•[﷽]•
『📲 | #اینفوگرافی』
📌|سردارحجازیرا
بیشتربشناسید...
🔉|رهبرمعظمانقلاب:
عمـری سـراپا مجاهـدت،
فکـری پویا، دلی سـرشار
از ایمـان و یـکســره در
خدمت اسـلام و انقلاب.
🏴| شادیروحشان
فاتحهوصلوات🤲
#سردار_حجازی |#انقلابے🇮🇷
#شهید_گمنام
|•🌾•|❥⇠ #مهـدوے
○🌱
داشتنت، داشتهای است
بسیار عظیم تر از حد تصورات ما ؛
بسان ذرهای که
خورشید داراییش باشد!!
نمیبینمت ...
نمیشنومت ...
اما همین که هستی خدا را شکر ...
ما که مُردیم بیا پس تو کجایی آقا💔
#امام_زمان (عج)😇
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌿
#شهید_گمنام
#رفیقونہ🌱
دوستبد
یاگناهروبراتقشنگجلوهمیده
یاخودشگناهکاره!!😔💔➺
دوستخوب
توروبهیادخدامیندازه
وقتیهمکهکنارشی
ازگناهکردن
شرمداری…🙂❤️❥︎
⇦| مواظبباشیمباگناهامامزمان﴿عج﴾روناراحتنکنیم🙁💔
•••♥️✨
فقطخواستمبگم
هرڪسےکہدوستنداره
بامننسبتےنداره ... ؛
- یآاباعبدللہ🌿°•|`
مےدونےچهکسےراهبهشتروگممےکنه؟!
•♡•کسےکهوقتےنامپیامبرﷺرومےشنوه،
صلواتفرستادنروفراموشکنه...📿
#سبک_زݩدگے_اسلامے🌱
#ݩوجواݩ_آینده_ساز
•°❗️°•
پـسریازدخـتـریشمارهخـواسـت...🚶♂
دخترگفت:چرآکہنہبفرمآییداین
شمارهمن 17_ 32 :/
پسرشگفتزدهشدوگفت:اینچہنوعشمارهایست؟!😑
دخـترپـآسـخداد:قـرآنسـوره17،آیـہ32!))
💙خـدآونـدمیـفرمـآیـد:
وَلَا تَقْرَبُوا الزِّنَاه:
''بـہزنـآننـزدیـڪنشـوید''
-----------------‹❁›-----------------
🦋⃟🚙¦⇢ #تلنگرانہـ
‹أَشَدُّالذُّنُوبِمَااسْتَخَفَّبِهَاصَاحِبُهُ ..🌿›
سختترینگناهان ؛
گناهیاستکھصاحبگناھآنراسبکشمارد !
#امیرالمومنینحکمت۳۴۸✨
توصیھمیکم☝️🏿
جوانهااگربخواهند
ازدستِشیطانراحتشوند
عشقبھشهادت
رادروجودِ
خودزندھنگھدارند ..✨'
#حاجحسینیکتا🌺
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
توصیھمیکم☝️🏿 جوانهااگربخواهند ازدستِشیطانراحتشوند عشقبھشهادت رادروجودِ خودزندھنگھدارند ..✨
اگـراهلِجھادباشیم؛
همہجابرامونسنگرھ…🖐🏿
حتیگوشیهامون... :))
روزه دارۍ ڪه زبان و گوش و چشمـ و اعضاۍ خودرا حفظ نڪرده, روزه اش بہ چہ کارش خواهد آمد؟
#حضرتفاطمہالزهرا🌙
-بحارالانوار۹۳ص۲۹۵
•.☁️🌿.•
دریککلام،زبانباعثسوراخ
کردنکیسهیاعمالاست .
هرچهاعضازحمتمیکشندوجمع
میشودیکحرکتزبانکیسهرا
سوراخمیکنداگردربرابرزنوفرزند
غضبناکشدیدبایدازمهلکهخارج
شویدوگرنهقطعازمینخواهیدخورد ..
#آیتاللّٰہخوشوقت✨
خـُـدایا!
توچقدرمهربانـی!
کههربارمنگناهمیکنم
اماتوبازهمباوجودتمامگناهانم
مهربانانهدرآغوشممیکشی
وپناهـــممیشوی ❤️🖇!
مادر بزرگ شهید #جهاد_مغنیه می گفت:
مدت طولانی بعد شهادتش اومد به خوابم
بهش گفتم:چرا دیر ڪردی؟
منتظرت بودم!
گفت:دیر کردیم...
طول ڪشید تا از بازرسی ها رد شدیم...
گفتم :چه بازرسی؟!
گفت:بیشتر از همه سر بازرسی #نماز وایستادیم...
بیشتر از همه درباره
#نمازصبح میپرسیدن...😥
#استوری
مـثل دسـتی که مـزین به عـقیق یمن است
این پسـر زیـنت بابای کریمش حـسن است
-------------------------
ولادت شاهزاده قاسم(ع) مبارک 💚
#احلی_من_العسل #کریم_ابن_کریم
#امام_حسنی_ام
#ماه_امیرالمومنین💛
#اللهم_عجل_ولیک_الفرج🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویــدئو ڪامـل اربـابـ☺️
:
#سید_الشهدا
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سیزدهم
سریع از پله ها بالا رفت و قبل از اینکه وارد شود نفس عمیقی کشید و در را باز کرد
،همه با دیدن سمانه از جای خود بلند شدند ،سمیه خانم تا خواست سوالی بپرسد
،سمانه به حرف امد:
ــ خوش اومدید خاله جان،اما شرمنده من سرم خیلی درد میکنه نمیتونم پیشتون
بشینم شرمنده میرم استراحت کنم.
همه از حرف های سمانه شوکه شوده بودند،از ورودش و بی سلام حرف زدنش و الان
رفت به اتاقش!!
سید و فرحناز تا خواستن سمانه را به خاطر این رفتارش بازخواست کنند ، در باز شد
و کمیل وارد خانه شد ،که با سمانه چشم در چشم شد ،
تا خواست سلامی کند صدای سمانه او را متوقف کرد:
ــ مامان من فکرامو کردم،میتونید به خانم محبی بگید جواب من مثبته
ــ اما سمانه..
ــ اما نداره من فکرامو کردم،میتونید وقت خواستگاری رو بزارید
و بدون هیچ حرفی وارد اتاقش شد.
همه از حرف های سمانه شوکه شده بودند ،دوخواهر با ناراحتی به هم خیره شده
بودند و صغری غمگین سیبی که در دستش بود را محکم فشرد و آرام زمزمه کرد"
این یعنی جوابش منفی بود"کمیل که دیگر نمی توانست این فضا را تحمل کند، رو به سید گفت:
ــ شرمنده من باید برم،زنگ زدن گفتن یه مشکلی تو باشگاه پیش اومده باید برم
ــ خیر باشه؟
ــ ان شاء الله که خیر باشه
بعد از خداحافظی و عذرخواهی از خاله اش سریع از خانه خارج شد و سوار ماشین
شد، با عصبانیت در را محکم بست ، هنوز حرف سمانه در گوشش می پیچید و او را
آزار می داد بی غیرتی که به اوگفته به کنار،جواب مثبت سمانه به محبی او را بیشتر
عصبانی کرده بود،احساس بدی داشت،احساس یک بازنده شاید ولی او مجبور بود به
انجام این کار...
،با عصبانیت چندتا مشت پی در پی بر روی فرمون زد و فریاد زد:
ــ لعنتی لعنتی
با صدای گوشیش و دیدن اسمی که روی صفحه افتاد سریع جواب داد:
ــ بگو
با شنیدن صحبت های طرف مقابل اخم هایش در هم جمع شدند؛
ــ باشه من نزدیکم ،سریع برام بفرست آدرسو تا خودتونو برسونید من میرم اونجا
ماشین را روشن کرد و سریع از آنجا دور شد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهاردهم
سمانه
صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست ،سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به
تکان دادن سری اکتفا کرد.
سمانه سریع صبحانه اش را خورد و از جایش بلند شد:
ــ با اجازه من دیگه برم دانشگاه،دیرم میشه
ــ سمانه صبر کن
ــ بله بابا
ــ در مورد جواب مثبتت به پسر محبی ،از این تصمیمت مطمئنی؟
ــ بله بابا،من دیگه برم
و بدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سر خیابان را
سریع قدم برداشت و برای اولین تاکسی دست تکان داد،شامس با او یار بود و اولین
تاکسی برایش ایستاد.
در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر می کرد،شاید به خاطر لجبازی
با کمیل باشد اما بلاخره باید این اتفاق می افتاد.
به محض اینکه وارد دانشگاه شد متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث
مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سالمی کرد:
ــ سلام ،چی شده؟
ـــ یعنی نمیدونی
ــ نه!
ــ احمدی ،همین نامزد انتخابات ،دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن
ترورش کنن.
سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت:
ــ جدی؟
ــ بله
ــ وای خدای من ،خدا بخیر بگذرونه این انتخاباتو،من برم کلاسم الان شروع میشه.
بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت ،که در راه کسی بازویش را کشید
،برگشت که با دیدن صغری گفت:
ــ سلام بریم سرکلاس الان استاد میاد
ــ صبرکن
سمانه برگشت و به صغری نگاهی انداخت.
ــ چرا به کمیل جواب منفی دادی؟
سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود .
ــ گوش کن صغری...
ــ نه اینبار تو گوش کن سمانه،داداش من چی کم داره ،پول
،خونه،قیافه،هیکل،اخلاق؟
ها چی کم داره؟
چی کم داره که پسر خانم محبی داره
ــ صغری بحث این نیست
ــ پس بحث چیه؟اصلا فکر نمیکردم تو اینطور باشی ،برات متاسفم
و اجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند.
کل کلاس سمانه هیچ چیزی از تدریس استاد را متوجه نشد ،حق را به صغری می داد
او از چیزی خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود ،باید سر فرصت با او صحبت می
کرد،با خسته نباشید استاد همه از جایشان برخاستند ،سمانه که دیگر کلاسی نداشت
به سمت خروجی دانشگاه رفت ،که برای لحظه ای ماشین مشکی رنگ را دید ،مطمئن
بود این همان ماشینی است که آن روز آن ها را تعقیب می کرد!!
ماشین به سرعت حرکت کرد و به سمت آن ها آمد،سمانه کم کم متوجه شد که
شخصی از صندلی عقب چیزی مشکی رنگ بیرون آورد ،ناگهان ترسی در دلش
نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت ،با سرعت به سمت صغری
دوید و اسمش را فریاد زد...
تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد، آن بود که صغری را هُل بدهد و
هر دو آن طرف جاده پرتاب شوند،سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت می کند و
صدای آخ گقتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار آن ها
می گذرد آن را آرام می کند، اما با بلند کردن سرش و دیدن مایعی که با فاصله نه
چندان زیاد با آن ها بر روی زمین ریخته شد و بخاری که از آن بلند شده،با ترس
زمزمه کرد:
ــ اسید
سرش گیج می رفت و جلویش را تار می دید،همه اطرافشان جمع شده بودند ،صدای
نگران و پر درد صغری را همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد، اما
دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پانزدهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار
پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در
حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و
صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای
کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
****
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید
پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود
شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که
شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار
دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه
بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش
کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود
غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر
شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد!!!...
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه
وارد شد.
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی
نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می
کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده