°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و هفتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و هشتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و هشتم |•°
چند بار گفت ازدواج با شما یک اشتباه بوده!
روزها گذشت و آرام بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه یه گوشه می نشست و به یه نقطه خیره می شد و بیشتر وقتا هم فقط اشک می ریخت.
مامان مدام سرش غر می زد که حالا چجوری تو ی چشم مادر شما نگاه کنه و از آرام می خواست براش توضیح بده که چرا شما رو نمی خواد ولی آرام بدون ا ینکه چیزی بگه در جواب مامان با لبخند اشک می ریخت!
بابا هم که اصلا باهاش حرف نمی زد و باهاش سرسنگین بود! جوری رفتار می کرد که انگار اصلا آرام وجود نداره!
می دیدم که آرام روز به روز ضعیف تر می شه و من بدون اینکه بتونم کاری براش انجام بدم شاهد اشک ریختنش بودم و بدون اینکه بدونم دردش چیه سعی داشتم دلداریش بدم.
تا اینکه یه روز مادرتون به خونمون اومد و تازه اونجا بود که دلیل رفتارهای آرام رو فهمیدیم.مادرتون گفت که شما به خاطر پدرتون از آرام گذشتین.....
آرزو که حالا اشکش رو ی گونه اش ریخته بود بی توجه به حال من که به خاطر حرفاش عصبی و ناراحت شده بودم با گریه ادامه داد: خیلی روزای سختی بود!
آرام بدون اینکه با کسی حرف بزنه درداش رو تو ی خودش می ریخت و در سکوت به سر می برد تا اینکه یه روز از حال رفت و ما تازه فهمید یم به جای تنها گذاشتنش باید بیشتر کنارش می بودیم تا کارش به بیمارستان و خوردن قرصای آرامبخش نکشه!
آرزو به من نگاه کرد و گفت : امیدوارم درست حدس زده باشم و شما اومده باشین تا در مورد ازدواج دوباره تون با آرام حرف بزنین؟!
_یعنی ممکنه برگرده...؟!
_درسته که آرام دیگه اون دختر شاد سابق نیست ولی هنوز هم شما رو دوست داره!
این رو به این خاطر می گم چون که خودم شنیدم که تو ی خواب حرف می زد و می گفت : یشتر از زخم زبونای اطرافیان دوری شماست که عذابش می ده.
او از وقتی شنیده اوضاع شرکت مثل قبل شده کلا یه جور دیگه ای رفتار می کنه دیگه نه ناراحته و نه خوشحال! بیشتر تو ی فکر و خیالات خودشه!
دستم رو دور فرمون محکم کردم و غریدم: همه اش تقصیر منه......
عصبی دستام رو به صورتم کشیدم که آرزو گفت : به نظر من هنوز هم دیر نشده و اگه شما بخواین می تونین دوباره با هم باشین.
_برای همین اومدم اینجا که بهت بگم برای برگردوندن آرام به کمکت نیاز دارم.
_من هر کار که بتونم انجام میدم ولی بیشترش بستگی به خودتون داره.
ماشین رو روشن و برای رسوندن آرزو حرکت کردم و در همون حال پرسیدم :
_چرا گوشیش خاموشه؟!
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و هشتم |•°
_چرا گوشیش خاموشه؟!
_دکترش گفته باید از هر چی زی که او رو یاد شما می اندازه دور کنیم برای همین هم مامان گوش یش رو ازش گرفته و یه گوشی دیگه با سیم کارت جدید بهش داده. من شماره اش رو براتون می فرستم.
دیگه چیز ی نپرسیدم و بعد پیاده شدن آرزو جلوی در خونه شون به سمت خونه حرکت کردم.
توی اتاقم و رو ی لبه ی تخت نشسته بودم و تلفنی با آرزو حرف می زدم و ازش درمورد اینکه الان آرام کجاست و چیکار می کنه می پرسیدم که با شنیده شدن صدای در اتاقش گفت : فکر کنم آرام پشت دره، من بعدا باهاتون تماس می گیرم.
_قطع نکنی ها! گوشیت رو بزار رو ی اسپیکر می خوام صداش رو بشنوم.
چیزی نگفت و من از صدای باز و بسته شدن در فهمیدم گوشی رو روی بلند گذاشته.
بی صبرانه منتظر شنیدن صدای آرام بودم و قلبم هم با بی قراری محکم به قفسهی سینه ام می کوبید !
صداش رو شنیدم که به آرزو گفت:آرزو تو یه ساعته اینجا چیکار می کنی؟
آرزو که صداش رو از نزدیک تر می شنیدم به جای جواب دادن گفت :آرام می گم موی کوتاه و مدل پر و فرق کج هم بهت میاد ها!
آرام : آرزو تو حالت خوبه؟ سه ماهه که موهای من این مدلیه ها!
آرزو : چیزه !.... آخه الان باز گذاشتیشون اینه که می گم بی جشتر بهت میاد.
آرام : نه! مثل اینکه تو واقعا یه چیزیت می شه؟
آرزو رو به آرام که حالا صداش خیلی نزدیک تر شده بود گفت : آرام تو خسته نشد ی بس که روی تخت دمر دراز کشید ی و به سقف بیچاره زل زدی!
آرزو خیلی ماهرانه داشت حالت های آرام رو برام توصیف می کرد و می خواست بهم بفهمونه که آرام دمر روی تخت دراز کشیده و موهاش هم کوتاهه!
توی دلم به آرزو آفرین گفتم و به تقلید از آرام دمر روی تخت دراز کشیدم و درحالی که به سقف بالای سرم نگاه می کردم به حرفای آرام و آرزو از پشت تلفن گوش دادم که آرزو بعد سکوتی نسبتا طولانی گفت : آرام اگه یه چیزی ازت بپرسم قول می دی ناراحت نشی و جوابم رو بدی ؟!
صد ایی از آرام نشنیدم و دوباره آرزو گفت: اگه یه روز آراد برگرده و بگه می خواد باهات باشه تو چی جوابش رو میدی؟! باز هم حاضری باهاش ادامه بد ی؟
آرام باز هم جوابی نداد و آرزو بعد مکثی گفت : آرام! تو ی اون سقف بی چاره چی هست که بدون پلک زدن همیشه بهش خیره می شی!
ادامه دارد...
پارت هفتاد و هشتم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
حاجابراهیمهمتمیفرمایدکه:
{مَنکانَللهکانَاللهُلَه}
قلممیزنیدبرایخداباشد
گامبرمیداریدبرایخدباشد
هرکاریکهمیکنیبرایخداباشد
همهچیز،آنگاهخداعاشقشمامیشود
#ابراهیم_همت🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجاهدان فی سبیل الله هستند
#کلیپ_نظامی
#فقط_خدا
دیدی تو فیلما نشون میده اونی که چادریه فقیره🧟♀
اونی که چادریه زندگیش پر از بدبختیه👿
یا اگه چادریه هزار جور بلا داره😪🤒
شوهرش آدم بدیه👹
خونش کوچیکه
مقایسه👇
اون بد حجابه شوهرش خیلی خوبه🤵🤵
زندگیش عالیه💃
خونش که دیگه نگو بگو قصر🛏🛏🛁
پولدار💵💰
وخوشبختی💏
بعد اون فقط مردم از باحجابا بدشون میاد چون فکر میکنن با حجابا بدبختن ومیرن بد حجاب میشن. چادرم نشونه بدبختی و فقر نیست، چادرم یادگار مادرم زهراست.❤️
•❃•|✨🕊|•❃•
#شهـღـیدانهـ ༨🦋🌿༨
نامشان
در دنیــا
" شهیــد " است☺❤
و در آخرت " شفیـع"😌❤
بہ امیـد شفاعتشــان ....
دیدی تو فیلما نشون میده اونی که چادریه فقیره🧟♀
اونی که چادریه زندگیش پر از بدبختیه👿
یا اگه چادریه هزار جور بلا داره😪🤒
شوهرش آدم بدیه👹
خونش کوچیکه
مقایسه👇
اون بد حجابه شوهرش خیلی خوبه🤵🤵
زندگیش عالیه💃
خونش که دیگه نگو بگو قصر🛏🛏🛁
پولدار💵💰
وخوشبختی💏
بعد اون فقط مردم از باحجابا بدشون میاد چون فکر میکنن با حجابا بدبختن ومیرن بد حجاب میشن. چادرم نشونه بدبختی و فقر نیست، چادرم یادگار مادرم زهراست.❤️
•❧•|⛔️🙏|•❧•
#تَـــــلَنـگـــــرتـــایــم ༎🚦❗️༎
°💌^🌱°
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
•❖\از «ڪرونا» آموختیــم📒/❖•
•❖/جوابامربہمعروف💕✨\❖•
•❖\و نهےازمنکر🔥/❖•
•❖/∅بہتوچه،نیست∅\❖•
•❖\آلودگے یڪ نفر😷/❖•
•❖/بہ همه ربط دارد🌎-☁\❖•
•❃•|✨🕊|•❃•
#شهـღـیدانهـ ༨🦋🌿༨
نامشان
در دنیــا
" شهیــد " است☺❤
و در آخرت " شفیـع"😌❤
بہ امیـد شفاعتشــان ....❤️😔
#چادرانه
یادت باشہ؛🍃🌸
چــادُرتفقطبراےرضاےِ
خداسٺولاغیر..
اگــرچـــادُرےڪـهبھ سر
انداختــهاے ،
خُـدایۍاتنمۍڪُنــد ؛
نیــّتترا اصلاحڪن...♥️:)
#خاطــره🎞
پدرشهید:
مامعمولاخیلیدرسالبهمسافرتمیرفتیم
البتهبعدازشهادتبابکمخطلشد
موقعکهماازشهرخارجمیشدیم
بابکتازهزبانبازکردهبودتازهصحبتمیکرد
بااونزبانششیرینشمیگفت:
"برایسلامتیلاننــدهومسافرانصلوات
بفرستید...😍😭"
ایندیگهشدهبودمُلایماشینمون...
همهمیگفتند:
" اقااینمُلایماشینمونکجارفت؟؟
ملاکجارفتی ؟؟😅😍"
سریعمیومدمیگفت:
" بابابامنهستند؟؟!"
میگفتم:"بلهباتوهستند. "
میگفت: "صلواتبفرستم؟؟"
میگفتم:"آرهباباییصلواتبفرست... "😭💔
حالاوقتیازشهرخارجمیشیممیخوایمبریم مسافرتجایبابکروخالیمیبینیمهممون...
میگیمبابکاونموقعتوصلواتمیفرستادیبرای سلامتیهمهمسافرینورانندهوخودمون
الانمکهدرنزدخداییشفاعتمونکنحافظمون
باشپسرگلم...😭💔
#شهیدبابکنوࢪے💛
••🌱🌹°.
⇜🙃❣ #شهیدانه ↝
وسطِعملیات؛زیرِآتیش
فرقےبراشنداشت ... ؛
اذانکھمیشد؛میگفت↯
منمیرم #موقعیتِالݪـھ :)
+شھیدحسینخرازی❤️
#گمنامـــــ
خــدا(:''
به همه پسـرهآ اجازه نداده
که لباسِ پیامبـر و بپوشن !
اما به همه دخترآ
چادرِ مادرو💔امانت داده(:♡
#قدرشـوبدونیـم😌✌️
#بی حجاب های اُمُّل😏😏😏
"اُمُّــلِ واقــعــی کــیــه ؟"😶
مطلبے کہ امروز گذاشتم
گفتہ هاے یہ دختر چادرے و محجّبہ ست
کہ همیشہ مورد بے احترامے خانواده
و دوستاے بے حجابش قرار میگرفت😔
اون دختر میگہ مثل همیشہ آمادهء شنیدن🙁
متلک هاے ضدّ حجاب و ضدّ چادر بودم
وارد دانشگاه شدم 👩🏻🎓
چند تا دختر عیّاش کنارِ
چند تا پسرِ عیّاش تر نشستہ بودن
خیلے وضع بدے داشتن😒
نمے دونم چطورے از درب دانشگاه
وارد محیط دانشگاه شده بودن !😖
منو کہ دیدن موضوع حرفاشون عوض شد
بہ من گفتم اُمُّل اُمُّل😔😔
بعد زدن زیر خنده
خیلے ناراحت شدم
میخواستم مثل همیشہ بهشون اعتنایے نکنم
اما نتونستم...!
رفتم جلوشون گفتم کے اُمُّله‼️‼️
من یا شما؟
یکے از این دخترا کہ مانتوش تازه مد شده بود
با عشوه و ادا گفت : 🙂
وااا
معلومہ دیگہ اُمُّل تویے با این چادر مشکیت...!😕
بعد زدن زیر خنده و چند تا از این پسرا براش دست زدن 😒
گفتم دختر خوشگل من!
اُمُّل بہ چے میگید؟
گفت بہ آدماے قدیمے
بہ جوونایے کہ عین مادربزرگا میگردن!!
بہ شما چادرے هاے صورت گرفتہ میگیم اُمُّل !
گفتم پس اُمُّل به قدیمے ها میگید؟😏😂
با خنده و به صورت هماهنگ همگے گفتند : بعـلہ
گفتم 1434 قدیمے تره یا 1500 سال؟
پسره با عشوه گفت: وا مگہ ریاضی رو پاس نکردے؟
1500 سال قدیمے تره دیگہ!
با لبخند گفتم پس شما اُمُّلید دیگہ..!
گفتند : اِ وا چرا ما؟ 🙁
گفتم شما میگید قدیمے ها اُمُّل هستند
حضرت محمّد 1434 سال پیش مبعوث شد
لزوم چادر و حجاب رو بعد از بعثت اعلام کرد
امّا قبل از بعثتِ حضرت محمّد (ص)
عرب هاے جاهل بے حجاب بودن😏
یعنے حدود 1500 سال پیش
حالا بگید شما اُمُّل هستید یا ما چادرے ها؟
به عشق چادریا پخشش کنین🌹🍃😍
∞♥️🌿∞
.
شیطان در گوشم زمزمه کرد:
تو به اندازه کافی قوی نیستی ✨🕊
که در مقابل طوفان دوام بیاری ....!!!
امروز 🔗🌻
من در گوش شیطان زمزمه کردم:
من خود طوفانم!!!!🌊🌱
#انگیزشی...✌
ما دختر چادریا☑️حتی دنیامونم🌍با بقیه متفاوته😉
همه دخترا👧🏻عاشق لوازم آرایشن💄💋اما ما ...
تا یه مغازه لوازم حجاب میبینیم😅 ذوق زده میریم😍 توش و با کلی گیره مختلف میایم بیرون😎💍👑🌸📌🎏🎀
بقیه دخترا با ساپورتای رنگاورانگشون خوشن😏و ما با روسریای رنگاوارنگمون😘😍
همه دخترا موقع بیرون رفتن🚶 دقدغه اشون درست کردن موهاشونه💆🏻
دقدغه ی ما لبنانی بستن روسریمون👰
همه دخترا با لباسای رنگی میان بیرو اما ما دختر چادریاجز صورتمون تمام قد مشکی ایم☑️ همیشه...
آرزوی همه پول💵💴💶💷و یه همسر خوشتیپ😎 و یه ماشین توپ🚗🚙و... اما آرزوی😌 ما دختر چادریا◼️
((الّلهم عجل لولیک الفرج ))
#شهیدانه 🖇♥️
🌱رفیقشہید میدونی یعنیچی؟؟
یعنے:↷°"
•| وقتے گناه درِ قلبت را مےزند
•| یاد نگاهش بیوفتــے ....
•| و در و باز نکنے ...‹‹‹🍃°
•| یعنے محرم اسرار قلبت
•| آن اسرارےکه هیچکس نمےداند ...
•| بین خودت و ...
•| خــ♡ــدا و ...
•| رفیق شهیدتــــ♡
•| باشد ...‹‹💔••
↺امتحان کٌن ...
زندگےات زیباترمیشود🌿
.
#چادرانه
گفت:خجالت نمیکشی ؟!🙊
پرسیدم : چرا ؟🖇
گفت:چادرت سرت کردی !☺
لبخند محوی زدم :تو چی ؟!
تو خجالت نمیکشی ؟!😇
اخم کرد : من چرا ؟!
آروم دم گوشش گفتم :
خجالت نمیکشی کہ انقد راحت
اشک امام زمانت رو در میاری و چوب حراج
بہ قشنگیات میزنی ؟!💔
#امام_غریبم
♡
#بنتالزهرا
⇜🌱❣ #بیو
چه خوبه عاشق کسی باشی
که هر لحظه باهاته …
از رگ گردن نزدیک تر …
خدا …
#گمنامـــــ 🍃
🍃
#طنز_جبهه👀
🍃
اینطوری لو رفت...!
🍃
دو تا از بچههای گردان،
غولی را همراه خودشان آورده بودند.
وهای های میخندیدند.
گفتم: «این کیه؟»😳 🍃
گفتند: «عراقی»😁
گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟»😎
میخندیدند😂
🍃
گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود.
تشنگی فشار آورده با لباس بسیجیها آمده
ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود.
😎😂 پول داده بود!» 🍃
اینطوری لو رفته بود،
بچهها هنوز میخندیدند. .
⇜🌱❣ #بیو
کࢪٻلآ
ݕرآمننآلآیـــــق
یہحسڄڍيدےبـــــؤڍ
شــــــــــכݦ 🖤🖇؏آۺق🖇🖤
#گمنامـــــ 🍃
پروردڱارا واژهشهید
چیست؟!ڪه روےِ
هر جوانے میڱذارے
این چنین زیبا میشود🌼♥️
#آیہگرافے 😌
وَکَیْفَتَصْبِروعَلیٰمالَم
تُحطْبِهِخُبرا
گـآهےاونےڪھ
آدموبےتابمیڪنه
دلتنگےنیستـ..
بےخبریـه!🎈
#کهف68
#سبک_زندگی_شهـدا
شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوبِ
شهـر معلـم بود؛ مدیـر مدرسه اش
میگفت آقا ابراهیم از جیبخودش
پول میداد به یکی از شاگـردها تا
هر روز زنگ اول برای کلاس نانو
پنیر بگیرد! آقاهادی نظرش این بود
که اینها بچــه های منطقـه محـروم
هستند. اکثراً سر کلاس گـرسنـه
هستنــد. بچـه گـرسنـه هـم درس
نمیفهمد. ابـراهیـم هادی نـه تنهـا
معلــم ورزش، بلکه معلمـی بــرای
اخـلاق و رفتار بچـه ها بود. دانش
آموزان هـم که از پهلـوانـیها و
قهرمانیهای معلم خودشان شنیده
بودند شیفتـه او بودند.
🌰خرماگرفته بود دستش
به تک تک بچه ها تعارف میکرد.
+گفتم:مرسی
+گفت:چی گفتی؟
+گفتم:مرسی☺️
ایستاد و گفت: دیگه نگو مرسی؛
بگو خدا پدر مادرتو بیامرزه.
حاجاحمدمتوسلیان🌹