°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هفتاد و هشتم👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هفتاد و نهم و هشتادم👇
ادامه پارت هفتاد و هشتم
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و نهم |•°
آرزو بعد مکثی گفت : آرام! تو ی اون سقف بی چاره چی هست که بدون پلک زدن همیشه بهش خیره می شی!آرام جواب داد:یک رنگی! سفیدی! سادگی!
آرزو :نمی خوای جواب سؤالم رو بدی؟!
آرام : چرا می پرسی؟!
آرزو :می شه جوابم رو بدی؟!
آرام : حرف زدن در مورد چیز محال چه فایده ای داره!
آرزو : چرا میگی محال! ممکنه که.....
آرام وسط حرفش پرید و گفت : خودت هم می دونی که ممکن نیست.......... دیگه فرصتی برای برگشتن وجود نداره!
آرزو : چرا فرصت نباشه؟
آرام با دلخوری گفت : آرزو میشه تمومش کنی؟! اگه قرار بود برگرده تا حالا برگشته بود!
صدای نگران آرزو که گفت:آرام تو داری گریه می کنی؟!
قلبم رو به درد آورد و چشمام رو محکم بستم و با گاز گرفتن لبم به ادامه ی حرفاشون گوش دادم که آرزو گفت آرام خواهری! ببخش! نمی خواستم ناراحتت کنم فقط می خواستم کاری کنم که به جای اینکه به سقف زل بزنی و غصه هات رو توی خودت بریزی، یه کم باهام حرف بزنی تا سبک بشی!
آرام با صدایی که به نظر می رسید وسط گریه سعی داره بخنده گفت : تقصیر تو نیست من زیادی بی جنبه شدم.
آرزو چیزی نگفت و آرام با صدای بی جون و آرومی ادامه داد : می شه همینجا بخوابم؟ خیلی خوابم میاد.
از صدای خش خشی که شنیده شد فهمیدم آرزو گوشیش رو برداشته و لحظه ای بعد صدای باز و بسته شدن در شنیده شد و آرزو گفت : آقا آراد شما هنوز پشت خطین؟!
انگشتای دست راستم رو محکم رو ی چشمام کشیدم و گفتم : خیلی ناراحته نه؟!
_یه مدت بود که از شنیدن روبه راه شدن اوضاع شرکت حالش بهتر شده بود ولی از زمانی که داداش محمد بهش گفت پسر حاجصادق ازش خاستگاری کرده و باید بهش جواب بده دوباره توی لاک خودش رفته و کمتر حرف می زنه!
_چقدر زود می خوابه؟!
_تاثیر قرص خوابه!
_آرزو لطفا تنهاش نذار و بیشتر باهاش باش!
_چشم حتما.
_ممنون! فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.
با قطع شدن تماس گوشی رو رو ی سینه ام گذاشتم و به این فکر کردم که چجوری با آرام رو به رو بشم و بی اندازه منتظر اون لحظه بودم.
فردا بعد از ظهرش توی خونه نشسته بودم و سرم به لب تاپم و گرم بود که آرزو به گوشیم زنگ زد و من با دیدن اسمش روی صفحه ی گوشی زود جوابش رو دادم:_الو
_سلام! ببخشید بد موقع که زنگ نزدم؟!
_سلام! نه بد موقع نیست! چیزی شده؟
✨دختر بسیجی
°•| پارت هفتاد و نهم |•°
_سلام! نه بد موقع نیست! چیزی شده؟
_راستش امشب قراره حاج صادق و خانواده اش برای خاستگاری بیان و آرام هم می خواد بهشون جواب بده!
از جام برخاستم و با صدای بلند گفتم :جواب بده؟!
_محمدحسین با پسره موافقه و آرام هم می گه دیگه نمی خواد روی حرفش حرف بزنه ولی بیشتر اینطور به نظر می رسه که از اومدن شما نا امید شده!
_الان کجاست؟ چیکار می کنه؟!
_از صبح که شنیده توی اتاقشه و بیرون نیومده؟
کالفه دستی توی موهام کشیدم و گفتم :باشه ممنون که خبر دادی!
_شما می خواین چیکار کنین الان!
_دیگه وقتشه که بهش زنگ بزنم.
_پس لطفا زودتر زنگ بزنین! مامان خیلی نگرانه!
_چرا؟!
_آخه دفعه ی قبل که آرام خودش رو تو ی اتاق حبس کرد با موهای بریده و دستای زخمی بیرون اومد معلوم نبود با قیچی موهاش رو بریده بود یا دستاش رو! حالا هم مامان نگرانه که نکنه بلایی سر خودش بیاره.
از شنیدن این حرف چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم تا به اعصابم مسلط باشم و آرزو گفت : من دیگه باید برم فعلا خداحافظ.
گوشی رو که صدای بوقش نشون می داد آرزو تماس رو قطع کرده توی دستم فشار دادم و برای زنگ زدن به آرام راهِ پله ها رو در پیش گرفتم و وارد اتاقم شدم.
اضطراب داشتم و نمی دونستم چی باید بهش بگم! من در تمام مدت جداییمون بارها به اسمش و عکسش رو ی شماره اش خیره شدم و برای آروم کردن خودم باهاش توی خیالم حرف زدم ولی این بار دیگه خیال نبود و واقعا می خواستم بهش زنگ بزنم.
با کشیدن نفس عمیق شماره اش رو با خط جدیدی که خریده بودم گرفتم و ثانیه های انتظار برای جواب دادنش رو نفسم رو توی سینه حبس کردم که بعد خوردن چند تا بوق جواب داد و من ناخواسته دستم رو روی قلبم گذاشتم که قصد شکافتن قفسه ی سینهام رو داشت!
صدای الو گفتنش رو می شنیدم و نمی تونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم.
وقتی دید من جوابی نمیدم دوباره گفت :الو.... بفرمایید
_الو.....
.........._
_سلام.......
..............._
_آرام........ ؟!
با صدای بوق ها ی پشت سر هم به صفحه ی گوشیم که قطع شدن تماس رو نشون می داد نگاه کردم. نفس حبس شده ام رو کلافه بیرون دادم و بعد چند لحظه دوباره شماره اش رو گرفتم که جواب نداد و من با رفتن تماس روی پیغام گیر با التماس گفتم : آرام ! خواهش می کنم قطع نکن و بزار باهات حرف بزنم!
بزار برای چند لحظه هم که شده با احساس اینکه تو پشت خطی و صدام رو می شنو ی آروم باشم! کمی مکث کردم و وقتی دیدم تماس قطع نشده تلخندی زدم و گفتم :
_سه ماهه که هرشب با زل زدن به شماره ات و حرف زدن با تو توی خلوتم، خوابم میبره ولی حالا که می دونم تو صدام رو می شنوی نمی دونم چی باید بگم و از کجا بگم!
ادامه دارد....
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتادم |•°
نمی دونم چی باید بگم و از کجا بگم!
آرام! چند وقته که تو نیستی و من باز شدم همون پسر بچه ی گوشه گیر و تنها!
تو نیستی و من دیگه خودم هم نیستم!
تو نیستی و این روزهام عجیب سخت می گذره!
یادمه روز اولی که دیدمت بهم گفتی سعی کنم یاد بگیرم که عذر خواهی کنم ولی من هنوز یاد نگرفتم و نمی دونم چطور باید ازت معذرت بخوام!
نمی دونم چطور باید ازت بخوام که برگردی و آرامشم رو بهم برگردونی!
این روزا تنها زمانی آرومم که تو رو توی رویاهام و کنارم میبینم!
ولی دیگه نمی تونم آرام!
دیگه نمی تونم ادامه بدم!
با صدایی که از شدت بغض به لرزش در اومده بود ادامه دادم: دیگه نمی تونم بدون تو ادامه بدم!
دیگه نمی تونم توی رویا تو رو ببینم و با رویاهام زندگی کنم!
شاید فکر کنی من خیلی پرروئم و باید بگم درست فکر کردی و با پر رویی تمام ازت می خوام برگردی!
خواهش می کنم آرام.........
خواهش می کنم یه بار دیگه بهم اعتماد کن و بزار خودم رو بهت ثابت کنم!
اینجا نه تنها من که مامان و بابا و آیدا و آوا و حتی مرسانا هم منتظر تو هستن!
آرام! از دست دادنت خیلی سخت تر از به دست آوردنت بود! خیلی! ولی من.....
با قطع شدن ناگهانی تماس و پیچیدن صدای بوق توی گوشم حرفم رو نیمه تموم رها کردم و بعد ده دقیقه که آروم تر شده بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین الان جلوی در اتاقشم و می خوام وارد اتاق بشم.
_باشه پس تماس رو قطع نکن!
آرزو چیزی نگفت و بعد شنیدن صدای باز شدن در صدای عصبی آرام رو شنیدم که گفت: آرزو! می خوام تنها باشم.
آرزو با صدای نگرانی پرسید : آرام! حالت خوبه؟!
صدای آرام رو شنیدم که سرش داد زد:مگه کری؟ نمی شنوی که میگم می خوام تنها باشم! برو بیرون!
تماس قطع شد و لحظه ای بعد آرزو خودش بهم پیام داد : پایین تختش نشسته بود و اشک می ریخت! از چهره اش که معلوم نیست تصمیمش عوض شده یا نه!
براش نوشتم: مهمونا ساعت چند میان؟
جواب داد:هشت!
دیگه چیزی براش ننوشتم و تا ساعت هفت و نیم که از خونه بیرون بزدم توی اتاق رژه رفتم و دعا کردم که آرام نظرش عوض شده و فکر ازدواج با پسر حاجی رو از سرش بیرون کرده باشه!
*با دیدن پسر کت و شلواری با دسته ی گل و جعبه ی شیرینی توی دستش و زن و مردی که به نظر می رسید حاج صادق و خانمش باشن جلوی در خونه، ماشین رو با فاصله ازشون پارک کردم و توی ماشین منتظر نشستم.
از زمان ورود حاج صادق و زن و پسرش به خونه تا خروجشون دو ساعتی طول کشید و من در تمام مدت این دوساعت با هزار جور فکر جورواجور به در خونه زل زدم تا اینکه بیرون اومدن و من با دیدن قیافه ی درهم پسره و صورت قرمز شده از عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن.
✨دختر بسیجی
°•| پارت هشتادم |•°
از عصبانیت مادرش فهمیدم جواب رد شنیدن.
لبخند ی از ته دل روی لبم نشست و شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا صدای خانمه که به نظر می رسید داره غر می زنه رو بشنوم.
بدون اینکه متوجه من شده باشن از کنار ماشین من گذشتن و صدای مادرش رو شنیدم که گفت: دختره بعد سه ساعت که همه چی تموم شده برگشته و میگه ما به درد هم نمی خوریم ! هر کی ندونه فکر می کنه چه تحفه ای هم هست؟! خوبه که همین پریروز پسره طلاقت داده بدبخت! حالا واسه ما ناز می کنی؟از خدات هم باشه که پسر خونه برات اومده ک....از حرفای خانمه عصبی شدم و برای اینکه کار نامعقولی انجام ندم نفس عمیق کشیدم و به تصویر حاج صادق و پسرش که در
همین نگاه اول کاملا مشخص بود از اوناییه که جانماز آب می کشن، توی آینه نگاه کردم که بدون اینکه کلمه ای حرف بزنن در سکوت به غرغرای خانمه گوش می دادن و به دنبالش می رفتن.
با وارد شدنشون به حیاط به خونه شون که پنج تا خونه با خونه ی آقای محمدی فاصله داشت ماشین رو روشن کردم تا از اونجا برم که با دیدن مردی که از پشت شمشادهای روبه روی خونه ی آقای محمد ی بیرون اومد منصرف شدم و با دقت بهش نگاه کردم.
باورم نمی شد که او پرهام باشه که با لبخند به لب و خرامان به سمت ماشینش که جلوتر از من پارک بود می ره!
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و وقتی به او که پشتش به من بود و تازه در ماشین رو باز کرده بود رسیدم صداش زدم:
_پرهام؟!
به طرفم برگشت و با دیدنم ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : سلام! فکر نمی کردم دیگه ببینمت!
_تو اینجا چیکار می کنی؟!
_همون کاری که تو می کنی!
_تو یه احمقی! نمی دونم با خودت چی فکر کردی که پا پیش گذاشتی ولی بزار خیالت رو راحت کنم آرام به کسی مثل تو حتی
فکر هم نمی کنه!
_هه! فعلا که همین من باعث شدم به پسر حاجی جواب رد بده!
با اخم و سوالی نگاهش کردم و گفتم :منظورت چیه؟
_منظورم اینه که نه تنها بهم فکر می کنه که به حرفم گوش هم می ده!
به حرفش پوزخند ی زدم و برای رفتن به سمت ماشینم پشتم رو بهش کردم و هنوز چند قدم بیشتر ازش فاصله نگرفته بودم که با عصبانیت گفت : دیگه کنار نمی کشم و نمی زارم راحت از چنگم درش بیاری!
از عصبانیت پوزخند گوشه ی لبم پر رنگ تر شد و بی توجه بهش توی ماشین نشستم و ازش دور شدم.
از بابت پرهام خیالم راحت بود چون آرام رو خوب می شناختم و مطمئن بودم حتی بهش فکر هم نمی کنه ولی یه چیزی آزارم می داد اینکه پرهام گفته بود او باعث شده آرام به خواستگارش جواب رد بده!
با صدای زنگ گوشیم از روی صندلی کناریم هندزفزیم رو توی گوشی گذاشتم و جواب آرزو رو دادم که با خوشحالی قبل اینکه من چیزی بگم، گفت : آراد! اول باید بهم مژدگونی بدی تا خبرا رو بهت بدم.
ادامه دارد...
پارت هفتاد و نهم و +پارت جبرانی هشتادم تقدیم نگاه قشنگتون🌿
بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹
و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
#همراهمون_باشید
|°•🕊🌹|
#طنز_جبهه|😁|
#لبخند_های_خاکی|🤓|
خرمشهر بودیم !
آشپز و کمک آشپز |👨🍳| تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا |😐|
آشپز سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها |🍽| رو چید جلوی بچه ها
رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد |🧔🏻| و گفت ( بچه ها ! یادتون نره ! ) |👍🏻😎|
آشپز اومد |👨🍳| و تند تند دوتا نون |🥖| گذاشت جلوی هر نفر و رفت|🚶♂|
بچه ها تند ، نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون|🤭🤦♂|
کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد ، تعجب کرد|🙄😳|
تند تند برای هر نفر دوتا کوکو |🥔🥚| گذاشت و رفت| 👣|
بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هایی که زیر پیراهنشون بود| 🤦♂😄|
آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها |💔😡|
زل زدند به سفره |👀| بچه ها هم شروع کردند به گفتن شعار همیشگی ( ما گشنمونه یا لله ! ) |🥄|
که حاجی داخل سنگر شد و گفت چخبره ؟ |🤷♂|
آشپز دوید |🚶♂|روبروی حاجی و گفت حاجی
اینا دیگه کیند... |😡|
کجا بودند!
دیوونه اند یا موجی ؟!!|😬😶|
فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ |😁|
آشپز گفت تو چشم بهم زدنی مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !!|😂😂😂|
آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نون ها و کوکو ها رو یواشکی گذاشتند تو سفره
حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند |😳🤷♂|
آشپز نگاه سفره کرد ، کمی چشماشو باز و بسته کرد |😳🙄|
با تعجب سرش رو تکونی داد |🤭| و گفت جلل الخالق !؟
اینها دیوونه اند یا اجنه؟! |😱|
و بعد رفت تو آشپز خونه....
هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگرو لرزوند|🤣🤣🤣🤣🤗|
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
یا ابا عبدالله✨
عاقلآننیست
کهعلامۀ
دورانباشد!
عاقلآناست؛
کهازعشقتو
دیوانهشود(؛♥️
#دختران -چادری
| دو تا خط وجود دارند که اگر دو طرف
یک عدد قرار بگیرند ...|🔠|
اون عدد را [مثبت➕] می کنند..
حتی اگر{ منفی➖ } باشه...🖤
اون دو تا |خط| اسمش قدر مطلقه...↓
چادر من!❣←
قدر مطلق من است...◾️
چه خوب باشم چه بد!🙃)🦋/
از من انسانی خوب می سازد😇💝
#چادرانه🌸
🥀بے بےِ دلمـ
گاه ڪه تڪه پاره هاے وجودم ،راهے حرمت❣ میشود،حسرت مےخورد
حسرت مےخورد😔
ڪه اے ڪاش
.....
اے ڪاش
من هم مدافع حرمت 🕌بودم
ناگاه از میان پرده هاےدلم ،
اشڪم ،احساسم ،
مولا خطابم مےڪند:
#دخترڪم ،فرشتهے💖 من !
دامنت ڪه #پاڪ بماند
پرچم زینب سرفراز است
تو در سنڱر خود بجنڱ و
رها مڪن عفتتـــ را
#تـو مدافع چـادر🖤🍃زینبمـ باش
و آنان مدافع حرمش🕌💚...
👈فرشته ے الهے !
خوب میدانم☝️
ڪه ڪم از دفاع حرم نیست✋
این #دامنپاڪت ✨....
#منـمباچـادروعفتوپاڪےاممدافعحـرممـ😍
#تلنگــࢪانھ
🌗میدونی ضرب المثل
«سرش بره قولش نمیره»
ازکجااومده؟؟
روی دستش "پسرش" رفت
ولی "قولش نه"
نیزه ها تا "جگرش" رفت
ولی "قولش نه"
این چه خورشید غریبی است که با
حالِ نزار پای "نعش قمرش" رفت
ولی "قولش نه"
شیر مردی که در آن واقعه "هفتاد و دو"
بار دست غم بر "کمرش" رفت
ولی "قولش نه"
هر کجا می نگری "نام حسین است و
حسین" ای دمش گرم "سرش" رفت
ولی "قولش نه" 😔🥀
«صلے الله علیک یا اباعبدالله »🌸
∞♥∞
#تلنگرانہ🌱
🎙حجتالاسلامقرائتی:
وقتے#پلیـس بهشمامیگهلطفا #گـواهینامه!
شمااگهپاسپورت,شناسنامه,کارتملییاحتے کارتنمایندگے مجلسروهمنشون بدیبازممیگه #گواهینامه...!
وقتیاوندنیاگفتن#نماز؛
هرچے دمازانسانیت,معرفتو...بزنی
بهتمیگنهمهاینهاخوبهشمااصلکاری
رونشونبده..#نماز ...:)🖇🌸
❝↯•••🌱
چہزیبا "شهادت"...💔
بہپایتانپیچیددرایندنیا ؛
ونگذاشتیددنیاپاپیچتانشود (:"
📌بیاینصفحہی
#گوشیمونو
ست کنیم...
بهمناسبتِنزدیکےِ
#شھادتِسردارمون🖤
هر کدوم که ست کردین اسکرین شاتش رو واسمون بفرستین😇
اولین نفر هم خودم☺👆
بغض هایی هست ؛
نفس را بند می آورد ...
گشودن شان
کار یک نفر است :
"امام رضا" ...
#دلتنگم
حواستون هست بهم آقا جان🥺💔؟؟؟ دلم بدجوری شکسته❗😞
چوڹ ڪہ غیرت
ارث من
از حضرت مولا علیست🌸
پس حجاب فاطمے✨
قطعا بُوَد باب دلـ❤️ـم👌
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
📌بیاینصفحہی #گوشیمونو ست کنیم... بهمناسبتِنزدیکےِ #شھادتِسردارمون🖤 هر کدوم که ست کردین اسکری
دوستان بنا به درخواست بعضی از اعضا اینم عکس حاجی خدمت شما
.🤍🌸. . .
.
.
| #تلنگر⚡️
🍀گفتم: یا صاحب الزمان بیا!
🍃گفت: مگر منتظری!
🍀گفتم: بله آقا منتظرم!❤️
🍃گفت: چه انتظاری نه ڪوششی نه تلاشی فقط میگویی آقا بیا!
🍀گفتم: مگر بد است آقا!
🍃گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا اما وقتی آمد ڪشتنش!
🍀گفتم: پس چه ڪنیم!
🍃گفت: مرا بشناسید!
🍀گفتم: مگر نمیشناسیم!
🍃گفت: اگر میشناختید ڪه این طور گناه نمیڪردید!
🍀گفتم: آقا شما ما را میبخشی؟!
🍃گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم! (💔)
🍀گفتم: آقا چه ڪنم به تو برسم؟!
🍃گفت: ترڪ محرمات ، انجام واجبات!
همین ڪافیست...
🕊#حواسمونو_بیشتر_جمع_کنیم
🌹اللهُمَّعَجِّللِوَلیَّکَالفَرج🌹
قربون قلب مهربونت اقا جان😭💕
-خانھ؎قلبم؛
«خرابازیکّهتازیها؎توستعشقباز؎
کن؛کهوقتعشقباز؎هایتوست🌱:)»
عشقجگرمیخواهد..
وقتیحضرتزینببهدنیااومدن
مدامگریهمیکردن
بغلپیامبرارومنشدن
بغلمولاعلیوحضرتزهراهمهمینطور
تویآغوشامامحسنهم . . .
گذاشتنشونبغلامامحسینیکه
یهسالشونبود
#آرومشدن(:🌿
ازهموناولانگارمرکزارامشه
حضرتزینب
ارباببود✋🏻
✦﷽✦
#کربـلا🥀
اےکہازکوچہهاےمعشوقہےمآ
میگذرے!
قسمتمآنشداینعشـق،
حلالـٺبآشد!😔
#اللهم_الرزقنا🤲😭
#ولادت_حضرت_زینب_کبری_س
#مدح
گوئیا نازل دوباره سوره ی کوثر شده
عرش اعلی صاحب یک حیدر دیگر شده
او به حیدر نه که برکلّ جهان زیور شده
وارث خُلق نکوی حضرت مادر شده
خنده زیبا بر لبان حیدر کرّار شد
دختر ختم رسل امروز دختردار شد
او برای اولیا نورالهدای دیگر است
برمدینه حضرت خیرالنسای دیگر است
احمد وحیدر،حسین ومجتبای دیگر است
در دیار شام هم کرب وبلای دیگر است
او شده مانند مادر بی معلم عالمه
هم شده زین أب و هم آینه بر فاطمه
پنجم ماه جمادی ماه کامل شد از او
عرش با ناز قدوم او گرفته آبرو
دارد از بس بی نهایت جذبه و خُلق نکو
شرح اوصاف خداوندست گویا مو به مو
صولت وسیمای او ارثیه ی مولا علی ست
ذکر زیبای لبش وقت تولد یا علی ست
ماه و خورشیدند روشن از جبین انورش
شد عفاف خلق پابست نخی از معجرش
می رود تا عرش هر که بوده مسکین درش
او شده باب نجات شیعه روز محشرش
روز محشر می دهد بر شیعیان زینب امان
یک نگاهش می شود مفتاح درهای جنان
با طلوع او شده شام غم حیدر سحر
شد به نام حضرت زهرای ثانی مفتخر
به چه زیبا می کند دائم حسینش را نظر
نیست در کرب وبلا از او حسینی تر دگر
اوست مجنون الحسین حضرت پروردگار
آمده جان را کند در راه عشق او نثار
آمده تا با حسینش پر زند تا نینوا
هستی خود را کند در راه مولایش فدا
سر دهد (الّا جمیلا) در میان دردها
کوفه رابا خطبه های خود کند کرب وبلا
آمده تا که شود راه امامش مستدام
تا شود در کوفه و در شام نائب بر امام
وای از آن دم که زائر بر تن بی سر شود
در کنار قتلگه هم ناله با مادر شود
اشک افشان در کنار لاله ی پرپر شود
دل خوش بوسیدن زخم روی حنجر شود
می شود او محتضر از غارت انگشتری
از هزار و نهصد و پنجاه زخم پیکری
#علی_مهدوی_نسب
#مـــــــــــــــےکده