"بـہوقتعـٰاشقے"
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و پنجم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و ششم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و ششم |•°
من مطمئنم که شما رو درک می کنن!
چیزی نگفتم و توی فکر فرو رفتم که خانم رفاهی ادامه داد: راستش من تو ی این مدت با آرام در ارتباط بود م و دیدم که حال و روز او هم بهتر از حال شما نیست! من نمی خواستم در این مورد دخالتی بکنم و مطمئن بودم خودتون اقدام می کنین ولی دیدم شما هیچ کاری نمی کنین و با اومدن خواستگار برای آرام حال آرام داره بدتر می شه!
با ترس و تعجب نگاهش کردم و گفتم :از چی حرف می زنین؟!
_از اینکه این روزا یه پسر حاجی آرام رو از برادرش خاستگاری کرده و برادره هم که اوایل موافق نبود حالا با وجود پرهام و ابراز علاقه اش به آرام موافقه و سعی داره آرام رو راضی به ازدواج کنه!.
دستم رو باعصبانیت و محکم مشت کردم که ادامه داد:آرام چیزی به من نگفته ولی من مطمئنم که منتظر شماست!
_آخه چجوری؟! چجوری بهش بگم برگرده!
_این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره که چطور نازش رو بخرین ولی به نظر من بهتر اینه که اول با باباش حرف بزنین و ازش اجازه بگیرین و دوم اینکه سعی کنین در این زمینه از آرزو کمک بگیرین تا مثل این مبینا که این روزا از نبود آرام آه و ناله داره نقش جاسوس رو براتون بازی کنه!
با این حرف خانم رفاهی روزنه ی امید ی توی قلبم روشن شد و لبخند ی روی لبم نشست.
از رو ی صندلی برخاستم و به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن به سمتش برگشتم و گفتم :خانم رفاهی! خیلی ممنون!
او که دست به سینه وایستاده بود لبخند ی به روم زد و گفت : یه یا علی بگین و تا تهش رو برین!
*ماشین رو تو ی حیاط خونه پارک کردم و با دیدن بابا جلوی در خونه که به نظر می رسید قصد بیرون رفتن رو داره، سریع از ماشین پیاده و بهش نزدیک شدم و بعد سلام کردن گفتم : بابا اگه دیرتون نمیشه و عجله ندارین می خواستم باهاتون حرف بزنم.
با مهربونی بهم لبخند زد و در حالی که رو ی صندلی و پشت میز داخل بالکن می نشست گفت :نه! عجله ندارم.
روبه روش نشستم و گفتم :راستش می خواستم در مورد آرام باهاتون حرف بزنم.
لبخند روی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که بیای و بگی قصد داری آرام رو برگردونی!
_من هیچ امیدی به برگشتنش نداشتم ولی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه جورایی امیدوارم کرد!
_من الان به اصرار مادرت داشتم می رفتم پیش آقای محمد ی و مردد بودم که برم یا نه ولی حالا که می بینم تو حت ی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض شده با اطمینان بیشتری میرم و بهش می گم که من به پسرم افتخار می کنم نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و ششم |•°
برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
_می خواین بگین شما در تمام طول این مدت می دونستین که....
_روزی که لباس عروس رو تو ی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او م ی خواست من نفهمم که شما به خاطر من از هم جدا شدین.
به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش رو ی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش قدم بشم.
بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو برای وجودش و بودنش کنارم شکر کردم.
یک ساعت بود که روبرو ی مغازهی آقای محمد ی که اونطرف خیابون بود وایستاده بودم و پاهام برای قدم برداشتن یاریم نمی کردن.
با یاد آوری حرفای بابا که گفته بود آقای محمدی روی خوش بهش نشون داده عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتری
و خلوت شدن مغازه دستم رو محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برای اینکه از هدفم منصرف نشم سریع وارد مغازه شدم.
شاگردش مغازه که در نبود آقای محمدی کار مشتریا رو راه می انداخت رو به من گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟
_با آقای محمدی کار دارم.
شاگرده به طرف انتهای مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار داره!
پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسایل تو ی قفسه ها شد و لحظه ای بعدآقای محمدی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه رو به شاگردش گفت :احسان اینجا رو مرتب کردی برو و یه دستی هم به سر و گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه میندازم.
احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم.
آقای محمد ی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاده بودم اومد و در سکوت بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم.
با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد از چند دقیقه سکوت زبون باز کردم و گفتم : من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین!
آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیاه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟!
آقای محمد ی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
ادامه دارد...
پارت هفتاد و ششم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
جوریتویفضایمجازی
کارکنیدکھ دشمن
مجبوربشھشماروفیلترکنھ😎
نھشما،اونهارو/:
#استادپناهیان🌱
از شہداے گمنام بہ خواهࢪان مومن..📞
خواهࢪم خون از من
حجاب از تو...
شفاعت از من
حیا از تو:)
•[🕊]• #شهادت_آرزومه♡
گاهے...
آرزوے #شھـــــادت
کردنِ مــن
عرشیان را به
خنده وا مےدارد ... !😏😅
مـن...
آرے #منِ
غرقِ دنیا شده را ...😞🖤
#مراجامشھـادتبدهید😔💔
خیلۍدرسمیخوند؛🗒
هلاڪمیکردخودشو…
هربارکھبھشمیگفتم:
_بسھدیگہ!چراانقدر
خودتواذیتمیکنـے؟!😡
مۍگفت:
_اذیتۍنیست(:☺️
اولاًکھخیلۍهمکیفمیده؛😍
دوماًهموظیفمونھ!
بایداینقدردرسبخونیم
کھهیچکسۍ↻
#نتونہبگہبچھمسلمونابیسوادن!👊🏻
#شهیدمحمدعلیرهنمون✌️🏿
#جهاد_علمۍ😌🖤
•••|🥀
••
میتونےبشمارے،ببینیچندتا
چفیہخونےشد
تاچادرتوخاکۍنشھ . . .🌱
اگهمیتونےبسماللھ":)✋🏻
بشمار"!💔
┊ ┊ ┊ 🦋
┊ ┊ 🦋 🌸
┊ 🦋 🌸
🦋 🌸
🌸
خدایا حس بودنت
زیبا ترین حس دنیاست
تو که باشی امروز که هیچ
تمام لحظه ها را عشق است
ظهر_بخیر🙃🙃
#تلنگرانه
ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺍﺳﺖ:
ﯾﮏ ﮔﻞ🌹 ﻭ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ..!
ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ،🦋
ﯾﮏ ﮐﺎﮐﺘﻮﺱ 🌵ﻭ ﯾﮏ ﮐﺮﻡ🐛 ﺑﻮﺩ!
ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ...
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺗﻮﺟﻬﯽ نمی کند...
تا ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺎﮐﺘﻮﺱ 🌵ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﺭ
ﮔﻠﯽ 🌹ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ
ﺁﻥ ﮐﺮﻡ🐛 ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ زیبا شده بود🦋...
" ﺍﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ
ﻭ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩﯾﺪ،
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﯿد ...
ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻓﺮﺩﺍﯾﻨﺪ..