|•°🌸 #بیوگࢪافۍ 🦋°•|
هـمہچـیزرا بـہخـدا واگـذار ڪن.
او اولــیݩوآخـرینپنـاهاسـٺ...
[<🌙°°🌌>]
+انـنّـي مَعڪُمـا
مـن همــࢪاه شمـامـ🌱
ــــــــــــــ↻
﴿*💌*﴾ #خـداجـانمان
{ #کلام_شهدا💚📿 }
این را هـرگز فراموش نڪنید☝️🏻
تا خود را نسـازیـم
و تغـییر ندهیـم
جامعـہ ساختھ نمیشود!🍃
[🕊شهیدابراهیمهادے🕊]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خنده_طوریツ
👀[مامۍتوانیــم]😂
#متن_گࢪافۍ🌿°°
هرچھ روح بھ خدا∞ نزدیکتر
آشفتگیاش نیز ڪمتر↻
زیرا نزدیکترین نقطه بھ مرکزِ دایره
کمترین تکان را مےخورد!
#روحبیقراردرتلاطمخداآراممیگیرد:)🌿
#خواهــــرمــ❣
وظیفہ سنگینۍ بر دوش دارۍ!!
#حجاب توسٺ ڪه از
#خون هزاران شهیـــد
ڪوبنده تر اسٺ ....💔
فــراموش نڪن رفتند تا بمانے و
پاســدار چادرحضرت زهرا باشے
به زیبایـے هاے فریبنده این دنیا دل نبند ڪه تمام این
زیبایـے ها گذراسٺ [🍃🌸]
#چادرمادرمنفاطمهحرمٺدارد
شهادت(:!🥀
رحمت خاص خداست″
و بارانی است که بر هر کس نمیبارد...•🖐🏼
عاشق دنیا شده را جام شهادت نمی دهند...(:🖤
•
#شهیدانه
#پارت_پنجاهو_نه🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
سرمو محکم تکون دادم و بهش نهیب زدم. این امکان ندارهطاها_ نازنین جان بسه دیگه. برای زینب خوب نیست زیاد بخنده
نازنین هم از حرکت ایستاد و آروم به سمت اتاقی که نوار قلب میگیرن رفت
در زد اومدن درو باز کردن
ویلچرو حرکت داد داخل اتاق
ما هم رفتیم داخل کنار ایستادیم نازنین زینبو برد پشت پرده که گوشه ی سمت چپ اتاق بود
دوتا پرستار زن و یه مرد داخل اتاق بودن
.
.
زینب
نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو تخت نشوندم و کمک کرد آماده شم
نازنین_ خانم پرستار؟ میشه بیاین؟ آماده شد
پرستار_ اومدم
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن نوار قلب
تموم شد. گیره هارو کند منم لباسمو درست کردم باز هم نازنین کمک کرد از رو تخت اومدم پایین بعد آروم از پشت
پرده اومدیم بیرون و نشستم رو ویلچر
طاها و محمدو دیدم که گوشه ی اتاق ایستادن راستش ازشون خجالت کشیدم مثال قرار بود امروز بهمون خوش بگذره
من باعث شدم روزشون خراب بشه دمغ شدم و از خجالت سرمو انداختم پایین. اخه من چرا اینقدر بدم خدا جون
طاها_ نازنین نوار قلبو بده ببینم
گرفتو نگاهش کرد
طاها_ خب خب نوار قلبت که عالیه باید ببینیم اکو چی میگه
چیزی نگفتم
طاها_ خوبی آجی؟
صداش نگران بود. سرمو بلند کردم
یه لبخند مصنوعی زدم _ خوبم
طاها_ مطمئن؟ اخه خیلی دمغی
_ مطمئنه مطمئن. از شماهم بهترم
وارد اتاق اکو شدیم البته فقط خودم رفتم تو حتی نزاشتم نازنین بیاد اونا داخل اتاق بیرونی موندن من رفتم تو یه اتاق
دیگه
اکو هم تموم شد. تا حالا اکو نداده بودم این اولین بار بود اوندفعه که طاها گفت برم اکو تصمیمشو داشتم ولی وقت نکرده
بودم که امروز یهو این اتفاق افتاد
ولی خیلی جالب بود صدای قلب خودمو میشنیدم
از اتاق اومدم بیرون که نازنین سریع اومد پیشم خواست دستمو بگیره کمکم کنه که مانع شدم
_ خودم میام
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_شصت🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
_خودم میام
نازنین_ اا زینب هنوز حالت خوب نشده
_ نه خوبم نگران نباش
هر کاری کرد راضی نشدم
رفتم رو صندلی نشستم چند دقیقه بعد جوابو بهمون دادن و باز طاها برداشت ببینتش. اومد رو صندلی نشست. ساکت
داشت به برگه نگاه میکرد
بهش خیره شدم ببینم چی میگه راستش ترسیده بودم
برگشت سمتم و اونم بهم خیره شد
وقتی ترسو تو نگاهم دید لبخند زد
طاها_ آبجی جونم هیچیش نیست
چشمام گشاد شد
_ داداش؟ منکه بچه نیستم میخوای گولم بزنی؟
طاها_ نه ابجی کوچولو گولت نمیزنم و با لبخند ادامه داد. مشکلت خیلی جدی نیست الان که اینو دیدم خیالم راحته
راحت شد. بهت اطمینان میدم اگه قرصایی که میدم بخوری خیلی زود خوب میشی و دیگه مشکلی نداری
_ مطمئنی داداش؟
طاها_ صد در صد
وای خدایا شکرت الهی شکرت عاشقتم خدای مهربونم
داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم بدو بدو رفتم تو بغل نازنین
دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم میچرخیدیم و با ذوق میخندیدیم
بهترین خبری بود که شنیدم
ما همینجور میخندیدیم و طاها و محمد هم با لبخند عمیقی بهمون نگاه میکردن
از تو بغل نازنین بیرون اومدم و رو کردم سمت طاها
_ داداش؟ بریم؟ دیر شدا
طاها_ بریم
تند دویدم سمت در
صدای خندشون بلند شد
نازنین_ آروم باش آجی جون
سرمو از اتاق بردم بیرون چشمامو ریز کردم و یه سرک کشیدم چندتا دکتر دیدم که داشتن رد میشدن ولی یکیشون از
همه عقب تر بودو تنها
یه لبخند شیطون اومد رو لبم
پاورچین پاورچین رو نک انگشتام راه افتادم سمتش
حواسش نبود
قدمامو باهاش تنظیم کردم و عین حرکاتشو تکرار میکردم هر طرف میرفت منم از پشتش میرفتم سرش تو پروندش
بودو داشت میخوندش یهو پیچید سمت چپ که منم تند همونکارو کردم و چشمم خورد به طاها و محمد و نازنین که از
خنده سرخ شده بودنو داشتن به درو دیوار نگاه میکردن تا من لو نرم....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
⚠️ #تلنگرانه
🚫 تجسسممنوع ! 🚫
💠 جوانی از رفیقش پرسید :
+ کجا کار میکنی ؟
_ پیش فلانی
+ ماهانه چند میگیری ؟
۵۰۰ تومان
+ همهش همین ؟ ۵۰۰ ؟
چطوری زندهای تو ؟
صاحب کار قدر تو رو نمی دونه !
خیلی کمه !!!
👈 یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد . صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد .
قبلا شغل داشت ، اما حالا بیکار است .
💠 زنی بچهای را به دنیا آورد .
زن دیگری گفت :
+ به مناسبت تولد بچهتون ، شوهرت برات چی خرید ؟
_ هیچی !
+ مگه میشه ؟!
یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟!
👈 بمب را انداخت و رفت .
ظهر که شوهر به خانه آمد ، دید که زنش عصبانی است و ...
کار به طلاق کشید و تمام .
💠 پدری در نهایت خوشبختی است .
یکی میرسد و میگوید :
+ پسرت چرا بهت سر نمیزند ؟
یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟!!
👈 صفای قلب پدر را تیره و تار میکند ...
📛 این است ، سخن گفتن به زبان شیطان❗️
در طول روز ، خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم :
🔸 چرا نخریدی ؟
🔸 چرا نداری ؟
🔸 چطور این زندگی را تحمل میکنی ؟ یا فلانی را ؟
🔸 چطور اجازه می دهی ؟
❗️ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد ، یا از روی کنجکاوی یا فضولی ...
اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم !!!
♦« کور » وارد خانهی مردم شویم
و « کـَر » از آنجا بیرون بیاییم !
________
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
فقط یکبار کافے است از ته
دل خدا رو صدا کنید. دیگر
مال خودتان نیستید. مال او
مےشوید:)))💛
#شهید_امیر_حاج_امینے
|🌻🍃|
-وَخدانکنهتومجازی
حقالناسکنیم.!
باچتنامحرم!✖️
بایهپروفایلکهبهگناهمیندازه!
بایهکانالمبتذل🚫
بایهکپیکردنکهراضینیستن!
بایهمزاحمت!
باایجادگروهمختلط|:
باتبرج🖐🏻
بایهلایکوکامنت🚫
-حواستباشههمشنوشتهمیشه،
#وبایدجواببدی....
#فرواردوکپیاجباری🌱
#فان
#طنز _جبهه
《آقایون کفشنده!》
مقر آموزش نظامی بودیم 🏪⚔
ساعت سه نصفه شب بود 🌛🕒
پاسدارا آهسته و آروم اومدن دم در سالن ایستادند👨🏻✈️
همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم 👀
اول یه طناب بستن دم در سالن🚪می خواستند ما موقع فرار، بریزیم رو هم!😄
طنابو بستن و خواستن کفشامونو قایم کنن، اما از کفش اثری نبود!👞😳 کمی گشتن و رفتن کنار هم.
در گوش هم پچپچ می کردن که یکی از اونا نوک کفشای "نوری" رو زیر پتوی بالا سرش دید.
آروم دستشو برد طرف کفشا😬 نوری یه دفعه از جاش پرید بالا، دستشو گرفت و شروع کرد داد و بیداد :
آهاااای! دزد! 😱
آهای کفشامو کجا می بری؟! 😤
بچه ها! کفشامو بردن!! 😩
پاسدار گفت: هیس! برادر ساکت!🤫ساکت باش، منم! 😬
اما نوری جیغ می زد و کمک می خواست😫😫 پاسدارا دیدن کار خیطّه، خواستن با سرعت از سالن خارج بشن، یادشون رفت که طناب، دم دره!🤭
گیر کردن به طناب و ریختن رو هم🤦🏻♂🤷🏻♂
بچه ها هم رو تختا نشسته بودن و قاه قاه می خندیدن!
•| #اصل_میدی؟؟😉
✗ آغاز یک گناه بزرگ ✗😳
شاید فکر میکنی سرگرمی است 🤔
و شاید حوصله ات سر رفته تنهایی 👌
احساس تنهایی میکنی ...😢👌
ای جوان به گوش باش👂🗣
ای جوان مراقب باش 🤔
که شیطان بر تو دام نهاده است😟
متاسفانه در فضای مجازی🤳
پر از گروههایی است که جز آشنا شدن های👫
خلاف شروع چیز دیگری👈 هدف نیست ...🤦♀
● ای جوان مگر اصل تو ...🙂
مسلمان بودنت نیست❗️😍👌
اسلام دین پاکت نیست❗️❤️👌
پیامبرت حضرت ♡ םבםב ♡ﷺنیست😍👌
● مگر از امت اش نیستی....؟!! 👌
وای به روزی که در قیامت پیامبرمان بگوید
تو از امت من نیستی....😳😭
| این شروع شیطانی و گفتگو را آغاز نکن...|😢👌😉
#خاطره🦋✨
🔹دوست شهید:
بابک همیشه تکه کلامش بود : "فداتـم"
همیشه به من این حرف رو میزد!
آخرین باری که دیدمش یک هفته قبل از رفتنش به سوریه بود!
من خبر نداشتم قراره بره
این حرفشو همیشه یادمه، گفت: "فداتـم!"
ورفت...
فدایی حضرت زینب(س) شد...❤️
#یادشهداباشیم...
برادر شهیدم:
#شهید_بابک_نوری_هریس 🌹🍃
#خادم_المهدی
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#فان
#طنز_جبهه
《آقایون کفشنده!》
مقر آموزش نظامی بودیم 🏪⚔
ساعت سه نصفه شب بود 🌛🕒
پاسدارا آهسته و آروم اومدن دم در سالن ایستادند👨🏻✈️
همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم 👀
اول یه طناب بستن دم در سالن🚪می خواستند ما موقع فرار، بریزیم رو هم!😄
طنابو بستن و خواستن کفشامونو قایم کنن، اما از کفش اثری نبود!👞😳 کمی گشتن و رفتن کنار هم.
در گوش هم پچپچ می کردن که یکی از اونا نوک کفشای "نوری" رو زیر پتوی بالا سرش دید.
آروم دستشو برد طرف کفشا😬 نوری یه دفعه از جاش پرید بالا، دستشو گرفت و شروع کرد داد و بیداد :
آهاااای! دزد! 😱
آهای کفشامو کجا می بری؟! 😤
بچه ها! کفشامو بردن!! 😩
پاسدار گفت: هیس! برادر ساکت!🤫ساکت باش، منم! 😬
اما نوری جیغ می زد و کمک می خواست😫😫 پاسدارا دیدن کار خیطّه، خواستن با سرعت از سالن خارج بشن، یادشون رفت که طناب، دم دره!🤭
گیر کردن به طناب و ریختن رو هم🤦🏻♂🤷🏻♂
بچه ها هم رو تختا نشسته بودن و قاه قاه می خندیدن!
...💚
•یک حــسن گفتمو یک عمر نمک گیر شدم•
•خوش به حالم که نمک گیر شَه بی حرمم•
#حضرتعشق
#دوشنبههایامامحسنی
#نوکر_حسن
...💚
•عشــقیکواژهبیارزشبـیمعنیبود•
•تاکهیکبارهخداگفت،عشقاستحسن•
#حضرتعشق
#دوشنبههایامامحسنی
#نوکر_حسن
#رهبࢪمونھ 😍
شـیر برای اِثبات قُدرتش
نیـاز به جنگیدن با هـر
شُغـال و کفتـاری را نـدارد
هَمــٰان..
نگاهش کافیست.. :)♥️
#مقامـ_معظمـ_دݪبرے
ــــــــــــــــــــــ
♥️ #فقط_حیدر_امیرالمومنین_است ♥️
علت بکار بردن لفظ ياعلي(ع) هنگام خداحافظي🤚🤚
از پيامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله سؤال شد:
يا رسول الله، ما وقتي صحبتمون، حرفمون با يکي تموم ميشه، پايان کلام مون، او را به خدا مي سپاريم، به بيان فارسي مي گوييم:
خداحافظ و به زبان عربي مي گوييم:
في امان الله
اگر بدون خداحافظي کردن، در وسط سخن گفتن از او جدا بشيم،
نوعي بي ادبي مي پنداريم...
شما وقتي در معراج با خدا هم صحبت شديد، پايان جمله که نمي توانستيد به ذات خدا عرضه بداريد: تو را به خدا مي سپارم!
آخرين جمله ي رد و بدل شده، بين شما و خدا چه بود؟ حضرت فرمودند:
پايان صحبت، خداوند سبحان به من "ياعلي" گفت، من نيز به خداي خود" يا علي" گفتم.
اين آخرين جمله بين من و ذات مقدس خدا بود. یاعلييييييييييي خدمت شيعيان مرتضي علي(ع)
گل روی آقا امیرالمومنین صلوات.
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
📖 سخن خدا، ص٧١.
زندگاني چهارده معصوم، ص۴٩.
مراقب باش😉
وقتی سوار تاب زندگی شدی،⚖
دست روزگار هُولت می دهد🖐
اما قرار نیست
تو بیفتی اگر خود را
به آسمان گره زده باشي🌫
اوج می گیری،به همین سادگی!⛅️
...💚
بنویسیدحــســنمکتبوآیینمناست
حسنیمذهبموحبّحسندینمناست
#حضرتعشق
#دوشنبههایامامحسنی
#خادمالحسن