#من_با_تو
#قسمت_بیست_وششم
با بهار وارد ڪلاس شدیم،
بهار خواست چیزی بگہ ڪہ صدای زنگ موبایلم بلند شد، با دست زدم روی پیشونیم و گفتم :
ــ وای! چرا خاموشش نڪردم؟!
سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟
انگار هول بود! با شڪ گفتم :
ــ آرہ...چیزی شدہ؟
مِن مِن ڪنان گفت :
ــ خب...خب...
نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد!
ــ مامان چے شدہ؟ برای بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟
ــ نہ عزیزم نہ!
با حرص گفتم :
ــ پس چے؟! قلبم اومد تو دهنم!
خندہای ڪرد و گفت :
ــ نہ دختر!فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم!
قلبم یخ زداحساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟ نہ؟ باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردی تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم :
ــ آهان! خداحافظ!
مادرم متوجہ
حال بدم شد با ملایمت گفت :
ــ هانیہ!
ــ مامان جان!
ڪلاسم دارہ شروع میشہ خداحافظ!
سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم!
بهار با نگرانے گفت :
ــ چے شدہ؟!
برگشتم سمتش...
شونہهام رو دادم بالا و گفتم :
ــ هیچے بابا...دختر امین دارہ بدنیا میاد!
ــ ناراحت شدی؟
سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم :
ــ خوشحالم نشدم!
بےاختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صدای مرگبار سقوط احساسم رو میداد!
بهار بغلم ڪرد و گفت :
ــ گریہ ندارہ ڪہ خل! مگہ مهمہ؟!
با صدای لرزون گفتم :
ــ نہ! خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ!
ــ خانم هدایتے؟!
صدای سهیلے بود! سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم...
همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مےڪرد گفت :
ــ مشڪلے پیش اومدہ؟
ــ نہ!
بازوی بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت :
ــ خانم هدایتے چند لحظہ!
بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد.
ــ عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟
منظورش بنیامین بود،سریع گفتم :
ــ نہ! نہ! اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ!
همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مےڪرد گفت :
ــ میخواید امروز ڪلاس نیاید؟
مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم،
قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جای زخمهای قدیمے تیر مےڪشید!
آروم گفتم :
ــ میشہ؟
سرش رو بہ نشونہ
مثبت تڪون داد و گفت :
ــ یاعلے!
رفت بہ سمت ڪلاس...
زیر لب گفتم : خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ!
بہ آغوشش احتیاج داشتم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی