.
•
دلممیخواد ؛ حآجاحمدِدرونَـم . .
یھکشیدهبخوابونهـزیرِگوشم(: بگهـ ،
اینجوریمیخواستےمجـٰاهدبشی⁉️✨'!
.
.
یہ پدیده عجیب هم داریم
طرف تا ساعت¹یڪ نصف شب بیداره
بعد میگہ لیاقت نماز شب خوندن ندارم:/
«شما ساعت¹¹بخواب دیگہ خود بہ خودساعت⁴
بیدار میشے»
-
#عجبا🚶🏻♂
پخش #گاندو متوقفشدو
مابقیسریالسانسورشد!
لحظاتیقبلشبکهسه
بایکزیرنویس،بحثبرانگیزخبر
ازپخشقسمتآخرِگاندوداد!/:
️طبقتیزرهایمنتشرشدهازسریالو
داستانفعلی،بافشارهاییکه
بهصداوسیماواردشده،
پخشِاینسریالمتوقفشدهاست .
• شمارهتماسبا 162
• سامانهپیامکی 3000025، 30000162
• شوراینظارت 64040
• پیامک 200064040
نهـ بهـ متوقف شدنِ #گاندو🚶🏿♂🖐🏼
مثلآ یہ جورے چت ڪنیم کہ اگہ خواستن
اسڪرین شاتاشو پخش کنن ...!
سرمون بالا باشہ(:🖐🏼
«قابل توجہ چت های سرشار از فحش»
#محرمونامحرمهمندارهها!!
#استاد_رائفی_پور💬
⁉️چطوری گناه نکنیم🙊🔥
#قدماول💪🏼: هر وقت که فکر گناه اومد تو سرت، شیطان رو لعنت کن و یه صلوات بفرست.
#قدمدوم💪🏼: اگه دیدی بازم ول کن نیست ، برو یه وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون.
تو 99% مواقع جواب میده رفیق🔗
کافیهفقطیهبارامتحانشکنی✨
تجربهبهمیاددادهکہ ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنی(:
ࢪاحتباش!
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگهتولیاقتشهادتندارے ...!
#استادپناهیان
باپخشِسریالِ #گاندو
مردمتازهدارنمیفهمن
کهچهبلاهاییسرشوناومده..
تازهبعضیازگندکاریایمسئولینفاششده
بعد
یهعدهترسو،
دستورِتوقفشودادن..!
خدایی،اینسریالبهترهمتوقفبشه
یاعموپورنگیکههمهیشخصیتهاشون
ببخشیدا،تبدیلبهحیووناتِمختلفشدن؟
یهباربزنیدشبکهیدو
ببینیدچههاکهنکردن..
منسکوتمیکنمکهسکوتمنطقیتره!(:🚶🏿♂💣
وقتِدنیارونگیریددیگهاَه..
- #نه_به_توقف_گاندو/:¡
#انگیزھجات🌱
هيچوقتنگو
رسيدمتھخط ...!
اگھهماحساسڪردے
رسيدےتھخط،
يادٺبيارڪھ...
معلمڪلاساولٺ
هميشھمےگفٺ:
نقطھسرخط... :)🚶🏻♂
.
• 🌱 •
یکےمیگفت:
روزےشهیدمیشے !
کهـتوگلزارشھدا ..
بیشترازشھر
رفیقداشتهـباشے...!✋🏻♥️
#یڪحبہنور
لَاتُدْرِكُهُالْأَبْصَارُوَهُوَيُدْرِكُالْأَبْصَارَ
تویےکہاز پلڪزدنِمنباخبرے...!
-آرامشِموندنےقلبم♥️'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️خــدا لعنـتشــون کنـه.....
#نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر طناب خدا را بگیر و بالا بیا !
✴️ فقط به یک شرط ...
🌺☘️🌺☘️🌺☘️🌺☘️🌺☘️
💠 #خانوما_بخونید
👈اميرمؤمنان امام علۍ عليه السلام :
بهترين #زنان شما #پنج دسته اند.
گفتند: آن پنج دسته ڪدامند؟
حضرت فرمود:
① زنان ساده و بى آلايش،
② زنان دل رحم و خوش خو،
③ زنان هم دل و همراه،
④ زنى ڪه چون شوهرش به خشم آيد تا او را خشنود نسازد، خواب به چشمش نيايد
⑤ زنى ڪه در نبود شوهرش از او دفاع ڪند؛
چنين زنى ڪارگزارى از ڪارگزاران خداوند است و ڪارگزار خدا هرگز خيانت نمى ورزد.
📘 ڪافی، جلد۵، ۳۲۵
#شهیدانهـ ✨💕
خـداوند
برترینبندگـٰانش
راازمیـٰانِ
عاشقانبرمیگزیند ..🌸🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرد سانسور شده در فیلم گاندو....
sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز واقعی یعنی ...
sᴛᴏʀʏ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما همیشہ هستیم...🖐🏾👊🏾
#گاندو
sᴛᴏʀʏ
هدایت شده از °•فاطمهسادات°•
#رمان_حورا
#قسمت_نودم
حورا با خستگی در خانه اش را باز کرد و وارد شد. فکرش بهم ریخته بود و دلش یک خواب راحت می خواست.
روی تخت کوچکش نشست و شالش را باز کرد. چقدر امشب معذب بود و حتی نمی توانست سخن بگوید.
چقدر از خانم سلطانی ناراحت بود کاش پسر خواهرش را به آنجا نمی آورد. روبرو شدن آن ها با هم بدون اطلاع خودش برایش غیر منتظره و تعجب آور بود.
صبح روز بعد تا ساعت۱۱کلاس داشت. از دانشگاه که بیرون آمد در کمال تعجب آرمان را دید که با ماشین مدل بالایش جلو دانشگاهشان پارک کرده بود و خودش پیاده شده بود و به ماشین تکیه داده بود.
از دیدنش جا خورد. چرا به آنجا آمده؟ اگر کسی آنها را با هم ببیند برایش بد میشود. مگر نه این بود که دیشب خانم سلطانی به او گفته بود که همسایه ها پشت سرش حرف می زنند؟!
حال دلش نمی خواست بچه های دانشگاه هم به آن همسایه ها اضافه شوند.
خواست به او توجه نکند اما آرمان متوجه او شد و صدایش زد.
– خانم خردمند؟! خانم خردمند یه لحظه اجازه بدین کارتون دارم.
از این که با صدای بلند او را جلوی همه هم دانشگاهی هایش او را صدا زده بود، حسابی کفری و عصبانی شده بود.
آرمان جلو دوید و گفت: سلام.
_ علیک سلام. شما متوجه نمیشین اینجا جلو همه نباید منو بلند صدا بزنید؟ من یک دختر مجرد و صدالبته محجبه ام. حوصله آبرو ریزی جلو هم دانشکاهیامو ندارم.
آرمان سرش را پایین انداخت و گفت: شرمندتونم خانم خردمند. میخواستم ببینمتون.
_ دیشب که دیدیم همو.
_ اما الان کار واجبی دارم. اجازه هست برسونمتون؟
_ نه تشریف ببرین نمیخوام کسی ما رو با هم ببینه.
_ خانم خردمند کار واجبی دارم من میرم کوچه پایینی اونجا بیاین سوار بشین.
حورا خواست مخالفت کند که آرمان گفت: خواهش میکنم رومو زمین نندازین.
حورا سری تکان داد و آرمان هم سپار ماشین شد و راه افتاد. تا کوچه پایینی دانشگاه فقط در فکر آرمان بود.
قیافه جذاب و مردانه ای داشت. موهای مشکی براق حالت دار، چشمان مشکی درشت با مژه هایی پرپشت، ابرو کمانی و بینی و لب های متوسط.
قد بلندی داشت و تیپ مردانه و رسمی می زد.
به کوچه پایینی رسید و سوار ماشین شد البته عقب نشست.
آرمان با اینکه از عقب نشستن حورا ناراحت شد، اما چیزی نگفت و از بودن حورا خوشحال بود.
_ ممنون که قبول کردین.
_ کار واجبتون رو بگین من کار دارم.
_ کجا میخواین برین؟ بگین میرسونمتون.
_ ممنون خودم میرم.
_ خانم خردمند لطفا لج نکنین من حرفام ممکنه طول بکشه.
آرمان حرکت کرد و اشک بر گونه یکی جاری شد.
پسری عاشق پشت بوته های کوچه اقاقیا ایستاده بود و با چشم رفتن حورا و پسر غریبه را دید. چقدر دلش برای حورا تنگ شده بود.
اگر استخاره بد نمی آمد حتما جلو می رفت و پسره را نقش زمین می کرد. چطور جرات داشت حورا را سوار ماشینش کند و برود؟
اشک هایش را پاک کرد و زیر لب گفت: مرد باش پسر این چه وضعشه؟ گریه که مال مرد نیست.
"مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو میشوند...
از آینده میترسند،
از کسی که بهتر از آنها باشد،
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،
از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...
برای همین دور میشوند، سرد میشود
سخت میشوند
و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...
زنها ولی وقتی دچار کسی میشوند؛
دل شیر پیدا میکنند و میشوند مردِ جنگ...
میجنگند؛
با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه میکنند به مردشان،
با خودشان و قلبشان و غرورِ زنانه اشان...
از جان و دل مایه میگذارند
و دستِ آخر به دستهایشان که نگاه میکنند خالیست،
به سمت چپ سینه شان که نگاه میکنند خالیست،
به زندگیشان که نگاه میکنند خالیست از حضورِ یکی...
بعد محکوم میشوند به ساده بودن،
به زود باور بودن،
به تحمیل کردنِ خودشان...
هیچ کس هم این وسط نمیفهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی میدهد
نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است... "
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
هدایت شده از °•فاطمهسادات°•
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_یکم
_بفرمایین میشنوم.
_ خانم خردمند دیشب دیدم که معذب بودین و انگار از بودن من زیاد خوشحال نبودین. من ازتون معذرت می خوام خاله من خیلی بی هوا من و دعوت کردن خونشون. به منم گفتن میخوام یکیو دعوت کنم ببینیش مطمئنم ازش خوشت بیاد منم راستشو بخواین دنبال کیس مناسب برای ازدواجم.
فکر کردم شاید قسمتم بشه و...
_ مهم نیست گذشت. منم خبر نداشتم شما هستین...
_ مگر نه نمیومدین؟
_نه فقط... منم معذب.. بودم.
_ آها میدونم اشکالی نداره. خب میخواستم اگر مایل باشین با هم یک مدتی آشنا شیم بعدش برای ازدواج حرف بزنیم.
حورا جا خورد. هنوز هم دلش برای امیر مهدی تنگ میشد. هنوز هم دلش یک نگاه امیر مهدی را می خواست.
نمیدانست دیگر چرا سراغ او نیامده بود.. از هدی هم رویش نمیشد درباره او سوال کند.
نمی دانست به آرمان چه جوابی بدهد بنابراین گفت: ببخشید آقای...
_ حیدری هستم.
_ آقای حیدی من الان نه موقعیت ازدواج رو دارم نه آمادگیش رو. شرایط منم که می دونید. من تنها زندگی میکنم پدر مادرم فوت کردن و خانواده پدرم خارج از کشورن. یک دایی هم دارم که.. باهاشون قبلا زندگی می کردم ولی الان نه.
_ همه شرایطتتون رو می پذیرم چون خودمم تنها زندگی می کنم و پدر مادرم شیراز زندگی می کنند. خیلی وقته که جدا شدم ازشون. تحصیلاتمم که میدونید تکمیله نیازی به جهیزیه همسرمم ندارم. خونه من پر وسایله.
_ ممنون شما لطف دارین. اما همونطور که گفتم آمادگیشو ندارم. شما آرزوی هر دختری هستین اما من دور ازدواج رو خط کشیدم چون میخوام درس بخونم.
_ درستونم بخونین من...
_ نه لطفا اصرار نکنین ممنون میشم. همینجا هم پیاده میشم کارم دیر شد.
آرمان اصرار کردن را بیخیال شد و نگه داشت.
_دوست ندارم اصرار کنم هرطور راحتین. ولی خوشحال میشم به پیشنهادم فکر کنین. امیدوارم موفق باشین.
_ممنون خوشحال شدم از دیدنتون. همچنین شما موفق باشین.خدانگهدار.
آرمان با لبخند غمگینی خداحافظی کرد و راه افتاد. برای اولین بار از دختری ساده و معصوم خوشش آمده بود که غرورش او را جذب کرده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"