#همسـرآسمانےمن 💍🌿
.
مھـریهام ¹جلدقرآن بود و ³صلوات؛
عقدمان خیلیساده بود. یک ماه بعدهم
عروسیکردیم. دوسـه روز رفتیم مشھد
پابوس امامرضا"عـ". باراولی کـه رفتیم
حرم نگاهی بـه من کردو گفت:
+ خانممیخواهم یـهدعایی بکنم، شماآمین بگی..
.
خندیدم وگفتم:
ــ تا دعات چی باشه!
+ حالا تو کاریت نباشه
ــ خب هرچی شما بگید..
دستهایش را گرفت سمت آسمان روبـه گنبدطلای امامرضا"عـ" وگفت:
+ اللھم الرزقنا توفیق شھادت فی سبیلک
#شھیدحسینمحمدعلیپور بـهروایتهمسر
#ـۺاٻدٺلنگر |📲
یڪجاسوساسرائیلے
اجیرشدشهیدچمرانوترورکنہ !
بعدازیڪهفتہتعقیبومراقبٺ
عاشق❤️رفتاروڪردارشونشد (:
انصافاًیڪهفتہمراقبماباشن
چطورمیشہ؟!🤔
عاشقدینومذهبمامیشنیا ... ؟!
#کجاےکاࢪیم ¿!
خوش به حال مهر علیزاده
که تا اینجا از روانخوانی نمره گرفته و اومده بالا
و حالا شده استاد
و الان هم که قصد ریاست جمهوری داره 😐
معلم های الان ما خیلی سخت میگیرن تو روانخوانی😂👌🏻
#پینوکیو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورى
#ويس_گرافى
آمريكا گفت لااله الا الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورى
#ويس_گرافى
راي دادن به ظريف
در انتخابات😂🤦🏻♂️
21.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑٤دقيقه طوفاني از افشاگرى
دست هاى پشت پرده انتخابات🛑
مشاهده و انتشار واجب
🚫👇🏻👇🏻🚫
پاسخ به دو قطبي جليلي يا رئيسي؟!
كليد خوردن شورش در هفته آينده؟!
نقشه سران اصلاحات براى روز قبل انتخابات؟!
انصراف نامزد محبوب از رقابت ها؟
🎥📲
حتما تا آخر مشاهده كنيد و
براى دوستانتون بفرستين
🔴توجه🔴
تلاش كنيد تا روز انتخابات
همه ببينن اين كليپ رو،تا روشنگرى بشه
✍پیامبر گرامی اسلام (ص) فرمود:
♻️«هرگاه در امّت من 10خصلت ظاهر شود خداوند ایشان را به ده چیز عقوبت کند». گفته شد: یا رسول الله! آن ده خصلت چیست؟ فرمود:
👈«هرگاه دعا کم کنند بلا نازل شود، هرگاه صدقات (قرض، هدیه، وقف، مطلق قدم های خیر و انفاقات خیریه) را ترک کنند مرض ها زیاد شود، هرگاه زکات را منع کنند چارپایان بمیرند، هرگاه سلطان جور کند منع باران شود، ی هرگاه زنا در ایشان بسیار شود، مرگ ناگهانی در ایشان زیاد شود، هرگاه ربا زیاد شود، زلزله ها زیاد شود، هرگاه به خلاف آنچه خدا نازل فرموده حکم کنند دشمن ایشان بر ایشان مسلط شود، و هرگاه نقض عهد و پیمان کنند خداوند ایشان را مبتلا به قتل سازد و هرگاه کم فروشی کنند خداوند ایشان را به سال های خشک و قحط بگیرد.»
سپس این آیه را تلاوت فرمود:
«ظهر الفساد فی البرّ و البحر بما کسبت أیدی الناس لیذیقهم بعض الذی عملوا لعلّهم یرجعون؛(۱)
فساد در دریا و خشکی ظاهر شد به سبب آنچه دست مردم کسب کرده تا اینکه بچشاند ایشان را اثر بعضی از آنچه عمل کرده اند، تا شاید برگشت کنند.»(۲)
۱-سوره روم (30)، آیه 41.
۲-جامع الاخبار، ص 509.
یڪیمیگفت:
منحتیاگرایننظاممقبولنداشته باشم میرمتوانتخاباترأےمیدهم!!
چونڪشورمخانوادهیمنه!
من هیچ گاه نمیذارم غريبه اے از اینکه من
مشکلی با خانوادم دارم مطلع بشه و احساس کنه خانوادم ضعيفه و پشتش خالیه!
#تشویقدارهاینحــرف👊🏼-!
✨💢چرا انسانهای مومن وخوب بیشتر دچار مشکل و غم میشوند؟
➖خداوند تبارک و تعالی چون بنده ای را دوست دارد در بلا و مصیبتش غرقه سازد و باران گرفتاری بر سرش فرود آرد و آنگاه که این بنده خدا را بخواند فرماید : لبیک بنده ی من ! بی شک اگر بخواهم خواسته ات را زود اجابت کنم می توانم، اما اگر بخواهم آن را برایت اندوخته سازم این برای تو بهتر است
چهل شب بر بنده مومن نگذرد مگر اینکه واقعه ای برایش رخ دهدو او راغمگین سازد و به واسطه آن، متذکر گردد. مومن اگرمی دانست که پاداش مصائب و گرفتاری هایش چه اندازه است،آرزو میکرد با قیچی تکه تکه شود. هر اندازه که ایمان بنده افزون گردد، تنگ دستی اش بیشتر و زندگی اش سخت تر شود. خداوند عزوجل می فرماید اگر بنده مومن من دل آزرده نمی شد، سر انسان کافر را با دستمالی آهنین می بستم، تا هرگز دچار سردرد نشود.
💥با مروری بر مشکلات و مصایب اهل بیت، مخصوصا مصیبت عظمای امام حسین علیه السلام و اهل بیتش، احادیث بالا را بهتر درک میکنیم... زیرا که اگر دنیا محل عیش و راحتی و خوشگذرانی بود هیچکس لایقتر از محمد و آل مطهرش برای بهره بردن از این موهبت نبود....
هرکه در این بزم مقربتر است
جام بلا بیشترش میدهند...
📚اصول کافی
منمجاموندَم . . .🌱
- مثلڪسے کہ هرچہ دوید اما نرسید:)!💔
#جاموندھ
📓⸤ Eitaa.com/Deltangii_313 ⸣
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدسجادی
شبتون فاطمی
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
😢😢😢😢
بَس ڪِه ڪِشیده
موے مَــراا شِمْرِ بے حَیا
تا باد مےخورَد بـه سَرم دَرد مے ڪَند😭💔
#سیدتےرقیہ💚
⟮زبانَم لال!
میترسم به غیر از منْ،
یکی دیگر...!
◉یکی مَعقولتَر...!
◉مَعشوقتَر...!
◉کلاً یکی بهتر!!
✻ ✼ ✽
تو که میدانی از تو دِل بُریدنْ،
کارِ ماها نیست!
✿چرا هر روز بهتر میشوی...؟
✿هر روز زیباتَر...؟!🧐🥴♥️⟯
[✍🏻وحید خضاب]
#حدیثانه💓
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند: مرد، سرپرست خانواده است و هر سرپرستی نسبت به زیردستانش مسئولیت دارد .
📚 مستدرک الوسائل جلد ۲ صفحه۵۵
#التماس_تفڪر🌿
عدم حضور در انتخابات🇮🇷
نه تنـــها باعث بهبود وضعیت معیشتی نمیشود
بلڪه؛
انصراف از حق خود براے انتخاب و تعیین سرنوشت است.
پس
همه در انتخابات شرڪت میکنیم
چون در مکتب #حاج_قاسم
هر رأے دهنده یک مدافع است♥️
#درست_انتخاب_کنیم🇮🇷✌️
「°♥🖇.」
"ازهـمہبـریـدهام...
آسـانمـیـگـویـم🕊
تـوفـقـطبـرایـممـانـدھ اے
امـام ࢪضـا جـانـم💔"
#دهباشی که تا دیشب تیکه مینداخت به پینه پیشانی #جلیلی، امروز داره ازش تعریف میکنه!
یعنی چی شده؟
چه دستور جدیدی از ملکه رسیده؟
پ.ن:هدف فقط انشقاق در جبهه ی انقلاب و عدم کناره گیری جلیلی به نفع رییسی و به دور دوم رفتن انتخابات است
اقایان جلیلی و قاضی زاده حواسشان باشد دچار توهم اطرافیان نشوند
هدایت شده از کانال رسمی کربلایی محمد کاویان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر رای ندهیمـــــ./محمد کاویان/معلم
🎙تریبون آزاد انتخابات ۱۴۰۰
🔸برگزار کنندگان:
حوزه فرهنگ اسلامی و بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد اسلامی واحد مبارکه
♦️ مبارکه، میدان انقلاب
♦️دهم خرداد ماه ۱۴۰۰
گزیده ای از سخنان #کربلایی_محمد_کاویان کاویان که بر آن بسیار تأکید شد و باید توجه کرد:
《رئیس جمهور بد توسط افراد خوبی انتخاب میشوند که رأی نمیدهند، اگر رأی ندهید مشکلاتی که الآن هست حل نخواهد شد.》
#انتخابات🇮🇷
#انخاب_درست
#من_رأی_میدهم
#تعجیل_در_فرج_صلوات
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🌸
╔═.🍃.═══╗
@mkavian110
╚════.🍃.╝
#تباهیات . .🚶🏻♂
این چه ـنمازیه،
کلشو میزارهـ رو مهر،
میگه:
سوبوله، سوبوله، سوبوله😐
این چه ـنمازی شد،
سوبوله سوبوله ـنداریم ما!!
ـنماز باید بوی شیعه بده . . .
ـنماز شیعه،
باید توی ـنماز معلوم باشه،
وقتی میرم رکوع ـنمیگم:✗
سبحان ربي الاعظیم و بحمده...
اینو میگم:✔
سبحان ربي الاعظیم و بحمده، رب صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌱
حجت الاسلام دانشمند👤
#خودسازی
#من_با_تو
#قسمت_شصت_وپنجم
شهریار رو بہ من جدی ادامہ داد :
ــ خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے! تا قم نمیرسیمهاااا
مادرم با تحڪم گفت :
ــ شهریار!
شهریار نگاهے بہ
مادرم انداخت و گفت :
ــ چشم مامان جونم چیزی نمیگم!
پدرم با خندہ گفت :
ــ آفرین...
عاطفہ نگاهمڪرد و با اضطراب گفت:
ــ هانیہ چادرت ڪو؟
خواستم دهن بازڪنم
ڪہ شهریار گفت :
ــ رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود!
یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت :
ــ منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم :
ــ جیران خانم میارہ...!
صدای هشدار پیام موبایلم بلند شد
با عجلہ موبایلم رو از توی ڪیفم درآوردم... رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم... حنانہ بود :
"عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بےاختیار لبخندی روی لبم نشست
عاطفہ با شیطنت گفت :
ــ یارہ؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم :
ــ نہ خواهر یارہ!
مادرم برگشت سمت ما و گفت :
ــ هانے،بهارم دعوت ڪردی؟
سرم رو تڪون دادم :
ــ آرہ میاد حسینیہ...!
یڪ ساعت بعد
رسیدیم سر خیابون دانشگاہ
پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہی حسیــــنیه شد... لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن... نزدیڪ حسینیه رسیدیم... سهیلے دست بہ سینہ جلوی حسینیہ قدم مےزد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما... ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد... سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن...ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود... موها و ریشهاش مرتب تر از همیشہ بود!
استادم داشت داماد مےشد! دامادِ من
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت :
ــ مام بریم...
دستگیرہی در رو گرفتم و گفتم:
ــ باهم بریم...!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہی پنجرہی ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم... پدرم بوددر رو باز ڪردم و پیادہ شدم...پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمےداشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم... با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہی چادرم و گفت :
ــ سلام!
آروم جوابش رو دادم...
دیگہ نایستادم و وارد حسیـنیه گه شدم...با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہی اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبودماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچمهای رنگے چیزی ڪہ قشنگترش مےڪرد سفرهی عقد سفید و نقرہای بود ڪہ وسط حســــینیه مےدرخشید...!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہی عقد نشستہ بودن. خانم محمدی با لبخندبہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد... حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون... جیران خانم گونہهام رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت :
ــ مامانخانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم...چشم غرہای بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہی سفیدی بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ هانیہجان برو چادرتو عوض ڪن!
تشڪر ڪردم...
و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہی حسیـــنیه،چادر مشڪیم رو درآوردم و دادم بہ حنانہ...بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید توریبا اڪلیلهای نقرہای! هم خونے جالبے با سفرہی عقد داشت.
شال سفید رنگم رو
مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم :
ــ چطورہ؟
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت :
ــ عاااالے!
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہی شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش رو گرفت سمتم و گفت :
ــ وایسا
با خندہ گفتم :
ــ تکی؟
نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:
ــ چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ...
بشگونے از دستش گرفتم و گفتم :
ــ بچہ پررو...خواهر شوهر بازی درنیار
حنانہ بےتوجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت!
با لبخند گفت :
ــ بفرمایید اینم اولینعڪس دونفرہ
با تعجب گفتم :
ــ واااا
با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود... جا خوردم مثل خنگها گفتم :
ــ واااا
سریع دستم رو
گذاشتم روی دهنم حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن...سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہداشتہ نخندہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شصت_وششم
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ
ڪہ حنانہ گفت :
ــ هانے خوبے رنگ بہ رو نداری!
آروم گفتم :
ــ خوبم یڪم فشارم افتادہ...
سهیلےسریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت... حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت :
ــ خب من برم!
و چشمڪے نثارم ڪرد.
نگاهم رو دوختم
بہ دست سهیلے... آروم گفت :
ــ برای فشارتون!
چند لحظہ بعد ادامہ داد :
ــ شیرینے اول زندگے...!
گونہهام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم :
ــ ممنون!
ــ سلام زن داداش!
سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند متریمون ایستادہ بود...چادر رو روی صورتم گرفتم و گفتم :
ــ سلام!
سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہی عقد... با عجلہ گفتم :
ــ منم برم پیش خانما دیگہ!
بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہبهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد :
ــ هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟
آروم گفتم :
ــ از ما ڪوچیڪترہ!
از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:
ــ خاڪ تو سرت!
صدای یاالله گفتن مردی باعث شد همہ بلند بشن... روحانےمسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد...با اشارہی مادرم،نشستم روی صندلے... بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالای سرم گرفتن...جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت :
ــ عاطفہجون شما زحمتش رو میڪشے؟
عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.چادرم رو جلوی صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہی عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روی صندلے ڪناریم نشست... استرسم بیشتر شد،انگشتهام رو بہ هم گرہ زدم روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن.
انگشتهام رو فشار میدادم... صدای سهیلے پیچیید تو گوشم :
ــ شڪلات!
نگاهے بہ دستهای
عرق ڪردهام، ڪردم...
شڪلات بین دستهام بود،آروم بستہش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم.
سهیلے قرآن رو برداشت و بوسید
آروم گفت :
ــ حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم... سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جای شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.
آروم گفتم :
ــ من آمادہ ام...
قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت.
نگاهم رو بہ آیہهای سورہی نور انداختم...روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمےشنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مےڪرد!اشڪهام باعث شد آیہها رو تار ببینم،صداش ڪردم :
یا فاطمہ...!
صداش پیچید :
"مبارڪت باشہ دخترم! اشڪهام روی صورتم سُر خورد"
همزمان روحانے گفت :
ــ دوشیزہی محترمہ سرڪار خانم هانیہهدایتے برای بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہی معلوم شما را بہ عقد دائم آقایامیرحسینسهیلے دربیاورم؟ وڪیلم؟
هیچ صدایے نمےاومد
سڪوت! آروم گفتم :
ــ با اجازہی بزرگترا بلهههههه!
صدای صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون...سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم
با لبخند گفت :ــ مبارڪہ!
خندہام گرفت اشڪهام رو پاڪ ڪردم و گفتم :
ــ مبارڪ شمام باشه...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شصت_وهفتم(بخشدوم)
نگاهم رو از حلقہی نقرہای
رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم؟
بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند
با لب و لوچہی آویزون گفت :
ــ مگہ تو با شوهرت نمیری؟
کمی فڪرڪردم و گفتم :
ــ هماهنگ نڪردیم!
ڪیفشرو برداشت و بلند شد
بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روی دوشم... با بهار از ڪلاس خارج شدیم...غیر از بهار، بچہهای دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم...رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم... همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود، نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم دیگہ چرا وایسادی؟
سرش رو تڪون داد، بہ سمت در خروجے قدم بر مےداشتیم ڪہ صدای زنگ موبایلم باعث شد بایستم، همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مےڪردم بہ بهار گفتم:
ــ وایساااا
موبایلم رو برداشتم...
بہ اسمے ڪہ روی صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی"
بهار نگاهے بہ صفحہی موبایلم انداخت و زد زیر خندہ...توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ :
ــ بلہ؟
نگاهش رو دوختہ بود بهم، تڪیہش رو از دیوار برداشت،صداش توی موبایل پیچید :
ــ سلام خانم!
لب هام رو روی هم فشار دادم...
ــ سلام ڪاری داری؟
بهار بہ نشونہی تاسف
سری تڪون داد و گفت :
ــ نامزد بازیت تو حلقم!
صدای سهیلے اومد :
ــ میای بریم بیرون؟ البتہ تنها
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم :
ــ باشہ فقط آقایسهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا
با تعجب گفت :
ــ آقای سهیلے؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
بچه بود👧🏻چادر•°{🖤}°•سر می کرد.همه گفتند:
بچه است نمی فهمد...😶
بزرگتر شد👩🏻 بازهم چادر•°{🖤}°• بر سر داشت ...
همه گفتند:مادرش🧕🏻 مجبورش می کند...
ازدواج کرد👰 باز هم چـادر
•°{🖤}°•برسر داشت...😋
بازهم همه گفتند:
از ترس😥 همسرش🧔🏻
چـادر•°{🖤}°• سر میکند ...
همیشه دنبال دلیلی براے تخریبش بودند...😒💔
ولے☝️ هیچ گاه نفهمیدند :
{عاشـ♥️ـق استـ}
عـاشــق حجاب حضرت مـ💚ــادر (س)
نفهمیدند تمام عمرش را وقف این عشــــــق کرد...😍
چـادر •°{🖤}°• همان حـجابی⚫️ بود که پشت در🚪 سوخـــت🔥.
اما از سرحضرت زهرا{ســ💚}نیفتــــاد...
حقیقت ایــن است چـادر•°{🖤}°•
حجاب کامل ایست💞
حداقل☝️ اگرهم چادرے نیستیم این حقیقت را کتمان نکنیم...🙄
پرچم🏴 باحجاب هاپیش اون بالایی👆✨، بالاست...😍😌☺️
#چادر_یعنے_بیرق_حسین🌺