رفیق منبیایهکاریکنیم..!!🙃🍃
یهتصمیمیبگیریم.."✨
فاطمیهیهفرصتهکهخدابهمنوتوداده
تادستبهدامنحضرتزهرا"س"بشیم..'
تامادرانه..❤️
دستماروبگیرنوبزارنتودستخدا.."🙃✋🏻
نیتکنومحکمبگویازهرا..🖐🏻🌸
یهبرنامهریزیکن..'
اینایاموچطورمیخوایبگذرونی..؟!
نزارعادیبیادوبره..'زرنگباش..!!🙄✌️🏻
دستتودرازکنتادستتوبگیرن..!!🙃🍃
دستبزاریمتودستمادر..'
سختیهامونچهتودنیاوچهتوآخرت
شیرینمیشن..'🙂🤞🏻
کنارمونمیموننوتنهاموننمیذارن..!!✋🏻🍃
#شکنکن..'✨
◾ فٌاٌطٌمٌیٌهٌ، چٌشٌمٌهٌ جٌوٌشٌاٌنٌ دٌرٌیٌاٌیٌ مٌعٌرٌفٌتٌ زٌهٌرٌاٌیٌ مٌرٌضٌیٌهٌ(سٌ) ◾
🥀 حٌضٌرٌتٌ مٌحٌمٌدٌ (صٌ): هٌرٌ کٌسٌ #فٌاٌطٌمٌهٌ_عٌلٌیٌهٌاٌ_اٌلٌسٌلٌاٌمٌ، دٌخٌتٌرٌمٌ رٌاٌ دٌوٌسٌتٌ بٌدٌاٌرٌدٌ، دٌرٌ بٌهٌشٌتٌ بٌاٌ مٌنٌ اٌسٌتٌ وٌ هٌرٌ کٌسٌ بٌاٌ اٌوٌ دٌشٌمٌنٌیٌ وٌرٌزٌدٌ، دٌرٌ آٌتٌشٌ [دٌوٌزٌخٌ] اٌسٌتٌ.
🥀 یٌاٌ حٌضٌرٌتٌ فٌاٌطٌمٌهٌ (سٌ) !
چٌهٌ مٌنٌزٌلٌتٌیٌ خٌدٌاٌوٌنٌدٌ بٌهٌ شٌمٌاٌ بٌخٌشٌیٌدٌهٌ کٌهٌ حٌتٌیٌ دٌوٌسٌتٌ دٌاٌشٌتٌنٌتٌاٌنٌ هٌمٌ بٌرٌاٌتٌ بٌهٌشٌتٌیٌ شٌدٌنٌ آٌدٌمٌیٌ اٌسٌتٌ؟
«فٌاٌطٌمٌیٌهٌ»، مٌهٌلٌتٌ فٌهٌمٌ رٌاٌزٌ اٌیٌنٌ حٌُبٌ وٌ دٌوٌسٌتٌ دٌاٌشٌتٌنٌ شٌمٌاٌسٌتٌ کٌهٌ آٌدٌمٌیٌ رٌاٌ بٌهٌ هٌمٌنٌشٌیٌنٌیٌ پٌدٌرٌتٌاٌنٌ حٌضٌرٌتٌ مٌحٌمٌدٌ مٌصٌطٌفٌیٌ (صٌ)، دٌرٌ بٌهٌشٌتٌ بٌشٌاٌرٌتٌ مٌیٌدٌهٌدٌ.
اینفاطمیهبایدفرقداشتهباشهدیگه..'
مگهنه..؟!🙃🍃🏴
ببینخداچقدردوسِتداشته..'🌸
کهتاالانکمکتکردهوزندگیدوبارهبهتداده
تابتونیفاطم🏴یهامسالودرککنیآ..!!🙂☝️🏻
رفیقمن..'✨
سردارهمتوهمینایام
امضایشهادتشوگرفتآ..!!🙃☘
#قدرتکتکلحظاتشوبدونیمخب..؟!🌈
🥀 فاطمیه، فټح باب ڪـټاب ښڔۅڔـے ۺما بڔ زݩاݩ دۅ عاݪم اښټ ڪـــہ حټـے مڪـاݩ ۅ زماݩ ڔا هم دڔ ۺهادټټاݩ بــہ ڔاز ڪـۺاݩدید ټا ݩامحڔماݩ بــہ آڔامڳـاــہ ۅجۅد ݩازݩیݩټاݩ ڔاــہ ݩیابݩد ۅ حټـے ڔۅزۺ ڔا ݩداݩݩد.
🥀 فٌاٌطٌمٌیٌهٌ، چٌشٌمٌهٌ جٌوٌشٌاٌنٌ مٌعٌرٌفٌتٌ فٌاٌطٌمٌیٌ اٌسٌتٌ بٌرٌاٌیٌ شٌیٌعٌیٌاٌنٌ وٌ رٌهٌرٌوٌاٌنٌیٌ کٌهٌ عٌطٌرٌ مٌحٌمٌدٌیٌ رٌاٌ اٌزٌ صٌلٌاٌبٌتٌ دٌخٌتٌ فٌاٌطٌمٌیٌاٌشٌ اٌسٌتٌشٌمٌاٌمٌ مٌیٌکٌنٌنٌدٌ.
🥀 بٌاٌنٌوٌیٌ بٌاٌ صٌلٌاٌبٌتٌ وٌ وٌلٌاٌیٌتٌ مٌدٌاٌرٌیٌ کٌهٌ پٌدٌرٌ رٌاٌ پٌیٌشٌوٌاٌیٌ خٌوٌدٌ مٌیٌدٌاٌنٌسٌتٌ وٌ هٌمٌسٌرٌ رٌاٌ وٌلٌیٌ خٌدٌاٌ بٌرٌ زٌمٌیٌنٌ وٌ اٌیٌنٌگٌوٌنٌهٌ بٌوٌدٌ کٌهٌ دٌرٌ رٌاٌهٌ دٌفٌاٌعٌ اٌزٌ دٌیٌنٌشٌ خٌطٌاٌبٌهٌ فٌدٌکٌ خٌوٌاٌنٌدٌ وٌ تٌاٌ پٌاٌیٌ جٌاٌنٌ بٌهٌ دٌفٌاٌعٌ اٌزٌ حٌضٌرٌتٌ اٌمٌاٌمٌ عٌلٌیٌ (عٌ) اٌیٌسٌتٌاٌدٌ.
-مااینجاهیچڪدام
حآلمانخوبنیست ؛
بئڪسوکآریم 🥀
برگرد...(:
هࢪروز...
سا؏ـتِدلـمراعقب
میڪشمتاخیالڪنم؛
دیࢪنڪردھاےهنوز!
#اللھمعجللولیکالفرج!
به جای سیو کردن
عکس حاج قاسم
تو گوشیمون ،
اخلاق و معنویت
حاجقاسم رو
تو خودمون سیو کنیم . . :)🌱
#شایدتلنگر
#حاجقاسم🖤
#دلنـوشته🥀
رفتی و دل رُبودی
یك شهر مبتلا را
تا کی کنیم بیتو
صبری که نیست ما را
{نماهنگ سرباز وطن، حاج صادق آهنگر}
#پارت_نهم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
همینکه جلوتر رفتیم دیدیم طاها داره از جلومون میاد این سمت فاطمه_معلمتون اومدن
سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی
_ اه چی میگی سارا کجاش قشنگه پسره ی بی ریخت عین جوجه لک لک زشت میمونه فاطمه_ اون جوجه اردکه
_ به نظرت این با این قدش به اردک میخوره؟
سارا_ هیس اومد
ما دوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم جلو به طاها نگاه کردیم
چهرش متعجب بود انگار
چشماش با تعجب روی چادرم میچرخید و در آخر به چشمای قهوه ایم خیره شد
اخه دیروز چون بیمارستانو داشتن جارو میکشیدن همه جا خیسه خیس بود منم که حساس چادرمو در اورده بودم گذاشته
بودم تو کیفم حتما به خاطر همین تعجب کرده
اون دوتاهم که چادری نبودن
طاها_ سلام
ما سه تا_ سلام
ما سه تا هروقت باهمیم نمیدونم چه صیغه ایه همش هماهنگ حرف میزنیم
خندش گرفت
طاها_ چه هماهنگ طاها_ خب خانم زارعی زودتر آماده شید بیاید اتاق من. فعلا
اصلا به ما اجازه ی حرف زدن نداد
هر سه تا با تعجب به رفتنش نگاه کردیم
_ بچه ها بیاین بریم دیر شد
رفتیم تو اتاقی که دیروز بهمون گفته بودن لباس سفید پزشکی پوشیدم با شلوار لی آبی روشن که دنپا بود و یه شال
همرنگ شلوارم که خیلی قشنگ بسته بودمشو فقط گردیه صورتم معلوم بود
چه قشنگ شدم!خندیدم و یه ب*و*س برای خودم تو اینه فرستادم
اونا هم مثل من لباس پزشکی با شلوار لی پوشیده بودن به اضافه ی اینکه سارا شالش آبی یکم از مال من تیره تر فاطمه
هم شال صورتی چرک سرش کرده بود
یه نگاه به همدیگه کردیم بعد راه افتادیم سمت بیرون
هرکدوم رفتیم سمت جایی که به قول فاطمه معلمامون بودن
در زدم رفتم تو
سرشو بلند کرد یه نگاه خیره بهم کردو بعد سرشو انداخت پایین
...................
چند روز به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد
الان روز سیزدهمیه که به بیمارستان میریم تا الان تقریبا همه چیزو یاد گرفتیم و چیز زیادی نمونده
خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان.
با قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
#پارت_دهم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب
کاری نکنیمو سوتی ندیم
بچه های بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم اخه دخترم دیدی اینقدر شیطون
خصوصا منکه تو بیمارستان معروفم
از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان
ساعت یک ربع به 7 صبح بود
رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم دارن جارو میکشن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رولبم
_ بچه ها میاین سر سره بازی
سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفتن_ سر سره بازی؟
یه لبخند دندون نما زدم _ آره
چادرمو قشنگ بالا گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان
خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیا سر میخوردم
سارا_ باز این دیوونه شد
فاطمه_ خدا شفا بده
صدا_ داری چیکار میکنی؟
بووممحکم خوردم زمین
داد زدم _ آی
صدا_ یاحسین
صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم
صدا_ چی شد یه چیزی بگو حالت خوبه؟
چشمامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشمامو رو هم فشار دادم
اشکام ریخت دوباره بهش نگاه کردم طاها بود
ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بلایی سرم اوردی حالا میمردی یهو حرف نمیزدی
طاها_ خانم زارعی. زینب خانم. زینب؟ چت شده چرا جواب نمیدی؟حالت خوبه؟
به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود
خواستم بلندشم که یه لحظه از درد نفسم رفت
کمرم اونقدر درد میکرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمیکردم درد دارم و گریه نمیکردم زدم زیر گریه و ناله
میکردم
طاها_ یا خدا
اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم
_ به من دست نزن نامحرمی
طاها_ من یه دکترم و الان تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم و بدون هیچ منظوری اینکارو میکنم
پس ساکت باشو حرفی نزن
با قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
•﷽•
جدیترین مسئله در زندگی ما؛
مسئله مرگ است...!
#علامه_طباطبایی(ره)🌱
°پـس چـرا
بـه نـبـودنـت
عـادت نـمیکنـم... :)♥️
[به وقت دلتنگی]
#حاج_قاسم
#سردار
#حاج_قاسم_سلیمانی
#مرد_میدان
خونریزی شَدیدی داشت...🍃
داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد
که چآدُرم رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم ..🥺
گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت:
"مَن دارَم میرَم که چآدُرت رو در نیاری..."
چآدُرم تو مشتش بود که شَهید شد...:)
به روایت پَرستارِ جنگ:)
#چادر
#شرمندهامایشهید♥️
#عاشقانه_های_شهدا⟮.▹❤️◃.⟯
•
•
مهریہ ما
یك جلد کلام الله مجید بود 📖
و یك سکہ طلآ
سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم 🙂
اما آن یڪ جلد قرآن را
محمد بعد از ازدواج خـرید
و در صفحہ اولش اینطور نوشت✍🏻:
امید بہ این است کہ این کتاب
اساس حرکت مشترکِ مآ باشد
و نہ چیز دیگر ؛ کہ همہ چیز
فنا پذیر است جز این کتاب 🍃
حالا هر چند وقت یکبار وقتے
خستگے بر من غلبہ مےکند
این نوشتہ ها را مےخوانم
و آرام مےگیرم..
#همسرشهیدمحمدجـهانآرا🌿
•
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
┈••✾•🥀🕊•✾••┈
📲|• #اِستُــツـــوࢪے√
『عزیزۍمۍگفت:
شمادلتونُبدیددستآقا
ببینیدبهشهادتدچارمۍشید
یانه...❤🕊
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
#تلنگر 💔🍃
اومد بهم گفت:
میشه ساعت ۴صبح بیدارم کنی
تا داروهامو بخورم..
ساعت ۴صبح بیدارش کردم
تشکر کرد:)
بلند شد از سنگر رفت بیرون..
بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت
اما نیومد..
نگرانش شدم
رفتم دنبالش
دیدم یه قبر کنده
توش نماز شب میخونه
و زار زار گریه میڪنه..
بهش گفتم:
مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی..
میخواستی نماز شب بخونی
چرا به دروغ گفتی مریضم
و میخام داروهام رو بخورم..!!
برگشت و گفت:
خدا شاهده من مریضم
چشمای من مریضه
دلم مریضه
من ۱۶سالمه..
چشام مریضه..
چون توی این ۱۶سال امامزمان رو ندیده..
دلم مریضه..
بعد از ۱۶سال هنوز نتونستم
با خدا خوب ارتباط برقرار کنم..
گوشام مریضه..
هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم..💔
═══༻❄️☃❄️༺═══