May 11
حضرت فاطمه باعث آرامش🙂💓
رسول خدا:
[هِیَ قَلبی وَ روُحی الَّتی بَینَ جَنبَیَّ]
فاطمه قلب و روح من است که بین دوپهلویم قرار گرفته است.🧡
امام باقر(ع) میفرماید:
[کان النَّبیُّ لا یَنامُ لَیلَتَهُ حَتّیٰ یَضَعَ وَجهَهٌ بَینَ یَدَیْ فاطِمَةَ]
رسول خداﷺشب ها نمیخوابید تا اینکه صورتش را نزد حضرت فاطمه بگذارد و بعد از آن آرامش می یافت.💛
حضرت علی فرمود:
[وَ لَقَد کُنتُ اَنظُرُ الیها فَتَنْکَشِفُ عَنّیِ الهُمُومُ وَ الاَحزان]
هر وقت به حضرت فاطمه نگاه میکردم تمام غم و غصه ها از دلم برطرف میشد.💙
منابع:
بحارالانوار،ج۴۳،ص۵۴و۷۸ و ۸۷
بحارالانوار ،ج۴۳،ص۵۵ و ۷۸
همان،۱۳۴
و غربت معنےاش این است, درحالے کہ تنهایمـ...✨
تو همـ در زیرِ نورِ ماهِ تابانِ همین شهرے :)
#حاجقاسمـهنوزهمـزندست🖤
👈🏻پیرمیگہحاجقاسم
👈🏻جوونمیگہحاجقاسم
👈🏻مردمیگہحاجقاسم
👈🏻زنمیگہحاجقاسم
👈🏻مذهبےمیگہحاجقاسم
👈🏻غیرمذهبےمیگہحاجقاسم
👈🏻بےدینمیگہحاجقاسم
👈🏻دانشجومیگہحاجقاسم
👈🏻ورزشڪارمیگہحاجقاسم
👈🏻بازیگرمیگہحاجقاسم
👈🏻اصلاحطلبمیگہحاجقاسم
👈🏻اصولگرامیگہحاجقاسم
🌹حاجقاسممیگہامامخامنها☺️
یکشبجمعہحڔݥبودݦۅسرگرمحسیــن
یڪݧفرگفٺحســڹڪݪحرمریخټبهـݥ💔😔
#یاحسن🦋
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
یکشبجمعہحڔݥبودݦۅسرگرمحسیــن یڪݧفرگفٺحســڹڪݪحرمریخټبهـݥ💔😔 #یاحسن🦋
عِشقيعنۍناݥزيباےحســݧ💚
عِشقيعنۍنوکَرےپایحســݩ ☺️
#یاحسن🌱
همیشه داغ دلم قبــر خلوت حســن است
به سر هوای بقیــع و زیارت حســـن است
.
.
#امامحسنےامـ
〖♥️🌱〗
#شھیدآنھ/○•°
شهید به قلبت نگاه میکند
اگرجایی برایش گذاشتـه باشی
مےآید
می ماند
لانـه میکند
تـا شهیدت کـند ...🕊💌
یـاٰمجیبـالدعواٰتــ🌱
#شھیدآنھ/○•°
میگـوید↓
گذر زمـان
همه چیز را بـا خود میبرد
جز ردّ نگـاه شما را ...🌱
شهـدا نگاهۍ به دل خسته کـنید ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگہبہحرفمامگوشڪنن😄💔
#خودمونساخت🌿
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدسردارسلیمانی
شبتونحیدڕ♡
دمتونمهدو♡
#صلواتبفرسمومن🌴
آیہهمیشگےرویادتوننࢪھ👇🏻↯
أعوذ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیطَانِ الرَّجِیمِ🖇
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ
أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو
لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا
يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا﴿۱۱۰﴾
#لفتندھࢪفیق!☕️
بزارࢪوبیصدا🚫خوابکربلاببینے🌚
#وضویادتنࢪه🖐🏾التماسدعا…ツ
#یاعلےمدد🕊
May 11
دستی نداری
تا بگیرم از زمین پاشی
میشه دوباره،
باز علمدارِ حَرَم باشی؟🌱💔
#فاطمیه🕊🖤
🌱•| #تلنگــرانه
میگـفـٺ :
بیایـݩیـہقرارۍبزاریـم؛روزۍدوسـہبـاردلمـوݩ واسہخودمونتنگبشـہ!✌️🏻
واسـہروزاۍِخوبمـوݩ..
واسـہنمازِاوݪوقتمـوݩ..
واسـہوقتایـےڪهدلامونمیشکسـتدمِخونهخدارفتنامون...
واسـہدعایِفرجمـوݩ..
واسـہ شبایِجمعهدعاکمیلموݩ..
ڪجاسـٺ اونروزایِبندگـۍ؟
ڪجارفتـہاوناخلاصمـوݩ؟
چقدرفاصلـهگرفتیمازاونروزا💔
#فاطمیه🕊🖤
ڪۅڢہ نێٵ😭😭😭
ݕࢪٵێ سࢪٺ نڨݜہ ہٵ ڪݜێכہ ٵنכ🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
نێٵ ڪہ ݐسࢪ عݦۅێٺ ࢪٵ ݕٵ ݪݕ ٺݜنہ ݜہێכ ڪࢪכن😔😔😔😔
#فاطمیه🕊🖤
#حضرت_زهرا💔
یادش بخــــیر....
بسترت آن گوشه ی اتاق...
حالا میان خانه چه خالیست جای تو....
#سائل_امام_حسن_ع
#امامحسنےامـ
با سعادته هرکسی زیر سایته😍
لطف تو بی نهایته✨
وقتی دارمت تورو آقا
خیالــم راحتــه😌
سایه رو سرمــه
همه ے زنگی مــنو خواهرمه💚
کی گفتــه بی حــرمه
دل و دلبــرمه😍
جای پایـش خوبــه
روی سَـرمــه
🦋|•
#امامحسنےامـ
•🌈🌸•
#خـلاصه_رمـان🌹
#رمانحجابمن🙂
موضوع:عاشقانه،اجتماعی،طنز
به قلم: zeinab.z
خلاصه: شخصیت اول داستان زینب یه دختر گیلانیه.
یه دختر از یه خانواده ی مذهبی که در ۱۱ سالگی به خواست پدرش بین چادر و مانتو حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کرده.
دختر بزرگ میشه غافل از اینکه از وقتی نه سالش بوده یه حسایی نسبت به پسرعموش پیدا کرده و روز به روز حسش شدیدتر میشه.
اما میفهمه که پسرعموش یکی دیگرو دوست داره و به دختر داستانمون میگه که…⚡️
#اݪݪهمعڄلݪۅݪیڪاݪڣڔڄ
#پارت_اول🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
گوشمو به تلفن نزدیکتر کردم تا بتونم صداشو بشنوم اما دریغ....
مامانم با دستش منو به آرومی هول داد که عقبتر برم منم که دیدم تلاشم برای شنیدن صداش بی فایدست بیخیال شدمو رفتم سر میز و مشغول خوردن عصرونم شدم.
-زینب مامان چته نزدیک بود لهم کنی پشت تلفن. زن عموت بود
-خب چی میگفت؟
-هیچی حرفای همیشگی.تو هنوز عصرونتو تموم نکردی؟
پاشو پاشو برو درستو بخون کنکور داری مثلا.
میزو جمع کردمو بعد از خوردن چاییم به اتاقم رفتم کتابمو باز کردم تا مشغول خوندن بشم که قیافش اومد جلو چشمم سرمو تکون دادم تا فکرمو متمرکز کنم و مشغول خوندن شدم.
به ساعت نگاه کردم 9 شب شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم تو پذیرایی بابا اومده بود. بهش سلام کردمو
رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم.
برگ کاهویی از ظرف سالاد برداشتم
چشمی گفتمو میزو چیدم و بابارو صدا کردم تا بیاد برای شامچرا مامان جان میزو بچینمامان کمک نمیخوای؟
بعد از خوردن شام مسواک زدمو گرفتم خوابیدم.فردا صبح باید میرفتم مدرسه...
صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. چون خوابم خیلی سنگینه ساعت کارساز نیست
چند دقیقه به همون حالت رو تختم نشستم که صدای اذانو شنیدم بعد از چند ثانیه بلند شدم رفتم دستشویی. تو آینه
روشویی به صورتم خیره شدم چشمای قهوه ایم پف کرده بودن یه مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام بهتر بشه
وضو گرفتم اومدم سجادمو باز کردم از عمق وجودم نماز خوندم بعد نشستم دستامو بردم سمت خدا یه صلوات فرستادم
تا حرفام به سمت آسمون برن و شروع کردم به راز و نیاز با معبودم
استغفار کردم بابت همه ی گناهام از خدا خواستم کمکم کنه و مهر خودشو اهل بیتشو بیشتر و بیشتر به دلم بندازه،این
کار هر روزم بود. سر همه ی نمازام اینو از خدا میخواستم چون دلم میخواست مهرشون تو دلم صدها برابر بشه
وقتی از سجاده بلند شدم صورتم کاملا خیسه اشک بود به ساعت نگاه کردم 6 شده بود کارامو کردم که برم مدرسه
آماده شدم طبق معمول دیر کرده بودم ساعت یه ربع به 8 بود زنگ زدم به آژانس و رفتم مدرسه یواشکی به همه طرف نگاه میکردم و مواظب بودم ناظممون نباشه اوف بالاخره این 38 تا پله ی لعنتی تموم شد و رسیدم طبقه ی بالا رفتم
سمت در کالس و به درش نگاه کردم سوم کامپیوتر. کامپیوتر! همون رشته ای که به خواست عشقم اومدم. چون مدرسه
همه طرفش دوربین داشت خیلی ضایع بود اگه گوشمو میزاشتم رو در پس عادی ایستادم و یکم گوش کردم دیدم ای
دل غافل صدای معلممون از تو کلاس میاد داشت گریم میگرفت اگه میرفتم دفتر ایندفعه دیگه ناظممون پوستمو میکند با اینهمه تاخیر و بار هزارمی که داشتم برگه میگرفتم برای معلم تا برم تو کلاس، با بدبختی رفتم سمت دفتر نظافتچیمون خانم ریاحی با کمی فاصله از در ایستاده بود برگشت سمتم
ریاحی_سالم خوبی زارعی بیا تو
_ سلام مرسی
رفتم تو سلام کردم
خانم ناظم_ سلام به به خانم زارعی چه عجب کردین قدم رو چشم ما گذاشتین یه لبخند ژکوند زدم و با مظلومیت بهش نگاه کردم
ناظم_ قیافتو اینجوری واسه من مظلوم نکن تو دوباره دیر کردی زارعی؟
به قلم : zeinad.z
#پارت_دوم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
سرمو انداختم پایین
ناظم_ مگه من بهت نگفتم شبا کمتر با لبتاب ور برو زود بخواب باز چرا دیر کردی ها زارعی؟
_ خانم به خدا من دیشب زود خوابیدم با لبتابم ور نرفتم زیاد نمیدونم چرا دیر شد
یکم بهم خیره شد و گفت
ناظم_ نامرو بهت میدم ولی دیگه نبینم دیر کنی ها
سرمو تکون دادم
اسم دبیرو بهش گفتم نوشت، نامرو ازش گرفتم خداحافظی کردم رفتم سمت کالس
روزها و ماه ها پشت هم میگذشتن و به زمان کنکور نزدیکو نزدیکتر میشدم
دقیقا دو روز بعد از تولدم یعنی 13 مرداد زمان کنکور بود
تقریبا اماده بودم اما خیلی خیلی استرس داشتم و همش میترسیدم از رسیدن اونروز
.
.
امروز 11 مرداده روز تولدم
بالاخره امروز هم از راه رسید دو روز دیگه هم که کنکور دارمو دارم میمیرم از استرس
تا الان که ساعت 6 هست خبری از هدیه و کیک نبوده نمیدونم والا اه تلویزیونو روشن کردمو اهنگ گذاشتم شروع کردم به رقصیدن
آبیای
جونم قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو
گرمی خونم شو ببین پریشونه دلم، بیا آرومم کن
ای جونم، میخوام عطر تنت بپیچه تو خونم
تو که نیستی یه سرگردون دیوونم
ای جونم بیا که داغونم
(ای جونم : سامی بیگی)
---------------
---------------
اَخییی خسته شدما
ولو شدم رو مبل و همینجور داشتم نفس نفس میزدم که زنگو زدن نگاه کردم بابا بود درو زدم باز شد
به نفس نفس زدنم ادامه دادم که یه دفعه دیدم مامانم داره از در میره بیرون
صدای کمه پچ پچ از بیرون میومد گوشامو تیز کردم اما این مامانو بابای من زرنگترن
بعداز یکی دو دقیقه اومدن تو. خندم گرفت یه کیک دست مامانم بود و هدیه دست بابام
عین حیوون گوش درازی که بهش کیک دادن ذوق مرگ شدم
بابا و مامانم با نیشه باز اومدن سمتمو میز مبلو اوردن جلو کیکو کادو رو گذاشتن روش..... وقتی پاکت هدیه ی بابام که
پول بود و مامانم عطری که عاشقش بودم و همیشه میزدمش ایفوریا رو بهم داده بودن البته بگما منظورم از اینکه همیشه
میزدم داخل خونه بود چون اگه مرد نامحرم بوی عطر زن نامحرمو استشمام کنه تا زمانی که اون زن به خونه برگرده فرشته ها براش لعن و نفرین میفرستن. باز کردم، کیک و شام خوردیم بعدشم جشنمون تموم شد.....
به قلم : zeinad.z
°|• بعضی ها از یکساله شدنِ
انتقام حاج قاسم می نالن؛
ولی نمی دونند صبر شیعه
به وسعت ۱۴۰۰ ساله؛
حتی اگه فقط یه سیلی باشه..💔
#فاطمیه🕊🖤