°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و چهارم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و پنجم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و پنجم |•°
که دیگه آرام و پرهام توی شرکت نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد خانم رفاهی رو برا ی همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آورد مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کاری هم توضیحاتی رو بدم.
توی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به توضیحات من باشه.
خانم رفاهی که رو ی صندلی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک روی میز کنار دیوار، تو ی لیوان می شد گفت: یادش بخیر وقتی آرام اینجا بود روی نوبت چایی می ریخت یم و با شوکولاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و می گفتیم و می خندیدیم!
جاش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده!
بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و روی میز گذاشت و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در می آورد آخه وقتی می رفت به آبدارخونه یک ساعتی طول می کشید تا برگرده و حسابی سر به سر مش باقر می ذاشت!
این روند همینجوری ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به ترشی علاقه داره و من بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو میدم.
دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی رسید .
با این حرف خانم رفاهی یاد روزی افتادم که براش آلوچه خریده بودم.
(ظرف آلوچه رو روی میز گذاشتم که وارد اتاق شد و با خنده به سمتم و اومد و خواست چیزی بگه که با د یدن ظرف آلوچه حرفش رو خورد و با ذوق گفت :وای آلوچه! تو از کجا می دونستی من دلم آلوچه می خواد.آرام با گفتن این حرف دستش رو دراز کرد و خواست ظرف رو برداره که زود تر از او برداشتمش و گفتم :من آلوچه ی الکی و رایگان به کسی نمیدم.
ابروهاش رو بالا انداخت و با دور زدن میز کنارم وایستاد و سعی کرد ظرف رو از دستم در بیاره که به طرفش چرخیدم و دستم رو بالا گرفتم و با خنده گفتم :گفتم که! آلوچه ی رایگان به کسی نمیدم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت :منظورت چیه؟!
با انگشتم روی لپم زدم و گفتم :باید بهاش رو بپردازی!
با حرص نگاهم کرد و ناخواسته از دهنش پرید :چه بهای خوبی!
با ابروهای بالا پریده و ش یطون نگاهش کردم که لبش رو گاز گرفت و من باز با انگشت به لپم زدم و منتظر موندم ولی او هیچ حرکتی نکرد و نگاه خجالت زده اش رو به زمین دوخت.
دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و با نزدیک کردن صورتم بهش گفتم :آرام تو از من خجالت می کشی؟!
در کمال ناباوری خیلی سریع بوسه ای رو روی لپم نشوند و خواست ازم فاصله بگیره که دستش رو گرفتم و با خیره شدن به چشماش از ته دل لبخند زدم که نگاه خجالت زده اش رو ازم گرفت و من خندیدم و گفتم :خب! حالا وقت خوردن آلوچه است
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و پنجم |•°
خندیدم و گفتم : خب! حالا وقت خوردن آلوچه است با خوشحالی مقابلم و روی لبهی میز نشست و من قاشقی از آلوچه رو تو ی دهنش گذاشتم و مشغول تماشاش شدم که با چهره ی در هم کشیده و چشمای بسته آلوچه می خورد.
به طرز خوردنش خند یدم و گفتم :آرام تو من رو بیشتر دوست داری یا آلوچه رو؟!
خودش رو کمی متفکر نشون داد و گفت: اول تو رو بعد آلوچه رو..... آخه اگه تو نباشی کی می خواد برام آلوچه بگیره!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و او در کمال پر رویی گفت :میشه باز هم بهم آلوچه بد ی؟!) با صدای خانم رفاهی به خودم اومدم که گفت: آقا! صدام رو می شنوین؟!
با دستپاچگی جواب دادم:ها؟! بله....
خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد م ی شه!
لیوان چای رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه روم نشست و گفت: شما نمی خواین به این جدایی پایان بد ین؟!متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شد ین ولی شما با کوچکترین حرفی تو ی فکر می رین و به یادش میافتین!
آه کشیدم و گفتم :دیگه محاله ما به هم برسیم.
_چرا محال؟!
_چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟!
_چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون می دونه شما برای چی اینکار رو کردی ن!
............_
_حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خوشی حل شده شما از دور ی هم رنج بکشین و دور از هم باشین؟!
_نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری توی روش نگاه کنم دیگه روی نگاه کردن به چهره ی خانواده اش رو هم ندارم!
_شما خودتون بهتر از من می دونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک هستن! من مطمئنم که شما رو درک می کنن!
ادامه دارد....
پارت هفتاد و پنجم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
از نیل رد شده ای...؛
و به ساحل رسیده ایی!
ما غرق فتنه ایم💔
دعا کن
برای ما...(:
#داستانڪ🖇📗
برف شدیدے مے بارید🌨
سوز سرما هم آدم رو ڪلافه مےڪرد🥶
توے جاده برا انجام کارے پیاده شدیم
یادم رفت سوئیج رو بردارم😶
یهو درهاےماشین قفل شد
به خانومم گفتم سوئیچ یدڪ ڪجاست؟😬
گفت اونم توےماشینه
نمےدونستیم چیڪار ڪنیم توی اون سرما😰
ڪسے هم نبود ازش ڪمڪ بگیریم🙄
هر ڪاری ڪردم درب ماشین باز نشد😱
شیشه ے پر از برف ماشین رو پاڪ ڪردم
یهو چشمم افتاد به عڪس شهید #ابراهیم هادے😍ڪه به سوئیچ ماشین آویزون بود
به دلم افتاد از ایشون ڪمڪ بگیرم
به شهید گفتم: شما بلدے چیڪار ڪنے?🥺✋🏼
خودت ڪمڪمون ڪن از این سرما نجات پیدا کنیم
همینجور ڪه با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته ڪلید منزلم رو در آوردم🗝
اولین ڪلید رو انداختم روے قفل ماشین
تا ڪلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد😱🤩
خانومم گفت: چطور بازش ڪردے؟🧐
گفتم با دسته ڪلید منزل🤷♂
خانومم پرسید: ڪدومش ؟ مگه میشه؟🧐🤯
شروع ڪردم ڪلیداے منزل رو روے قفل امتحان ڪردن تا ببینم ڪدومش قفل رو باز ڪرده🧐
با ڪمال تعجب دیدم هیچ ڪدوم از ڪلیدها توےقفل نمیره😳
اونجا بود ڪه فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادےشامل حالمون شده🙃
ــــــــــــــــــــ''💚🌱''
بچہ بودیم..
میگفتن هر یہ دونہ
صلواتے کہ بفرستین
یہ آجر الماس میشہ✨
براے ساختن خونتون تو بهشت!
ماهم یہ کاغذ مےگرفتیم دستمون
صلوات مےفرستادیم!
و براے فرشتہ ها ، نقشہ
خونمون رو مےکشیدیم..🍃
#چقدرسادهوزیبا🛶
رفیق...!
وجداناًچنتاازقولایےکہشبقدردادیرو
یادتہ؟!
خب...
چقدرشعملےشدحقیقتا؟!
#اینچنینبےمعرفتیم...🚶🏻♂