eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
474 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و ششم |•° من مطمئنم که شما رو درک می کنن! چیزی نگفتم و توی فکر فرو رفتم که خانم رفاهی ادامه داد: راستش من تو ی این مدت با آرام در ارتباط بود م و دیدم که حال و روز او هم بهتر از حال شما نیست! من نمی خواستم در این مورد دخالتی بکنم و مطمئن بودم خودتون اقدام می کنین ولی دیدم شما هیچ کاری نمی کنین و با اومدن خواستگار برای آرام حال آرام داره بدتر می شه! با ترس و تعجب نگاهش کردم و گفتم :از چی حرف می زنین؟! _از اینکه این روزا یه پسر حاجی آرام رو از برادرش خاستگاری کرده و برادره هم که اوایل موافق نبود حالا با وجود پرهام و ابراز علاقه اش به آرام موافقه و سعی داره آرام رو راضی به ازدواج کنه!. دستم رو باعصبانیت و محکم مشت کردم که ادامه داد:آرام چیزی به من نگفته ولی من مطمئنم که منتظر شماست! _آخه چجوری؟! چجوری بهش بگم برگرده! _این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره که چطور نازش رو بخرین ولی به نظر من بهتر اینه که اول با باباش حرف بزنین و ازش اجازه بگیرین و دوم اینکه سعی کنین در این زمینه از آرزو کمک بگیرین تا مثل این مبینا که این روزا از نبود آرام آه و ناله داره نقش جاسوس رو براتون بازی کنه! با این حرف خانم رفاهی روزنه ی امید ی توی قلبم روشن شد و لبخند ی روی لبم نشست. از رو ی صندلی برخاستم و به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن به سمتش برگشتم و گفتم :خانم رفاهی! خیلی ممنون! او که دست به سینه وایستاده بود لبخند ی به روم زد و گفت : یه یا علی بگین و تا تهش رو برین! *ماشین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و با دیدن بابا جلوی در خونه که به نظر می رسید قصد بیرون رفتن رو داره، سریع از ماشین پیاده و بهش نزدیک شدم و بعد سلام کردن گفتم : بابا اگه دیرتون نمیشه و عجله ندارین می خواستم باهاتون حرف بزنم. با مهربونی بهم لبخند زد و در حالی که رو ی صندلی و پشت میز داخل بالکن می نشست گفت :نه! عجله ندارم. روبه روش نشستم و گفتم :راستش می خواستم در مورد آرام باهاتون حرف بزنم. لبخند روی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده! با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که بیای و بگی قصد داری آرام رو برگردونی! _من هیچ امیدی به برگشتنش نداشتم ولی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه جورایی امیدوارم کرد! _من الان به اصرار مادرت داشتم می رفتم پیش آقای محمد ی و مردد بودم که برم یا نه ولی حالا که می بینم تو حت ی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض شده با اطمینان بیشتری میرم و بهش می گم که من به پسرم افتخار می کنم نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
✨دختر بسیجی °•| پارت هفتاد و ششم |•° برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت! _می خواین بگین شما در تمام طول این مدت می دونستین که.... _روزی که لباس عروس رو تو ی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او م ی خواست من نفهمم که شما به خاطر من از هم جدا شدین. به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش رو ی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش قدم بشم. بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو برای وجودش و بودنش کنارم شکر کردم. یک ساعت بود که روبرو ی مغازه‌ی آقای محمد ی که اونطرف خیابون بود وایستاده بودم و پاهام برای قدم برداشتن یاریم نمی کردن. با یاد آوری حرفای بابا که گفته بود آقای محمدی روی خوش بهش نشون داده عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتری و خلوت شدن مغازه دستم رو محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برای اینکه از هدفم منصرف نشم سریع وارد مغازه شدم. شاگردش مغازه که در نبود آقای محمدی کار مشتریا رو راه می انداخت رو به من گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟ _با آقای محمدی کار دارم. شاگرده به طرف انتهای مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار داره! پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسایل تو ی قفسه ها شد و لحظه ای بعدآقای محمدی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه رو به شاگردش گفت :احسان اینجا رو مرتب کردی برو و یه دستی هم به سر و گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه میندازم. احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم. آقای محمد ی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاده بودم اومد و در سکوت بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم. با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد از چند دقیقه سکوت زبون باز کردم و گفتم : من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین! آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی آخری. احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیاه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟! آقای محمد ی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری. ادامه دارد‌...
پارت هفتاد و ششم تقدیم نگاه قشنگتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
جوری‌توی‌فضای‌مجازی‌ کارکنید‌کھ دشمن‌ مجبوربشھ‌شمارو‌فیلترکنھ😎 نھ‌شما،اون‌ها‌رو/: 🌱
ایران‌ایران‌کربلا کربلا‌بھ‌گوشی!؟ دلمون‌برات‌تنگ‌شده🥺💔!
از شہداے گمنام بہ خواهࢪان مومن..📞 خواهࢪم خون از من حجاب از تو... شفاعت از من حیا از تو:)
•[🕊]• ♡ گاهے... آرزوے کردنِ مــن عرشیان را به خنده وا مےدارد ... !😏😅 مـن... آرے غرقِ دنیا شده را ...😞🖤 😔💔
خیلۍدرس‌میخوند؛‌🗒 هلاڪ‌میکرد‌خودشو… هربارکھ‌بھش‌میگفتم: _بسھ‌دیگہ!‌چرا‌انقدر خودتواذیت‌میکنـے؟!😡 مۍگفت: _اذیتۍنیست(:☺️ اولاًکھ‌خیلۍ‌هم‌کیف‌میده؛😍 دوماًهم‌وظیفمونھ! باید‌اینقدردرس‌بخونیم‌ کھ‌هیچ‌کسۍ↻ !👊🏻 ✌️🏿 😌🖤 ‌‌‌‌
•••|🥀 •• میتونےبشمارے،ببینی‌چند‌تا چفیہ‌خونےشد تا‌چادر‌تو‌خاکۍ‌نشھ . . .🌱 اگه‌میتونےبسم‌اللھ":)✋🏻 بشمار"!💔
┊ ┊ ┊ 🦋 ┊ ┊ 🦋 🌸 ┊ 🦋 🌸 🦋 🌸 🌸 خدایا حس بودنت زیبا ترین حس دنیاست تو که باشی امروز که هیچ تمام لحظه ها را عشق است ظهر_بخیر🙃🙃
ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺍﺳﺖ: ﯾﮏ ﮔﻞ🌹 ﻭ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ..! ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ،🦋 ﯾﮏ ﮐﺎﮐﺘﻮﺱ 🌵ﻭ ﯾﮏ ﮐﺮﻡ🐛 ﺑﻮﺩ! ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ... ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻬﯽ نمی کند... تا ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ... ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺎﮐﺘﻮﺱ 🌵ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﺭ ﮔﻠﯽ 🌹ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﺮﻡ🐛 ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ زیبا شده بود🦋... " ﺍﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﻭ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩﯾﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﯿد ... ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﻠ‌ﻬ‌‌‌‌ﺎﯼ ﻓﺮﺩﺍﯾﻨﺪ..