#تلنگر
لطفاڪنار
آینہ اتاقتبنویس✏
جوری
تیپبزنکہ🌿
امامزمان(عج)نگاهت ڪنہツ🍃
نہ مردم💡
♡..خاصیتِ رفیق شهید..♡
رفیق شهـید یعنے:🧐
تو اوج نا اُمیدی😔
یہ نفر پارتے بین ـتو و ـخدا بشہ!☺️
وجوری دستت رو بگیره🤝
ڪہ متوجہ نشے😇
#رفیقشهیدم
[ #منبر_مجازی📚]
میگفت ؛
" إله " یعنی #دلبـر
حالا هۍ بگو " الهی "
دلبـــرم~~
ببین چقدر عاشقانهست ؛
وقتی که میگی " لاإلهإلاالله "
یعنے #هیچ دلبرۍجزخدایِمننیست
اصلا مگه میشه از این #عاشقانهتر صداش بزنیم؟!🙃♥️🍃
#شهیدانہ
رفیق! دلم گرفته...😔
اینجا هوا برای نفس کشیدن نیست...
دلم یک نفس عمـیق می خواهد🍃
به عمق دوکوهه وشلمچه😍
داداش میشه یه پادرمیونی کنی تا من رو سیاه دعوت بشم شلمچه؟؟!
#بدونشرح...
#دلـتـݩـگدمــشــقــ||🌱
یہ جا هسٺ:•°✨°•
شہید ابراهــیم هادے•°🧡°•
پُست نگہبانےرو •°💥°•
زودتر ترڪ میڪنه•°👀°•
بعد فرمانده میگهـ •°🤨°•
۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°•
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°•
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•°😁°•
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°•
#شهید_ابراهیم_هادی💚☘️
شآدیروحپآکشهدآصلوآت(:🥀🖐🏼
#طنز_جبهه
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود .
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر 😮
به خودمان که آمدیم ،
دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، 😕
یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .😆
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !😨😲
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!😄😃😂
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده .
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت ..
😂😂😂
#طڹز_جبـهہ😂
«آدم بی شر و شور»
آبادان بودیم.
محمد رضا כاخݪ سنگࢪ شد🚶♂دور تا دور سڹگࢪ ࢪو نگاھ ڪرد👀و گفت:«آخࢪش نفهمیدم کجا بخوابم⁉️هࢪ جا میخوابم مشڪلے بࢪام پیش میاכ.یڪے لگدم میکند.یڪے ࢪوم می افتہ.یڪے...»
از آخࢪ سنگࢪ داد زدم:«بیا این جا.ایڹ گوشہ سنگࢪ.یہ طرفت من و یہ طرفتم دیواࢪ سنگر. کسے ڪاری به ڪارت نداره. منم ڪھ آزارم به کسے نمیرسه😅».
کمے نگاهم کࢪد و گفت:«عجب گفتے❗️👏گوشہ ای امن و امان . تو هم ڪہ آدم آروم و بی شر و شوری هستی»و بعد پتوهاشو آورد، انداخت آخر سنگࢪ.خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش😴منم خوابیدم و خوابم بࢪכ😴
خواب כیدم با یہ عࢪاقے כعوام شده. عراقی زد تو صورتم.منم عصبانی شدم😡دستمو بࢪدم بالا و داد زدم: یا ابوالفضل علی❗️و بعد با مشت👊محکم کوبیدم تو شکمش.
همین که مشتو زدم، ڪسے داد زכ :یا حسین❗️از صداش پریدم بالا. محمد ࢪضا بود. هاج و واج و گیج و منگ🙄כوࢪ سنگࢪ ࢪو نگاھ میکرد👀و می گفت :«کی بود❓چی شد⁉️»
مجید و صالح کہ از خنده ریسه رفته بودند🤣🤣🤣گفتند:«نتࢪس؛ ڪسے نبود؛ فقط این آقای آروم و بی شر و شور، با مشت👊کوبید تو شکمت».
😂😂😂
💚•| اللهم صلی علی محمدواله محمدوعجل فرجهم بحق زینب س•❥
#پارت_هشتادو_هفت🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
با اطمینان_ قول شرف میدم. به شرفم قسم
به چشمام نگاه کرد فکر کنم میخواست درستیه حرفمو بفهمه
لبخند شیرینی نشست روی لبش که باعث شد چال لپش معلوم بشه
زینب_ باید فکر کنم اگه مشکلی ندارید یک هفته مهلت میخوام
_ هرچقدر که میخواین فکر کنین. فقط امیدوارم جوابتون باب میل من هم باشه
زینب_ ان شاءالله
_ ان شاءالله. حرف دیگه ای هم مونده؟
زینب_ نه
_ پس بریم بیرون
زینب_ بریم
همزمان از جامون بلند شدیم.
_ببخشید فقط ...یه سوال؟
زینب_ چه سوالی؟
_ دیشب به خواستگارتون چه جوابی دادین؟ البته میدونم فضولیه ولی دلم میخواد بدونم
زینب_ منفی
از این حرف اونقدر ذوق مرگ شدم که انگار دنیارو بهم دادن.از خوشحالی داشتم پس میفتادم به خاطر همین فرارو بر
قرار ترجیه دادم.
سریع رفتم درو باز کردم و کنار ایستادم
_ بفرمایید
زینب_ ممنون
تا رفتیم بیرون همه برگشتن سمتمون
مامان با هول_ چیشد؟
_ ایشون یک هفته مهلت خواستن که فکر کنن
یه قلم : zeinab.z
ادامه دارد....