eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
📿🎈•. میرسدروزۍکہ‌بربام‌بقیع‌خنده‌کنان پرچم‌نَحنُ‌مُحبین‌الحسن‌رامیزنیم!(:💚 • 🤲 !'🌱
-نمڪین‌تـر ز حـسن‌نیست‌بہ‌اولـادِ علۍ خـالـقِ‌روۍ‌حـسن‌وجہ‌خـودش‌را رو ڪرد🕊
-میشنـاسیـم‌همھ‌جـود و عـطـا را بـھ حـسن•♥️• ڪرم‌و‌بخـشـش‌و‌احسـٰان و سخـٰا را بـھ حـسن•♥️• بـگـذاریـد بـگـویـند گـدائـیم گـدا•♥️• غـم نـداریم سپـردنـد گـدا را بـھ حـسن•♥️•
⸀🌿 . . • . 🦋 چرا‌مثلا‌بهـ‌جاۍِ دارھ مۍنویسید‌ دارح꧇/ این‌هم‌نشان‌از‌شاخ‌بودن‌شماست؟ ماشاءاللّٰھ‌بچهـ‌مذهبـےها‌هم‌اومدن‌تو‌ڪار 😐🚬'
‌°•~🎈🔖 گاهی وقتا که چشمتون میوفته به نامحرم یا تصاویر حرام .... یه ربع زل بزنین به دیوار سفید:) بعد به این فکر کنین یه نفر چندین ساله فقط داره به این دیوار نگاه میکنه میگه خدایا شکرت ....یه جانباز♡ ...
سایھ‌ات‌کم‌نشودازسرمان‌حضرت‌آقا♥️!
•°🌸⛅°• حسن‌امام‌من‌است‌ومنم‌گدای‌حسن؛. تمام‌هفته‌فدایِ دوشنبه‌هایِ‌حسن...♥️ (:🖐🏻 🍃 💚✨
『✍🏻☘!』 🎤: درشبکه‌های‌اجتماعی ؛ فقط‌به‌فکرخوشگذرانی‌نباشید🖐🏻! شماافسرانِ‌جنگ‌نرم‌هستید وعرصه‌جنگ‌نَرم ، بصیرتی‌وعمارگونھ‌واستقامتی مالک‌اشتروارمیطلبد💚:))!
〖🌿🕊°.〗 اگرمی‌خواهیدشهیدبشوید همسرِخوب‌برای‌شوهرتان ومآدری‌خوب‌برای‌فرزندانتان‌باشید آن‌وقت‌شهیدمی‌شوید ...
🌼 یہ‌جا‌نوشتہ‌‌بود...↻📚 هروقٺ⌛️ خواستۍگناه‌ڪنۍ🥀 یڪ‌‌لحظہ‌وایسا✋🏼 دستٺ‌رو‌بذاررو‌سینہ...🌱 و سہ‌‌بار‌بگو..↯↯ 💚 ـ حالااگه‌تونستۍ... گناه‌ڪݩ...
〖💭📘〗 از سوࢪیه زنگ مۍزد و تاکید مۍکࢪد که فاطمه قࢪآטּحفظ کند که الان فاطمه حافظ ۴ جزء قرآטּ است.📖ـ مصطفۍ با خود قࢪاࢪ گذاشته بود که هࢪ زمانۍکه از یاد شهدا غافل شد ࢪوزه بگیࢪد و به دوستاטּخود نیز گفته بود هࢪ وقت از یاد شهدا غافل شدید خود ࢪا تنبیه کنید.🔗ـ ࢪاوۍ:پدࢪشهید ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
دختره داخل دانشگاه جلوی پسره رو گرفت بهش گفت :خیلی مغروری😏 ازت خوشم میاد هرچی بهت آمار دادم نگاه👁 نکردی ولی چون من خیلی ازت خوشم میاد 😍 خودم اومدم جلو تا ازت شمارت رو بگیرم و با هم دوست بشیم 🌹 پسر گفت :شرمنده من صاحب دارم 😌 دختر که خیلی حسودیش شده بود گفت:خوش به حالش که با آدم با وفایی مثل تو دوسته🙁 پسره گفت :نه ،خوش به حال من که چنین صاحبی دارم ❤️ دختره گفت: اوووو چه رمانتیک این دختر خوشبخت کیه که دلت رو برده 💓 عکسش رو داری ببینمش؟؟؟؟ پسره گفت:عکسش رو ندارم ،خودم هم ندیدمش اما می‌دونم خوشگل ترین آدم دنیاست 🌍 دختره شروع کرد به خندیدن و گفت:ندیده عاشقش شده ؟؟؟؟؟؟؟ نکنه اسمشم نمیدونی؟؟؟😏 پسره گفت :اره ،ندیده عاشقش😍 شدم ولی اسمشو می‌دونم ... اسمش مهدی فاطمه(س)❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ دوست مهدی(عج) با نامحرم دوست نمیشه❌❌❌ ❤ الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـــــرَجْ ❤
چرا امام زمان را نمی‌بینیم؟💔 ✍🏻روزی از عارفی سؤال شد: «چرا ما امام زمان را نمی ‌بینیم؟» عارف گفت: «لطفا برگردید و پشت به من بنشینید... شاگرد این کار را انجام داد. آیا الان می‌توانید مرا ببینید؟» شاگرد عرض کرد «خیر! نمی‌توانم ببینم.» عارف فرمود: «چرا نمی‌توانی من را ببینی؟» شاگرد گفت: «چون پشت من به شماست.» عارف فرمود: «حالا متوجه شدید چرا نمی‌توانید امام زمان را بینید؟! چون شما پشتتان به امام زمان است.» 🔺با گناهان و نافرمانی‌ها به امام زمان پشت کرده‌ایم و در عین حال تقاضای دیدارشان را داریم ...
◈ ✍ 🌷آیت‌الله العظمی‌ بهجت(ره): ما ڪسانی را دیده‌ایــــم ڪه گـویی در گشایش و گــــرفتاریها با حضرت ولیعصر مخابره و داشتند هر چه می‌گفــتند و یا از آن حضرت میخواستند هـمان میشد آن حضرت خیلی به ما نزدیک است ، ولی ما او را نمی‌بینیـــم و دور می ‌پنداریــــم. ‌
🌿° به‌خداکه‌بسپاری‌حل‌میشود خودم‌دیده‌ام وقتی‌که‌از‌همه‌بریده‌بودم بی‌هیچ‌چشم‌داشتی‌هوایم‌را‌داشت، در‌سکوت‌و‌ارامش،کار‌خودش‌را‌میکرد ونتیجه‌را‌نشانم‌میدادシ︎ که‌یعنی‌.. ببین‌تو‌تنها‌نیستی✨😇♥️ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. در تمام مسیر فکرش درگیر بود . درگیر حرف های آقای یگانه.. درگیر مدافعان حرم.. مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند. تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند. سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر..‌. به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد . مارال در را برایش باز کرد. مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور. _گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان. از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت . جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز های دختر مورد علاقه اش گوش می داد. چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.‌ بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد. با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه. اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند. به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد. مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم. کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت. دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد. "خدا نصیبتان کند، آدم‌هایی را که حال خوب‌شان گره خورده به ثانیه ها و گذشته را در دیروز خاک کرده اند و آینده را به فردا واگذاشته اند. همان‌هایی که غم هایشان را تبادل نمی‌کنند، لبخندشان را به چشمانتان گره می‌زنند و دوشادوش زندگی به رویاهایتان سند حقیقت می‌زنند. خنده هایشان به غم هایتان بال پرواز می‌دهند. ردپایشان را که دنبال کنید به حال خوب بچگی می‌رسید. شاید بودنشان به چشم نیاید ولی نبودشان.. امان از نبودشان ...خدا نصیبتان نکند.." ادامہ دارد... یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند. همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند. بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند. امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید. امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت. _چرا انقدر می لرزی حورا؟؟ _هی..هیچی.. خب حق بده دیگه. امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری. حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود. اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد. حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم. " ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟" مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود. وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی.. فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود. یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد. _وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه. _چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟! _داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه. _ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات. _داداش این فرق داره بیا ببین. _چی؟ بیا ببینم. مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد. _وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن. _داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست. مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت. بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود. هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد. زهرا_بانو یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد. نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد. شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت. کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد. صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد. در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد. امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر.. بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم. ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها. بخداثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
مهرزاد تمام کار های ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. می خواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب جانش را هم بدهد. می دانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده. هر چند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حس هایی به او داشت که نمی توانست انکارش کند. فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید می دانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود. اما مهرزاد با این بهانه ها از تصمیمش منصرف نمی شد. هر طور که شده آن ها را راضی می کرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود. هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر می کرد. " تو اولین کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه توبه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. در صورتی که خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. جرات رفتنو نداریم. بهت افتخار می کنم مهرزاد جان. می دونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم." مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد. _سلام بر اهالی خونه. مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت:سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی. _معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟ مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند. _ چه خبرته مهرزاد؟ سلام.. _سلام مامان خوشگلم. _سلام بابا جان. _علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟ مریم خانم قلبش لرزید. می دانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی دارد. _ این گل ها برای چیه؟ مهرزاد لبخندی زد و گفت: برای رضایت والدینم. مریم خانم با حرص گفت: باز چی زده به سرت؟ کجا می خوای بری که داری انقدر پاچه خواری می کنی؟ مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: مونا جان سه تا چای بیار آبجی. _باشه. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"