eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
ازپیامبࢪاکࢪم(ص)ࢪوایت‌شده‌است که‌هࢪکه‌دࢪصبح‌هفت‌مࢪتبه‌بخواند این‌دعاۍدفع‌بلاࢪادࢪآن‌روزازبلاها محفوظ‌باشد:🔗ـ «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ‏. إِنَّ وَلِیِّیَ اللَّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحِینَ. فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ لْعَظِیمِ»؛ (بحاࢪالأنواࢪ،ج۸۳، ص۲۹۸)
کربلآقسمت‌نیست،دعوت‌است!! خدایآ.. من‌معنےقسمت‌و‌دعوت‌را‌نمیدانم امآتو.. معنےطاقت‌رامیدانے،مگرنہ؟!😓💔
-گفتم‌از؏ـشق‌نشـٰانۍبِـه‌مَـنہ‌خَستِہ‌بِگو! «گفت؛جزءعشقٓ‌حُسِـین‌هرچہ‌ببینۍبدلیست!» ــــــــــ ! :)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؏ـاشقے گفت: آنچه میخواهد دل تنگت بگو؛ با دلی غمبار گفتم:کربلا، گفتم:حسین!:)
•🚗📕• . • ‌ میگفت‌جوری‌نباشید که‌وقتی‌دلتون‌واسه‌خدا‌تنگ‌شد وخواستیدبریدرازونیازکنید، فرشته‌ها‌بگن: ببین‌کی‌اومده..!!! همون‌توبه‌شکنِ‌همیشگی! :)🙂
ادما‌مهم‌ترین‌حرفارو‌تو‌وصیتشون‌ میگن . . .! امام‌صادق‌علیہ‌السلام‌تو‌وصیتشون‌فرمودن ؛ شفاعت‌ما‌شامل‌کسی‌نمیشہ‌ کہ‌نماز‌رو‌سبڪ‌بشماره 🖐🏼-!
بھ نیت شھداۍ گمنام مشتیمون🖐🏻🌸 ³صلوات سھمتون :)) از پخش ڪࢪدن محࢪوم نشید 🚶🏿‍♂
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گفتـــم:👇 ببیــــنم‌توےدنــیاچه‌آرزویـےداری🤔؟» قدرےفڪرڪردوگفتـ : «هیچی🤭» گفتم: یعنےچـ🙄ـۍ؟ مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌اےبشۍ👨‍💻 ادامہ تحصیل‌بدے✍ یاازاین‌حرفهادیگہ🙂؟! گفت:👇 «یه‌آرزودارم☝️ ازخـ♡ـداخواستـ🤲ـم‌ تاسنم‌ڪمہ😅 وگناهم ازاین‌بیـشترنشدھ 😬 شہیدبشم》 ♥️ ‌‌‌‌‌‌
خدایا...؛ ما رو‌ آدم‌ کن...؛ همون‌ آدمی‌ که‌ ...!! ما‌ زورمون‌ به‌ نفسمون‌ نمیرسه‌ نوکرتم...((: _🌱
الو... آقای مهر‌علی‌زاده؟' _تقصیر‌ رئیسیه..بفرمایید!😐👋
زن روی مبل نشستہ بود، با دیدن من لبخند زد و از روی مبل بلند شد!رفتم بہ سمتش و سلام ڪردم، جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد. مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ‌هاتوی ظرف شدم،ظرف میوه رو برداشتم و بہ سمت مادرم و مادر حمیدی رفتم بشقاب‌ها روچیدم و میوہ تعارف ڪردم، مادر حمیدی با مهربونے گفت : ــ زحمت نڪش عزیزم. لبخندی زدم و گفتم : ــ زحمت چیہ؟ نشستم ڪنار مادرم... مادر حمیدی با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرےگی مدل لبانے سبز رنگش صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت : ــ من مادر یڪے از هم دانشگاهتیم... سریع گفتم : ــ بلہ میدونم... ــ پس میدونے برای چے اینجام؟ سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم : ــ بلہ! نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت : ــ با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم، این پسر من یڪم خجالتیہ روش نشدہ با خودت صحبت ڪنہ با تعجب گفتم : ــ ولے دیروز بہ من گفتن! لبخندش پررنگتر شد : ــ پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ تعقیبت ڪردہ. پیشونیم رو دادمبالا و گفتم : ــ تعقیبم ڪردن؟ سرش رو تڪون داد و گفت : ــ آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات صحبت مےڪردم، جوونای امروزی‌اید دیگہ! دست‌هام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد : ــ در واقع امروز اومدم براس ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با همسرم و پسرم بیایم برای آشنایے بیشتر! به قَلَــــم لیلی سلطانی
‌ موهای بافتہ شدم افتادہ بود روی شونہ‌م با دست انداختمشون روی ڪمرم و گفتم: ــ پدر و مادر اجازہ بدن منم راضےام تشریف بیارید! مادر حمیدی از روی مبل بلند شد و گفت : ــ ان‌شاء‌الله ڪہ خیرہ! مادرم سریع بلند شد و گفت : ــ ڪجا؟ چیزی میل نڪردید ڪہ...! بلند شدم و ڪنارشون ایستادم، مادر حمیدی ڪش چادرش رو محڪم ڪرد و گفت : ــ برای خوردن شیرینے میایم! دفترچہو خودڪاری از توی ڪیفشدرآورد و مشغول نوشتن چیزی شد. برگہ رو ڪند و گرفت بہ سمت مادرم : ــ این شمارہ‌ی خودمہ هروقت خواستید تماس بگیرید با مادرم دست داد، دستش رو بہ سمت من گرفت و گفت : ــ چشم امیدم بہ شماستا و گونہ‌م رو بوسید... دستش رو فشردم، توقع انقدر گرمے و مهربونے رو از مادر یڪ طلبہ نداشتم. حتے منتظر بودم بخاطرہ پوششم بد نگاهم ڪنہ! واقعا مادر یڪ طلبہ بود! به قَلَــــم لیلی سلطانی
وارد حیاط دانشگاہ شدم چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روی شونہ‌م : ــ بَهههه عروس خانم! چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم : ــ اولاً سلام...دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟! با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت : ــ سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمےاومد خونہ‌تون شمام اجازہ نمے‌دادی بیان همونطورڪہ قدم بر مے‌داشتم گفتم : ــ بیا بریم ڪلاس دیر میشہ! بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت : ــ دہ‌دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چی‌شد! پوفے ڪردم و گفتم : ــ وااا چے بشہ؟! هیچے نشد! بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت : ــ خب بابا حمیدی رو نخوردم! خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ‌ی چادرم رو گرفتہ بودم گفتم : ــ بهار من ڪہ قبول نمےڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق! همونطور ڪہ دست‌هام رو تڪون میدادم ادامہ دادم : ــ هےاصرار پشت اصرار آخر قبول‌ڪردم بابام‌ اجازہ‌بدہ بیان،از این زنای ڪَنہ بود بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت: ــ شنید! با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ‌های دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم : ــ حمیدی پشت سرم بود؟! زل زد بہ چشم هام و گفت : ــ نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودی ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادی! داشت مےاومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ‌ی غیبتم پیش سهیلے رد ڪردی! نفسم رو بیرون دادم و گفتم : ــ درد نگیری فڪرڪردم حمیدی پشت سرم بودہ! بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم : ــ راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدی اومدہ خواستگاریم آخہ چیزی ازش حس نڪردہ بودم... بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت: ــ از آن نترس ڪہ های و هوی دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توی دارد! با چشم‌هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدی نزدیڪ ما راہ مےاومدبا دیدن نگاہ من لبخند ڪم‌رنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روی شونہ‌ش گذاشت و گفت : ــ مهدی بیا ڪارت دارم..! قیافہ‌ی سهیلے جدی و ڪمے اخم آلود بودمتوجہ نگاہ خیره‌م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود! سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ‌شدیم به قَلَــــم لیلی سلطانی
جلوی آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد. همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت : ــ هانیہ! هانیہ! هانیہ! خونسرد گفتم : ــ جانم... از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم: ــ جانم برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم: _جانم!شد سہ بار...بےحساب! مادرم پوفے ڪرد و گفت : ــ الان میان! چادرم رو از روی رخت آویز برداشتم و گفتم : ــ مامان خواستگاری منہ‌ها،تو چرا هول ڪردی مادرم همونطور ڪہ در رو باز مےڪرد گفت : ــ اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہ‌شے، پدر و دختر لنگہ‌ی هم بیخیاااال! با گفتن این حرف از اتاق خارج شد، بےتفاوت برگشتم جلوس آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم...با صدای زنگ در صدای مادرم هم بلند شد! ــ هانیہ اومدن! آماده‌ای؟ نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم... پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت : ــ باز ڪنم؟ مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت، همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مےڪشید گفت : ــ باز ڪن دیگہ! با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم : ــ مامان شهیدم ڪردی،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت : ــ میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چایی میاری،اول بہ خانوادہ‌ی پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے! چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم : ــ از صبح هزار بار گفتے! با پیچیدن صدای یااللهِ مردونہ‌ای مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد... به قَلَــــم لیلی سلطانی
〖🕊🇮🇷〗 ‏به یارو گفتن تو که روزه نمی‌گیری ؛ چرا افطاری میخوری؟ گفت دیگه انقدرم کافر نیستم ... داستان براندازهایی هست که رأی نمیدن ولی بیست و چهار ساعت راجع به انتخابات نظر میدن ! اخه میدونید دیگه انقدرا هم ضدانقلاب نیستن :)))
میلادباسرسعــادت‌‌ِ‌بنت‌موسےابن‌جعفر‌(ع)؛ اُخت‌الرضــا😍🎉؛ حضرت‌معصومہ‌سلام‌اللہ‌‌علیہا روبہ‌محضــرولےنعمتمان‌آقــاامام‌رضا‌ علیہ‌السلام‌وامام‌زمان‌‌عج‌اللہ‌تعالےٰفــرجہ‌الشـریــف🌿 وشمادوست‌داران‌آل‌اللہ،تبریڪ‌‌و‌ تہنیت‌عــرض‌مینماییم💗|•• #یافاطمة‌اشفعــےلنافےالجنة💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شانزده سال بيشتر نداشتم ڪه «محمدرضا غفاري» براي خواستگاري💍 به منزل ما آمد، گويي كار خدا بوده كه مهر خاموشي بر لبم🤭 نشست، و او را به عنوان همسر آينده خود قبول كردم😍 پس از ازدواج وقتي از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نمي دادم، چه مي كردي؟ 😉 با خنده😊 گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم🙄😍 دقيقاً هشت سال بعد با عروج🕊 آسماني اش سؤال بي پاسخم را جواب داد. هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس مي كنم🍃 درست پس از شهادت محمدرضا درباره سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم ڪه گفت: «برو تعاوني، نزد آقاي... و بگو... در اين جا، تأملي كرد🤔 و گفت نه نمي خواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل مي كنم ناگهان از خواب بيدار شدم🌱 چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است🥀 : همسـر شهيد محمدرضا غفاري *
💥 🌸🌱عزیزے: 🌸🥀در خواب 💚 علیه السلام را دیدم.... ڪه با مبارڪشان از شانه هایم گرفته و فرمودند: ☝️از جوانیت ڪن. 🌸🥀از ڪه بیدار شدم، بسیار فڪر ڪردم ڪه مے توانم از جوانیم استفاده کنم⁉️ 🏴 ایام بود و شب 🌜رفتم هیئت.روحانے هیئت در بین گفت:🌱 🌸🥀 جوانان از جوانیتان استفاده ڪنید، که یڪے از بهترین استفاده از جوانے خواندن‌ ❣ در هر روز است. بنده شدم ڪه منظور حضرت خواندن هر ی زیارت است.🍂*
..🍃 اسمم رو گذاشتم منتظر !!! اما وقتي دفتر انتظارم رو ورق ميزني ميبيني كه : صفحات اينترنتي و كانالها رو " بيشتر از امامم ميشناسم " حتي گاهي صبح زود ؛ كانالها و سايت هام رو چك ميكنم پست هاي كانالها ، روزنامه ها رو چك ميكنم و غيره اما " عهد با امام زمانم " رو نه !
▪️❤🌿▪️ *°چہ‌زیبا‌میگہ🌸: حسیـن‌جانم... دردمندم... دلشڪستہ‌ام...💔 واحساس‌مےڪنم‌ڪہ جزتو،و راه‌تــو دارویےدیگرتسڪین‌بخشِ قلب‌سوزانم‌نیست...🍃 🥀 🌹اےآفریننده‌ے حُسِین! یڪ ‌حُسِین‌آفریدے ویڪ عالم را اسیر عشقش ڪردے ↻من فداے این آفریده‌ات ڪہ حُبّش جہانم را معنا ڪرد..(:🌏 ؟♥️ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 بر معصومه آن کوثرِ ریحانه سلام بر دسته گلِ خدای فرزانه سلام این نور که از سلاله ی فاطمه است بر مقدمِ این عزیز دردانه سلام! 🌸میلاد با سر سعادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک باد 🌸
ریحانہ هاے خلقت روزتون مبارڪ♥️💫