت اما... همیشه واژه ی دلتنگ کننده ی است ... تا
❣قرار گذاشتند که نام یکی بشود: 🌷 و نام دیگری... ! و همسفر بشوند به بهشت اما... همیشه واژه ی دلتنگ کننده ی است ... تا
°/ \‌° . . دیـپـلمم را تـازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری💐 شـرط ها و معیـارهایمان را گفـتیم اما هـر کدام با یک محور اصلے☝️🏻 شرط اصلی من ، ماندنش در بود✌️🏻 آن هـم نه بصورت مقطعی!😐 او هـم شرط کرد که باید به حضرت امام(ره) اعتقاد داشته باشے 😇 و مطیع بـے چون و چرای باشے😇 البته این از شرط های خود من هم بود💚😍
‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕 بیشتر وقت ها تو خودش بود؛ فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️ تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛ گفت: از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️ ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔 گفت: یه پسر کاکل زری😉😅 اگه بدونـم یه پسر دارم که میشه مرد خونت، دیگه خیالم از شما راحت میشه وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔 چون خودمم مطمئن شدم حسن باید بره سوریه.😔 وقتی رسیدم خونه : پرسید بچه چیه؟!! نگاهش کردم و گفتم : دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚 🌸✨ روای: 🌱 🌼☘
°\💕/° °/ \‌° . . زمستـان سال 63 بـود كہ با هـم ازدواج كرديم💞💍 از همان موقع برحسب نـياز به همراه حاج سعيد به شهرهای مرزے كردستان رفتم ، 23 سال زندگے مشتـرك را در فضايی آكنده از و در خانواده پاسداری در كنار هم تجربه كرديم😇 هر كدام از فرزندان مان👶🏻 در يكے از شهرهای مرزی متولد شده و با توكل برخدا و ياری خدا و با مشكلات جنگ و جبهه بزرگ شدند . زندگے در آن شهرها سخت و دشوار بود😣 به طوری كه امنيت مالے و جانے نداشتيم☹️ بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شيميايی شـدن و شهادت پيش رفتيم😣🙄 منتی نيـست ، هرچه بوده افتخارو خدمت بوده😇☺️ برای پايداری و ، البته اگر خدا قبول كند😌💚 °/🕊\° بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار‌است
. . ‍ گفت : تا روزی که جنگ باشه... منم هستم... میخوام ازدواج کنم💍 تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم🙄 مادرشم گفت : "محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه… تا بالاخره شهید شه... زنش میشی..؟؟ قبول کردم☺️ لباس عروسے نگرفتیم... حلقه هم نداشتم... همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم💍😌 دو روز بعد عقد... ساکشو بست و رفت😔 یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا...😢 روزی که اعزام میشد گفت: تو آن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم ❤️ همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهمـ😍 "زود برمیگردم" همه چیو آماده کرده بودم؛ واسه شروع یه زندگے مشترڪ💕 که خبر شهادتش رسید...😭 حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم...😔 حسرت یه روز... زندگی کامل با او....💔
°\💕/° °/ \‌° . . هروقت از میومد هیچ چیزی باخودش نمےآورد میگفت: من از بازارشام هیچ چیزی نمیخرم. بازاری که درآن حضرت زینب(س)رو چرخونده باشن خرید نداره😭💔 . . °/🕊\° بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست
°\💕/° °/ \‌° . . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺣﻤﻴﺪ ﺗﻮ ﻛﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺣﻤﻴﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ، من اصلا ﺗﺤﻤﻞ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ😣 ﻣﻌﻤﻮلا ﻣﻲ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ می ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ. ﺣﻤﻴﺪ ﻭقتے ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻳﻪ مدتی ﺍﺯ ڪﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ می ﮔﺸﺖ، ﺧﺐ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﻦ ﻛﺠﺎﻡ.🤔 ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺯﻧﮓ ﻣﻲ ﺯﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ می ﮔﺸﺖ. ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻦ "ﺣﻤﻴﺪ ﺑﺎﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ..."😅😉 ﺣﻤﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﺑے ﺍﺯﻡ ﮔﺮﻓﺖ؛🙄 ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻮ ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺩﻭ - ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ... ولے ﻣﻦ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ڪه ...💔 . . °/🕊\° بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست
°• 🌾♥️| روزهاے‌اول‌ازدواج‌یہ‌روز‌دستمو‌گرفت‌و گفت: "خانوم . .🌸 . ! بیا‌پیشم‌بشین‌ڪارت‌دارم . . ." گفتم "بفرما‌آقاے‌گلم‌من‌سراپا‌گوشم‌ . ."❤️ گفت "ببین‌خانومے . . همین‌اول‌بہت‌گفتہ‌باشمااا . . ڪار‌خونہ‌رو‌تقسیم‌مےڪنیم☺️ هر‌وقت‌نیاز‌بہ‌ڪمڪ‌داشتے‌باید‌بہم‌بگے . . گفتم‌آخہ‌شما‌از‌سر‌ڪار‌برمیگرے‌خستہ میشے گفت‌"حرف‌نباشہ🤫 ! حرف‌آخر‌با‌منہ اونم‌هر‌چے‌تو‌بگے من‌باید‌بگم‌چشم😅🤣 . ! واقعاً‌هم‌بہ‌قولش‌عمل‌ڪرد‌از‌سرڪار‌ڪہ برمیگشت‌با‌وجود‌خستڰے‌شروع‌مےڪرد ڪمڪ‌ڪردن😇 مہمون‌ڪہ‌میومد‌بہم‌میگفت "شما‌بشین‌خانوم . ! من‌از‌مہمون‌ پذیرایے‌مےڪنم . .😉" فامیلا‌ڪہ‌ميومدن‌خونمون‌بہم‌مےگفتن "خوش‌بہ‌حالت‌طاهرھ‌خانوم آقا‌مهدے ، واقعاً‌یہ‌مرد‌واقعیہ😍 منم‌تو‌دلم‌صدها‌بار‌خدا‌رو‌شڪر مےڪردم ..😌😇! واسہ‌زندگے‌اومدھ‌بودیم‌تہران با‌وجود‌اینڪہ‌از‌سختیاش‌برام‌گفتہ‌بود ولے‌با‌حضورش‌طعم‌تلخ‌غربت‌واسم شیرین‌بود ( : سر‌ڪار‌ڪہ‌مےرفت دلتنگ‌میشدم😢 وقتے‌برمیگشت، با‌وجود‌خستگے‌مےگفت ! "نبینم‌خانوم‌من . دلش‌گرفتہ‌باشہ‌هااا☺️ پاشو‌حاضر‌شو‌بریم‌بیرون😇 مےرفتیم‌و‌یہ‌حال‌و‌هوایے‌عوض مےڪردیم ! اونقدر‌شوخے‌و‌بگو‌و‌بخند‌راهـ‌ مےنداخت . ڪہ‌همہ‌اون‌ساعتایےڪہ‌ڪنارم‌نبود‌و‌هم جبران‌مےڪرد🤗 ! و‌من‌بیشتر‌عاشقش‌میشدم❤️ و البتہ‌وابستہ‌تر‌از‌قبل . . ♥️ . 🌱 . .
🌸 گفت : من تنها نیومدم خواستگاری ! با مادرم حضرت زهرا (س)اومدم😍 منم نامردی نکردم☺️😉 گفتم : منم به شما بله نگفتم🙃 من به مادرتون حضرت زهرا(س) بله گفتم😌😍☺️ ♥️