پدرت شاه خُـراسان و خودت گنج مقامی
پدرت حضرت خورشید و خودت گنج تمامی
غنچه اے نیست که عطر نفست را نشناسد
تو که ذکر صلواتی و درودے وسـلامی...
#یاجـوادالائمـهادرڪـنی...
∞♥∞
⚠️ #تـــݪنگـــرامــروز
بزرگۍرا گفتند #راز همیشه
شــاد بودنت چیست؟ گفت:
#دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم
فردا یک راز است نگرانشنیستم
دیروز یک خاطره بود حسرتشرا
نمیخورم #امروز یک هدیه است
قدرش را میدانم
°•|📜
امیرالمومنین (؏):
« بازنـده ڪسے اسـت ڪہ
عُمر خـود را ببازد ،
و خوشبخت ڪسے اسـت ڪہ
هُمرش را در طاعـت پروردگارش گذراند.»
📚 غررالحکم ، ح۳۵۰۲
#ضامن_آهو_دلتنگم♥️😔
-〖عشقیعنےڪہدَمے
بشنوےازنامࢪضا(ع)
ودلتگࢪیہڪنان
ࢪاهےمشھدبشود . . ؛!〗_🌱💛`
{•بعضیا.🚶🏽♂!
بند ِ #روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏽!•}
...اما...
[•بعضیاهم.☝️🏽!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـ
|❓|پـــــرسیدهشـــــد:|❔|
|🌸|رجـــبراڪـــــــہ|🌈|
|🌛|"شهرَ اللهِ الأصَب"|🌜|
|✔|گفتهاندیعنـــےچـہ؟|⁉️|
|🗣|فــــرمودند:یعنــــے|☝️|
|⚘|ایـنقـدردر ماهرجب|🌙|
|💟|بـــــہشـــــماثواب|📿|
|🎁|اعـــــطامےڪـــــند|💎|
|👀|ڪہچـشموگـــوشِ|👂|
|🙈|ڪسےندیدهونشنیده|🔇|
|♥️|وبـــہقلبڪـــسےهم|💞|
|🌹|خـــــطورنڪردهاست|🍃|
#آیتاللهحــق_شناس
بـانو!
♡حجابتـــ🧕
✿رمـز ورود بـہ
حریمتـــ استــ🌙
✿رمـز ورودتــ با
آرایـش غلـیظ هڪـ
میشود💄💅
✿با خنده هاے بلند
هڪ میشود
✿با صحبتــ بے پروا
با نامـحرم هڪ میشود👀
✰اصلا شیـطان منتظر
نشستہ استــ ڪـہ
تو را هڪ کند👹
❥پــــس😉
✿رمز گشایے از
خویشتن را فقـط بہ
♥هـمـسـرتـــ♥ بسپار✋🏻
✿او مـحرم ترین
هـڪر دنیاستــ
بـراے تـو
✨ قسمت #اول
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
زیاد فکر مذهب و
این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امامرضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.✨داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود :
✨اردوی زیارتی مشهد مقدس✨
چشم چهارتا شد😲
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
از طرف بسیج دانشجویی ...😕😕
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐
خودم بعداً میرم
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕
🗣ریحانه خانم
برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.🗣
بالاخره با هر زوری شده
رفتم جلو در دفتر بسیج ...🙄
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
ــ سلام آقا ...
ــ سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت
و مشغول جا به جایی جعبه ها شد 😶
ــ ببخشید میخواستم
برای مشهد ثبت نام کنم ...
ــ باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم ...👌
ــ خب نه!... میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯
ــ خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم...
ــ قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...
من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏
ــ خواهرم نمیشه...
در ضمن هزینه سفرم مجانیه.✨
ــ شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه... چرا در و دیوارو نگاه میکنید؟! اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه ...😑😤
ــ بفرمایید بنده گوش میدم.
ــ نه اصلا با شما حرفی ندارم...
بگید رییستون بیاد ...😏
ــ با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم ...🙏
ــ بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #دوم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂
ــ لا اله الا الله😐
یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد📚رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم :
ــ خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.😑
ــ چشم خواهرم...
انشاالله اقا شمارو بطلبه🙏🍃
ــ خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین... رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید... باشه ما منتظریم😑
ــ خواهرم به خدا
اینجور نیست که شما میگید...
یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست...
ــ الو... بفرمایین😯📱
دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه :
سلام خانم تهرانی شما هستین ؟!
بله خودم هستم.🙄
ــ میخواستم بهتون خبر بدم آقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده...☺فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین... ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد...
اصلا باورم نمیشد...
هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همهی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم...😁
تا فردا دل تو دلم نبود...😊
فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن🙄✨
مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین✨دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون ... اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم هستند😐
خلاصه روز اعزام شد...👌
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم🚌عهههه... یه عده ریشو توی ماشین نشستن😀
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم😐
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید... و اومد جلو :
ــ لا اله الا الله...🙄
ــ خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟
ــ هیچی اشتباهی اومدم...😕
ــ اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس😐🚶
ــ خیلی خب...
حالا چیزی نشده که...😟
ــ بفرمایین...بفرمایین تا دیر نشده...😒
ساکم رو گذاشتم رو
صندلیم که گوشیم زنگ خورد📱
دوستم مینا بود میگفت : بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه😦
ــ اخه من تو اتوبوسم مینا😕😕
بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن😯
ــ الان میام الان میام...😟😱
سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه
ولی...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
✨ قسمت #سوم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
تا اسمموخوند
بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه
ولی از اتوبوس خبری نبود😔
خیلی دلم شکست💔
گریهام گرفته بود.😢
الان چجوری برگردم خونه؟!
چی بگم بهشون؟!😔آخه ساکمم تواتوبوس بود👝بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام😞تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
بدو بدو رفتم سمتش
و نفس نفس زنان گفتم :
سلام ببخشید...
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت :
خواهر شما چرانرفتید هنوز؟! 😯
ــ ازاتوبوس جا موندم😕
ــ لا اله الا الله...
اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید😐اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان
ــ حواسم جمع بود
ولی استادمون خیلی گیر بود.😣
ــ متاسفم براتون.
حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
ــ وایسا ببینم.چی چی رو
نطلبیده بود... من باید برم😑😡
ــ آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن.
ــ اصلا شما خودتون با چی میرید؟!
منم با اون میام.😟
ــ نمیشه خواهرم من با
ماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید
ــ قول میدم تا به
اتوبوسها برسیم حرفی نزنم.😢
ــ نمیشه خواهرم... اصرار نکنید.😐
ــ اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.😔💔
ــ میگم نمیشه یعنی نمیشه... یا علی😐
اینو گفت و با راننده
سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم 😢هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و آقا سید یا همون آقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمهای گفت :
لا اله الا الله... مثل اینکه کاری نمیشه کرد... بفرمایین فقط سریع تر سوار شین...🚗
سریع اشکامو پاک کردم و
پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!😯😯
هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.😑فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم😐😒
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن😒...
حوصلم سر رفت...
هنذفریم که تو جیبم بود🎧
و برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه آهنگام و یه آهنگو پلی کردم...
🎼🎤💃🎼💃
یهو دیدم آقا سید
با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.😲😨یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم😃
آروم عذر خواهی کردمو و
زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لاالهالاالله گفت و سرشو برگردوند😑توی مسیر...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد
سه پارت اول رمان زیبای چند دقیقه دلت را آرام کن تقدیمتون شد🙂🦋
بخاطر پاک شدن سه پارت اول دوباره گذاشته شد✓