خودمونیما؛
ولی خوش بھ حال
اون دلۍ ڪــه درک ڪرد،✨
بزرگتــرین گمشــدھ زندگیش 🥀
#امامزمانشھ🙃...!
#حرفدل♥️...❳
#فاطمیه🕊🖤
فاطمیه هویت شیعه است...
خیلی حواسمونبهشباشه راحتنگذریم
خیلۍچیزاتوفاطمیه میدن✨🖤
که اگه بچه زرنگباشی...
بدستمیاریش✋
بیایمتمامتوانمونوبذاریمتوایندهه هاے فاطمیه بهترینخودمونونشونبدیمبه حضرتمادر🥀
حداقلبه حرمتپهلوےشڪستش...
گناه نکنیم💔
آخہچجورےرومونمیشه😔؟تواینروزاییڪہمادرتوبستر افتاده...
علۍ؏کمکمداره تنهامیشه😔
زینب«س»وحسنین؏یه گوشہتوےخونه ےفاطمه زانویغمبغلگرفتن🖤
رومون میشہگناه ڪنیم؟
امامزمانهمعزاداره مادرشه🥀🖤
ما دیگه عزاشونو بیشترنڪنیم💔
#فاطمیه🕊🖤
#حدیث🌸
✨پیامبر اکرم (ص):
إنَّ العَبْدَ لَیُدْرِکُ بِحُسْنِ خُلْقِهِ دَرَجَةَ الصَّائِمِ القَائِم ِ.
بنده با خوشاخلاقی به مقام روزهگیر شبزندهدار میرسد.)
🌹بحار الأنوار، ج ۷۱، ص ۳۷۳🌹
#پارت_بیستو_سوم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
همیشه خوش باشی. امیدوارم خوشبخت بشی
عرفان_ ممنونم زینب. ایشالا عروسیه تو
قلبم به درد اومد.اخه من بدون تو چیکار کنم؟ مگه زندگی هم میتونم بکنم؟
هر جوابی که بهش میدادم دقیقا برعکس افکارم بود. با دستای لرزون و چشمای به اشک نشسته براش مینوشتم
استیکر خنده گذاشتم _خیلی ممنون. ان شاءالله
خندید_ چه ذوقیم میکنه
_ چیکار کنم خو، خودت گفتی
بازم خندید، میتونستم خوب بفهمم عشقم چقدر خوشحاله
_ ایشالا تو هم با یه پسر خوب ازدواج میکنی خوشبخت
میشی
_ ممنونم پسر عمو. کاری نداری؟
عرفان_ نه. فقط فرداشب میای دیگه زینب
_ آره. یاعلی
عرفان_ خدانگهدار
خدانگهدارت باشه عشق من
خوشبخت بشی عشق من
ان شاءالله همیشه بخندی عشق من
عشق من...عشق من
چقدر این واژه برام غریبه وقتی عشقم کسی که 7 ساله برام مثل نفس میمونه هیچ حسی بهم ندارهچقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم...کاش یکم دوستم داشت فقط یکم. به اندازه ی
یک روز از 7 سال دوست داشتن من
دیگه اشکی نمونده بود که نریخته باشم
مامان_ زینب؟ نمیخوای بلندشی؟
چشمامو آروم باز کردم. کی خوابم برده بود؟
_ سلام
مامان_ سلام. بلندشو بیا صبحانه بخور
_ باشه
مامان_ دوباره نخوابیا. بلندشو
بلند شدم
مامان رفت بیرون
رفتم جلوی آینه یکم خودمو مرتب کردم
و رفتم بیرون دستو صورتمو شستم نشستم صبحانه خوردم
کاملا بی حس بودم.
به هیچی فکر نمیکردم. ذهنم خالیه خالی بود
دیشب، شب خیلی بدیو پشت سر گذاشته بودم خیلی بیشتر از بد
دیشب با خدای خودم عهد کردم اگه کمکم کنه منم تمام تلاشمو برای فراموش کردنش میکنم و بعد نمیدونم چیشد که
خوابم برد......
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_بیستو_چهارم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
نمیدونم چیشد که
خوابم برد.....
چند ساعت همینجور گذشت
به ساعت نگاه کردم 4 بود. به خودم تو آینه نگاه کردم
یه مانتو و شلوار مدل لی و شال همرنگشون. فیت تنم بودن. اون لباسی که به مامان گفته بودم نپوشیده بودم. در عین
زیبایی حجابم کامل کامل بود حتی یه تار از موهامم معلوم نبود
یه تَه آرایشی هم داشتم. جلوه ی چشمام خیلی بیشتر شده بود.
خیلی قشنگ شده بودم ولی برعکس وقتایه دیگه اصلا ذوق نکردم
رفتم بیرون. مامان وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد
مامان_ زینب؟ چقدر قشنگ شدی!
وقتی مامان که همش بهم میگه آرایش بهت نمیاد الان میگه قشنگ شدی پس یعنی خیلی خوب شدم
سرمو انداختم پایین باز این چشمای لعنتی طوفانی شدن.
اخه قربونت برم خدا جون....
دیگه حرفمو ادامه ندادم میدونستم آخرش دوباره به گریه هام ختم میشه
چادرمو سر کردم و کیفمو برداشتم
مامان_ بریم؟
_ بریم
راه افتادیم سمت خونه ی عرفان اینا......
.
طاها
رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم
از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه
اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا.....یهو چشمام گرد شد
وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟
اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد
واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بوده
در اتاقم زده شد
_ بفرمایید
محمد_ داداش؟
_ جانم داداش بیا تو
محمد_ داداش مامان میگه بیا شام
_ باشه برو الان میام
درو بست و رفت
به ساعت نگاه کردم 8 بود
بلند شدم و رفتم جلوی آینه شونرو برداشتم کشیدم رو موهام. شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم.
به قلم : zeonab.z
ادامه دارد.....
#پارت_بیستو_پنجم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم.از اتاق رفتم بیرون. یه راست رفتم سمت آشپزخونه،
مامان، بابا و محمد پشت میز نشسته بودن
یه لبخند زدم بهشون و نشستم _ سلام به همگی
همه با لبخند جوابمو دادن
مامان_ بیا پسرم اینم بشقاب تو
_ ایول ماکارانی. دستت درد نکنه مامان
لبخند زد_ خواهش میکنم پسرم
شروع کردم به خوردن. ناخودآگاه یاد زینب افتادم
یادمه یه روز که تو اتاقم داخل بیمارستان داشتم ماکارانی ای که مامان برای نهار بهم داده بود میریختم تا بخورم در زدن
اجازه ی ورود دادم. زینب اومد تو اولش متوجه نشد میخوام غذا بخورم اومد جلوتر ماکارانیو که دید چشماش یه برقی زد
اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشید بی موقع مزاحم شدم من میرم هروقت غذاتون تموم شد خبر بدین
بیام.
چون برق چشماشو دیده بودم فهمیدم باید خیلی دوست داشته باشه پس گفتم بشینه مخالفت کرد ولی راضیش
کردم.
خلاصه نشست قابلمرو برداشتم اومدم رو مبل نشستم بشقاب غذامو که هنوز بهش دست نزده بودم گذاشتم
جلوش و بازم براش ریختم، چون ظرف دیگه ای نبود خودم قابلمرو برداشتم و بهش گفتم قاشق یا چنگال؟ شکه شده
بود. بعد از چند ثانیه به خودش اومد!! کلی مخالفت کرد که خب قبول نکردم گفتم فقط بگو کدوم اونم گفت چنگال دادم
بهش، شروع کردم به خوردن غذام اونم یکم بعد یخش باز شد شروع کرد به خوردن. خیلی آروم و با آرامش میخورد یه
لحظه که بهش نگاه کردم از چهرش فهمیدم خیلی خوشش اومده. سریع نگاهمو ازش گرفتم چون میدونستم خیلی
خجالتیه و اگه ببینه دارم نگاهش میکنم دیگه نمیخوره.
فکرکردن بهش لبخندو مهمون لبام کرد. همینجور داشتم لبخند ژکوند میزدم که با صدای بابا به خودم اومدم
بابا_ کجایی پسر؟ چرا دوساعته داری الکی بهمون لبخند میزنی؟
_ هان؟ هیچی
سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم
زیر چشمی یه نگاه به بقیه انداختم دیدم هر سه تاشون به همدیگه نگاه میکنن و آخر سر لبخند زدن
خدا میدونه چی تو فکرشون میگذره. خاک بر سرم با این فکر کردن بی موقع
مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم
باتعجب_ چیو تعریف کنم؟
مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی
دوباره سرمو انداختم پایین
_ به چیزی فکر نمیکردم
محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟
ای خدا حالا چیکار کنم
سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم
_ خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان....و از سیر تا پیاز قضیرو
براشون تعریف کردم
یه نفس عمیق کشیدم
مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد...
#احلےمنالعسل🌸
+همش دارم فڪر میڪنم
شهـدا تو فاطمیه چه جور التماس
مادر ڪردن ؟!
که خریدشون و بردشون..؛
ڪاش ماهم بلد بودیم💚:)
#دههفاطمیھ✨
#حرفِدل♡
دوست دارم یه گلزار شهدایِ شخصے
داشته باشم مالِ خودِ خودم!
قشنگ سر مزارشون با صدایِ بلند
زار بزنم :)🌱
#نیازمندیها..