سلآم
خیلیممنون🌼
آیه ۱۱۰ سوره مبارکه کهف هست✨
#نزول
طاووس گوید: مردى به پیامبر گفت: یا رسول الله میخواهم خدا را ببینم و نیز مایلم جایگاه خود را در آخرت مشاهده کنم. پیامبر به وى چیزى نگفت تا این که این آیه نازل گردید.
مجاهد گوید: مردى از مسلمانان جهاد میکرد و در عین حال میخواست جایگاه خود را در آخرت ببیند، این آیه نازل شد
خانـــوم محترم!
زیبایے به برهنگے نیست...❗️
زن یعنے جلوه اے از حضرت مادر🌱
.
در صدف، هیچ هنر نیست اگر شن باشد ...‼️
عفت آن است
که در ظاهر و باطن باشد⛔️
تعجیل در فرج مولاجان صلوات
خداانشاءاللہهمہماروعاقبتبہخیرکنہ...✌️🎬
کلامآخر🚲...
جوانان
آیندهسازکشور
امیدرهبر
سربازمهدے(عج)
فرزندحیدر(ع)
گمنامزهرا(س)
نوکرارباب(ع)
مدافعزینب(س)
هستند...
پسبهترینکارایناستاگرتمامسالهاےعمرمانهمبےحاصلگذرانیدموقتآنرسیدهزندگےهامانراتغییردهیم..
گاهےاوقاتگفتنیہاستغفراللہمیتواندکلزندگےاتراتغییردهداماممکناستیڪشبقدرفقطیڪشبترامعنوےکند!
#بیاییدباهمسربازمهدےارواحنالهالفداءباشیم'🐾'💚'🔗'
*#تلنگر ⚠️
مۍگفتــ ↓
قدیماڪهترازوداشتن
یهسنگمحڪداشتن؛
همهچیوبااونمۍسنجیدن
مۍگفتــ ↓
اگهسنگمحڪزندگیتبشه
#لبخندامامزمان
سودڪردۍ...🍁
ما #سود ڪردیم یا #ضرر⁉️*
#من_با_تو
#قسمت_بیست_وپنجم
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم،
سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم!
عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم!
به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید:
ــ هانی برای همیشه چادری شدی؟!
نگاهش کردم و گفتم :
ــ آره!
دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت :
ــ عاطفه اون لباسو ببین!
عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت:
ــ لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید
همین!
مریم با شیطنت گفت :
ــ بله! بله!
با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم :
ــ اینجا مجردم هستااا
عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت :
ــ دخملمون چطوله؟
مریم لبخندی زد و گفت :
ــ خوبه!
با تعجب گفتم :
ــ مگه جنستیش معلوم شده؟!
مریم با شرم گفت :
ــ چهارماهمه! استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم!
آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم :
ــ خدا حفظش کنه!
باید برای همیشه فراموش میکردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!مشغول تماشا کردن ویترین مغازهها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت میکردن!سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازهای بودن! با دیدنش تعجب کردمسهیلی تهران چیکار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی!
چند قدم بهشون
نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم :
ــ سلام!
سهیلی سرش رو برگردوند،
نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه میکرد!
ــ سلام خانم هدایتی!
با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم :
ــ سلام!
دختر با تعجب دستم رو گرفتو جوابم رو داد،به چهرهش میخورد تقریبا همسن خودم باشه...
سریع گفتم :
ــ من شاگرد آقای سهیلی هستم!
صدای عاطفه رو شنیدم :
ــ هانیه!
برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونهش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟!
ــ الان میام...شما انتخاب کنید!
دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم :
ــ از دیدنتون خوشحال شدم!
دختر با کنجکاوی گفت :
ــ چی میخواید بخرید؟!
از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت :
ــ حنانه!
حنانه بدون توجه به سهیلی گفت :
ــ ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم!
ــ نهنه! فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم!
حنانه با ذوق گفت :
ــ آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر!
از حرف هاش خندهمگرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم!
سرم رو بلند کردم و گفتم :
ــ خدا متاهلشون کنه!
حنانه با اخم مصنوعی گفت :
ــ خدانکنه! همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا :
ــ حالا زن نداشتهی من چه هیزم تری به تو فروخته؟!
با تعجبنگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن!
حنانه با تاسف رو به من گفت :
ــ میبینی تو رو خدا؟! حالا خوبه زن نداره و اینه!
از حالت هاش خندهمگرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم :
ــ من دیگه برم خداحافظ!
حنانه لبخند مهربونی زد و گفت :
ــ خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟
سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت :
ــ حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟!
حنانه توجهی نکرد و گفت :
ــ خداحافظ هانیه!
با لبخند گفتم :
ــ خداحافظ.
رو به سهیلی گفتم :
ــ خدانگهدار استاد!
خواستم برم که سهیلی گفت :
ــ خانم هدایتی!
برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت :
ــ متوجه شدید که حنانه خواهرمه؟ سوتفاهم نشه!
و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگهای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم :
ــ مگه من چی گفتم؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_بیست_وششم
با بهار وارد ڪلاس شدیم،
بهار خواست چیزی بگہ ڪہ صدای زنگ موبایلم بلند شد، با دست زدم روی پیشونیم و گفتم :
ــ وای! چرا خاموشش نڪردم؟!
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود! با شڪ گفتم :
ــ آرہ...چیزی شدہ؟
مِن مِن ڪنان گفت :
ــ خب...خب...
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
ــ مامان چے شدہ؟ برای بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟
ــ نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم :
ــ پس چے؟! قلبم اومد تو دهنم!
خندہای ڪرد و گفت :
ــ نہ دختر!فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم!
قلبم یخ زداحساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟ نہ؟ باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردی تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم :
ــ آهان! خداحافظ!
مادرم متوجہ
حال بدم شد با ملایمت گفت :
ــ هانیہ!
ــ مامان جان!
ڪلاسم دارہ شروع میشہ خداحافظ!
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت :
ــ چے شدہ؟!
برگشتم سمتش...
شونہهام رو دادم بالا و گفتم :
ــ هیچے بابا...دختر امین دارہ بدنیا میاد!
ــ ناراحت شدی؟
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم :
ــ خوشحالم نشدم!
بےاختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صدای مرگبار سقوط احساسم رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت :
ــ گریہ ندارہ ڪہ خل! مگہ مهمہ؟!
با صدای لرزون گفتم :
ــ نہ! خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
ــ خانم هدایتے؟!
صدای سهیلے بود! سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم...
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مےڪرد گفت :
ــ مشڪلے پیش اومدہ؟
ــ نہ!
بازوی بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت :
ــ خانم هدایتے چند لحظہ!
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
ــ عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم :
ــ نہ! نہ! اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مےڪرد گفت :
ــ میخواید امروز ڪلاس نیاید؟
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،
قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جای زخمهای قدیمے تیر مےڪشید!
آروم گفتم :
ــ میشہ؟
سرش رو بہ نشونہ
مثبت تڪون داد و گفت :
ــ یاعلے!
رفت بہ سمت ڪلاس...
زیر لب گفتم : خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ!
بہ آغوشش احتیاج داشتم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی