eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و پنجم |•° که دیگه آرام و پرهام توی شرکت نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد خانم رفاهی رو برا ی همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آورد مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کاری هم توضیحاتی رو بدم. توی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به توضیحات من باشه. خانم رفاهی که رو ی صندلی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک روی میز کنار دیوار، تو ی لیوان می شد گفت: یادش بخیر وقتی آرام اینجا بود روی نوبت چایی می ریخت یم و با شوکولاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم! جاش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده! بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و روی میز گذاشت و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در می آورد آخه وقتی می رفت به آبدارخونه یک ساعتی طول می کشید تا برگرده و حسابی سر به سر مش باقر می ذاشت! این روند همینجوری ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به ترشی علاقه داره و من بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو میدم. دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی رسید . با این حرف خانم رفاهی یاد روزی افتادم که براش آلوچه خریده بودم. (ظرف آلوچه رو روی میز گذاشتم که وارد اتاق شد و با خنده به سمتم و اومد و خواست چیزی بگه که با د یدن ظرف آلوچه حرفش رو خورد و با ذوق گفت :وای آلوچه! تو از کجا می دونستی من دلم آلوچه می خواد.آرام با گفتن این حرف دستش رو دراز کرد و خواست ظرف رو برداره که زود تر از او برداشتمش و گفتم :من آلوچه ی الکی و رایگان به کسی نمیدم. ابروهاش رو بالا انداخت و با دور زدن میز کنارم وایستاد و سعی کرد ظرف رو از دستم در بیاره که به طرفش چرخیدم و دستم رو بالا گرفتم و با خنده گفتم :گفتم که! آلوچه ی رایگان به کسی نمیدم. با تعجب نگاهم کرد و گفت :منظورت چیه؟! با انگشتم روی لپم زدم و گفتم :باید بهاش رو بپردازی! با حرص نگاهم کرد و ناخواسته از دهنش پرید :چه بهای خوبی! با ابروهای بالا پریده و ش یطون نگاهش کردم که لبش رو گاز گرفت و من باز با انگشت به لپم زدم و منتظر موندم ولی او هیچ حرکتی نکرد و نگاه خجالت زده اش رو به زمین دوخت. دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و با نزدیک کردن صورتم بهش گفتم :آرام تو از من خجالت می کشی؟! در کمال ناباوری خیلی سریع بوسه ای رو روی لپم نشوند و خواست ازم فاصله بگیره که دستش رو گرفتم و با خیره شدن به چشماش از ته دل لبخند زدم که نگاه خجالت زده اش رو ازم گرفت و من خندیدم و گفتم :خب! حالا وقت خوردن آلوچه است
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و پنجم |•° خندیدم و گفتم : خب! حالا وقت خوردن آلوچه است با خوشحالی مقابلم و روی لبه‌ی میز نشست و من قاشقی از آلوچه رو تو ی دهنش گذاشتم و مشغول تماشاش شدم که با چهره ی در هم کشیده و چشمای بسته آلوچه می خورد. به طرز خوردنش خند یدم و گفتم :آرام تو من رو بیشتر دوست داری یا آلوچه رو؟! خودش رو کمی متفکر نشون داد و گفت: اول تو رو بعد آلوچه رو..... آخه اگه تو نباشی کی می خواد برام آلوچه بگیره! با چشمای گرد شده نگاهش کردم و او در کمال پر رویی گفت :میشه باز هم بهم آلوچه بد ی؟!) با صدای خانم رفاهی به خودم اومدم که گفت: آقا! صدام رو می شنوین؟! با دستپاچگی جواب دادم:ها؟! بله.... خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد م ی شه! لیوان چای رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه روم نشست و گفت: شما نمی خواین به این جدایی پایان بد ین؟!متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شد ین ولی شما با کوچکترین حرفی تو ی فکر می رین و به یادش میافتین! آه کشیدم و گفتم :دیگه محاله ما به هم برسیم. _چرا محال؟! _چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟! _چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون می دونه شما برای چی اینکار رو کردی ن! ............_ _حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خوشی حل شده شما از دور ی هم رنج بکشین و دور از هم باشین؟! _نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری توی روش نگاه کنم دیگه روی نگاه کردن به چهره ی خانواده اش رو هم ندارم! _شما خودتون بهتر از من می دونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک هستن! من مطمئنم که شما رو درک می کنن! ادامه دارد....
پارت هفتاد و پنجم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
از نیل رد شده ای...؛ و به ساحل رسیده ایی! ما غرق فتنه ایم💔 دعا کن برای ما...(:
🖇📗 برف شدیدے مے بارید🌨 سوز سرما هم آدم رو ڪلافه مےڪرد🥶 توے جاده برا انجام کارے پیاده شدیم یادم رفت سوئیج رو بردارم😶 یهو درهاےماشین قفل شد به خانومم گفتم سوئیچ یدڪ ڪجاست؟😬 گفت اونم توےماشینه نمےدونستیم چیڪار ڪنیم توی اون سرما😰 ڪسے هم نبود ازش ڪمڪ بگیریم🙄 هر ڪاری ڪردم درب ماشین باز نشد😱 شیشه ے پر از برف ماشین رو پاڪ ڪردم یهو چشمم افتاد به عڪس شهید هادے😍ڪه به سوئیچ ماشین آویزون بود به دلم افتاد از ایشون ڪمڪ بگیرم به شهید گفتم: شما بلدے چیڪار ڪنے?🥺✋🏼 خودت ڪمڪمون ڪن از این سرما نجات پیدا کنیم همینجور ڪه با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته ڪلید منزلم رو در آوردم🗝 اولین ڪلید رو انداختم روے قفل ماشین تا ڪلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد😱🤩 خانومم گفت: چطور بازش ڪردے؟🧐 گفتم با دسته ڪلید منزل🤷‍♂ خانومم پرسید: ڪدومش ؟ مگه میشه؟🧐🤯 شروع ڪردم ڪلیداے منزل رو روے قفل امتحان ڪردن تا ببینم ڪدومش قفل رو باز ڪرده🧐 با ڪمال تعجب دیدم هیچ ڪدوم از ڪلیدها توےقفل نمیره😳 اونجا بود ڪه فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادےشامل حالمون شده🙃
ــــــــــــــــــــ''💚🌱'' بچہ بودیم.. میگفتن هر یہ دونہ صلواتے کہ بفرستین یہ آجر الماس میشہ✨ براے ساختن خونتون تو بهشت! ماهم یہ کاغذ مےگرفتیم دستمون صلوات مےفرستادیم! و براے فرشتہ ها ، نقشہ خونمون رو مےکشیدیم..🍃 🛶
رفیق...! وجداناً‌چنتا‌از‌قولایے‌کہ‌شب‌قدردادی‌رو ‌یادتہ؟! خب... چقدرش‌عملےشدحقیقتا؟! ...🚶🏻‍♂