eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
ِاِلهی عَظُمَ الْبَلاء✨ ُوَبَرِحَ الْخَفآءُ🍃 وَانْکَشَفَ الْغِطآء💫 ُوَانْقَطَعَ الرَّجآء🌱 ُو َضاقَتِ الاَْرْض🌏 ُوَمُنِعَتِ السَّمآء🌃 وَاَنْتَ الْمُسْتَعان🍃 ُوَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی💫 وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآء🌾 ِاَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَالِ مُحَمَّد✨ اُولِی الاَْمْر ِالَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ ✨ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ🌿 فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلا قَریباً🌸 کَلَمْحِ الْبَصَرِاَو ْهُوَ اَقْرَب🥀 ُیا مُحَمَّدُ یاعَلِیُّ یاعَلِیُّ یامُحَمَّدُ ✨ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ ☘ و َانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ🌻 یا مَوْلانا یاصاحِبَ الزَّمان✨ ِالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ 😞💔 اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی✨ السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ 🤲🏻 الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل🌸 َیااَرْحَمَ الرّاحِمینَ🙃💫 بِحَقِّ مُحَمَّد وَالِهِ الطّاهِرین🌺
رابطھ‌عـٰاشقانھ‌اے‌باخـد‌ا‌داشت. یڪ‌باربھ‌من‌گفت:خدا..خدا..خدا.. همھ‌چیزدست‌خداست..! تمام‌مشڪلات‌بشربھ‌خاطر‌ دورۍ‌ازخداست‌.. مابایدمطیع‌محض‌اوباشیم.او‌از‌سود و‌زیان‌ماخبر‌دارد..هرچھ‌گفتھ باید‌قبول‌ڪنیم. خیر‌و‌صلاح‌ماهمین‌است.
❕ برای‌امر‌به‌معروف‌نکردنمون‌بهانه‌های‌زیادی‌میاریم به‌بهانه‌ی‌‌شان‌و‌غرورمون❗ به‌بهانه‌ی‌‌جایگاهمون‌توی‌جامعه❗ امربه‌معروف‌نمیکنیم...... که‌بهمون‌نگن‌به‌توچه!؟🚫 حتی‌به‌ازای‌لبخند‌‌امام‌زمان🌱 یاحتی‌لحظه‌ای‌‌کم‌شدن‌ازغیبت‌صاحب‌الزمان؟ 🕊 🌿
شیطان‌میگھ‌برو‌عشق‌و‌حال‌ڪن‌ و‌سرابی‌از‌لذت‌رو‌بهت‌نشون‌میدھ این‌سراب‌رو‌زمانی‌متوجہ‌میشی‌ڪه‌میر؎‌ و‌مـبینی‌تھـش‌هیچی‌نبود‌و‌شـدی‌یہ‌انسان‌ِ تنوع‌طلب‌و‌بی‌ھدف‌ڪه‌الڪی‌زمانتو‌هدر‌دادی…! •. 💔!
بعضی از قوم و خویش‌هایمان که از شهرستان می‌آمدند، رسیده و نرسیده گله می‌کردند: «آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ما از ترمینال با تاکسی بیایم؟ ما که تهران رو خوب بلد نیستیم!» اما گوشِ پدر به این حرف‌ها بدهکار نبود؛ می‌گفت: «طوری نیست؛ فوقش دلخور می‌شن. اونا که نمی‌خوان جواب بِدن، منم که باید جواب بدم. باید جواب بدم با ماشین بیت‌المال چیکار کردم». 🥀💔
آمـآده‌شہآدت‌بـودن . . .💔! بآآرزوۍشہآدت‌داشتن‌ فـرسـنگ‌ها‌فاصلہ‌است‌وفرق‌میڪنہ(:🖐🏼
-یه‌خدایی‌‌حواسش‌بهت‌هست‌..!! -به‌غصه‌هات‌..' -دل‌نگرانی‌هات‌..' -مشکلاتت‌..' -یه‌خدایی‌وسط‌غم‌دنیا‌بغلت‌میکنه‌💕- -‌رفیق‌شکایت‌نکن‌نگو‌خدایا‌چرا‌من‌..!! -معلم‌سرجلسه‌امتحان‌سکوت‌میکنه..' -برگه‌تو‌با‌ارفاق‌صحیح‌میکنه
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
❬فوتبـٰالش‌خیلۍ‌خوب‌بود.. یہ‌روزتیم‌فوتبـٰال‌محلشون‌بٰا‌تیمِ فوتبٰال‌یہ‌محلہ‌دیگہ‌مسٰابقہ‌دٰاشت یڪ‌برصفرمیوفتن‌عقب دقیقہ‌آخرتوپ‌میفتہ‌روپـٰاش.. رٰاحت‌میتونست‌توپو‌گل‌ڪنہ‌ و‌بـٰاز؎مسٰاو؎بشہ‌امٰا‌یھو‌ مٰادرش‌صدٰاش‌میزنہ‌و‌میگہ: مھد؎بیٰابرو‌نون‌بگیر.. مھد؎هم‌توپ‌ُول‌میکنہ‌و‌ میرھ‌نون‌میگیرھ..!シ🌱❭
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
هواٰۍٖ‌جھــاٰن.. بۍٖ‌تو‌خس‌خس‌مۍٖ‌کــند،تو رابہ‌جان‌نفس‌هاٰۍٖ‌بۍٖ‌کسان زودتر‌برگرد(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 💕 بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهری کنید، من واقعا به ایشون علاقه دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود. خندیدم و گفتم: باشه چشم، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا که همه چی درست میشه... واقا نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم _ عروسیتون حتما جبران میکنم ممنون شما لطف دارید، بابت امروزهم باز ممنون. هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگی میکردم بعد از مدتها رفته بودم بیرون. جعبه ی کادوها مخصوصا جعبه ی بزرگ علی تو دستم سنگینی میکرد با زحمت کلید رو از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم. _ راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونه رو باز کردم ، چراغ های خونه هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتن خونه ی اردالان. کلید چراغو زدم با صدای اردلان از ترس جیغی زدم و جعبه ها از دستم افتاد. وااااای یه تولد دیگه همه بودن، حتی خانواده ی علی جمع شده بودن تا برای من تولد بگیرن تولد ،تولد تولدت مبارک... _باتعجب به جمعشون نگاه میکردم که اردلان هولم داد سمت مبل و نشوند. همه اومدن بغلم کردن و تولدمو تبریک گفتن. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم و ازشون تشکر کردم. راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستن در نبود علی خوشحالم کنن اما نمیدونستن، با این کارشون نبود علی و رو بیشتر احساس میکنم. _ وای چقدر بد بود که علی تو اولین سال تولدم بعد از ازدواجمون پیشم نبود. اون شب نبودشو خیلی بیشتر احساس کردم. دوست داشتم زودتر تولد تموم بشه تا برم تو اتاقم و جعبه ی کادوی علی رو باز کنم. زمان خیلی دیر میگذشت. باالخره بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها، خستگیرو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم _ نفس راحتی کشیدم و لباسامو عوض کردم پرده ی اتاقو کشیدم و روبروی نور ماه نشستم، چیزی تا ساعت ۱۰ نمونده بود. جعبه رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبه ی مهمات رو جابه جا میکردم. آروم درشو باز کردم بوی گل های یاس داخل جعبه خوردن تو صورتم... آرامش خاصی بهم دست داد. ناخدا گاه لبخندی رو صورتم نشست _ گل هارو کنار زدم یه جعبه ی کوچیک تر هم داخل جعبه بود درشو باز کردم یه زنجیر و پلاک طلا که پلاکش اسم خودم بود و روش با نگین های ریز زیادی تزئین شده بود خیلی خوشگل بود گردنبند رو انداختم تو گردنم خیلی احساس خوبی داشتم. چند تا گل یاس از داخل جعبه برداشتم که چشمم خورد به یه کاغذ _ برش داشتم و بازش کردم یه نامه بود "یاهو" سلام اسماء عزیزم، منو ببخش که اولین سال تولدت پیشت نبودم. قسمت این بود که نباشم، ولی به علی قول بده که ناراحت نباشی، خیلی دوست دارم خانمم، مطمئن باش هر لحظه بیادتم مواظب خودت باش "قربانت علی" _ بغضم گرفت و اشکام جاری شد ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، به ماه خیره شده بودم چهره ی علی رو واسه خودم تجسم میکردم، اینکه داره چیکار میکنه و به چی فکر میکنه ولی مطمءن بودم اونم داره به ماه نگاه میکنه. انقدر خسته بودم که تو همون حالت خوابم برد. _ چند وقت گذشت، مشکل محسنی و مریم هم حل شد و خیلی زود باهم ازدواج کردند. یک ماه از رفتن علی میگذشت. اردالان هم دوهفته ای بود که رفته بود. قرار بود بلافاصله بعد از برگشتن علی تدارکات عروسی رو بچینیم. _ دوره ی علی ۴۵ روزه بود. ۱۵روز تا اومدنش مونده بود. خیلی خوشحال بودم برای همین افتادم دنبال کارهام و خرید جهزیه دوست داشتم علی هم باشه و تو انتخاب وسایل خونمون نظر بده."خونمون"با گفتن این کلمه یه حس خوبی بهم دست میداد. حس مستقل شدن. حس تشکیل یه زندگی واقعی باعلی ... _ اصلا هرچیزی که اسم علی همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم با ذوق وسلیقه ی خاصی یسری از وسایل رو خریدم. از جلوی مزون های لباس عروس رد میشدم چند دقیقه جلوش وایمیسادم نگاه میکردم. اما لباس عروسو دیگه باید باعلی میگرفتم. اون۱۵ روز خیلی دیر میگذشت... ... نویسنده خانم علی ابادی
❤️ ❤️ واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم هم برای عروسیمون احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق ما زمینی نبود. _ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم. همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های بهشتی میگذری بخاطر من از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد _ اخم کردناشم دوست داشتم وای که چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره من دیگه طاقت دوریشو ندارم چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم _ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه. شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم. _ از دانشگاه برگشتم خونه بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو تو تمام تنم احساس میکردم... _ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در مرز حلب یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری شنیدم اما درست متوجه نشدم. _ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت میرفت، با همون لباس های نظامیش رو بکشم این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم. _ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم. نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم. _ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم. وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم. فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علی موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده. لبخند عمیقی روی لبام نشست _ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو بیینم. باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم . پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد. _ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم. نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. _ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو میبردم بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ... دارد.... نویسنده خانم علی ابادی
فقط چند پآرت تا پایان🥺💛
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
چہ‌خوب‌گفتہ‌اسٺ‌سید‌مرتضےآوینے: حزب‌اللہ‌اهـل ولایت‌اسٺ‌و‌اهل ولایت‌بودن‌دشوار‌اسٺ پایمردۍمیخواهد‌و‌وفادارے🍂'!
شھید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'ݘادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)🕊 چادر من،بال‌پروا‌زمَن‌اسٺ.🌱
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
دنیآ،دنیاے‌تلخــۍشدھ‌است! ایں‌روزها‌از‌برخی‌شهیدآن‌،تنها‌نامـے ماندھ‌وآن‌هم‌گمنامیست.. ولــے‌ڪاش‌بہ‌هماں‌اندازه‌کہ‌درنام گمنام‌میدانیمشان‌،در‌رسم‌نام‌آور‌ قلوبماں‌باشند..(:
وسلام‌برپدرِبندھ‌هایِ‌خدا🌱(:'!
یادمه‌یه‌رفیق‌داشتم ؛ این‌رفیق‌ِمابه‌هیچ‌امامی‌اعتقادنداشت . همیشه‌هم‌غرمیزد‌که‌چرااینقدر‌واسه‌روضه‌ها خرج‌میشه‌‌وخلاصه‌ازاین‌صحبتا . .
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
یادمه‌یه‌رفیق‌داشتم ؛ این‌رفیق‌ِمابه‌هیچ‌امامی‌اعتقادنداشت . همیشه‌هم‌غرمیزد‌که‌چرااینقدر‌واسه‌روضه‌
محرمِ‌پارسال‌باخودم‌کشوندمش‌هیئت . . بهش‌گفتم:نمیدونم‌تویی‌که‌امامی‌روقبول‌نداری ؛ دردات‌روبه‌کی‌میگی..موقعی‌که‌یه‌اتفاقِ‌بد واست‌پیش‌میاد‌به‌کی‌توسل‌‌میکنی..(: باایناکاری‌ندارم‌اماامشب‌اینجاخودت‌روسبک‌کن(: مابهش‌میگیم‌<پدرِبنده‌های‌خدا♥️> دردوبغض‌یک‌سالمون‌رومیاریم‌داخلِ‌روضه‌اش .. اینجاخودمون‌روخالی‌‌میکنیم !
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
محرمِ‌پارسال‌باخودم‌کشوندمش‌هیئت . . بهش‌گفتم:نمیدونم‌تویی‌که‌امامی‌روقبول‌نداری ؛ دردات‌روبه‌کی‌میگ
فرداصبحِ‌اون‌شب‌زنگ‌زدوگفت : امشب‌ساعت‌چند‌حاضرشیم‌بریم‌باهم؟! گفتم:مشکلت‌حل‌شد؟! گفت:آرھ..خوب‌پیش‌رفت ؛ منم‌که‌قول‌دادم اگرحل‌بشه‌تاعمردارم‌نوکریِ‌امام‌حسینِ‌تون‌روکنم !
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
فرداصبحِ‌اون‌شب‌زنگ‌زدوگفت : امشب‌ساعت‌چند‌حاضرشیم‌بریم‌باهم؟! گفتم:مشکلت‌حل‌شد؟! گفت:آرھ..خوب‌پیش‌ر
رفیق‌ایناروگفتم‌که‌بدونی مایک‌امام‌حسین‌توزندگیمون‌داریم . . که‌تک‌تکِ‌دردامون‌رومیخره ؛ مرحمِ‌زخم‌هامونه، علمش‌سایه‌ی‌سرمونه✨'! همیشه‌به‌امام‌حسین‌غرزدیم‌وهی‌گفتیم : حرم،‌حرم،حرم . . . ولی‌تاحالا‌شدشکرکردیم‌واسه‌بودنش؟ واسه‌چایِ‌روضه‌هاش‌چی؟ واسه‌تک‌تکِ‌اشکایی‌که‌توروضه‌هاش‌حرمت‌دارن . .(:
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
رفیق‌ایناروگفتم‌که‌بدونی مایک‌امام‌حسین‌توزندگیمون‌داریم . . که‌تک‌تکِ‌دردامون‌رومیخره ؛ مرحمِ‌زخم‌ه
آقایِ‌امام‌حسین ، شکرکه‌همراهمون‌بودی ؛ دردهاواشک‌هامون‌روخریدی ؛ سایه‌ی‌علمت‌روی‌سرمونه.. ازتهِ‌تهِ‌دلامون‌ممنونِ‌شماواهل‌بیت‌تونیم♥️'! خلاصه‌که‌تاعمرداریم‌نمیتونیم‌جبران‌کنیم . .
روزۍ‌کہ‌بیآیۍ... خوش‌ترین‌خبردرگوش‌جہآن‌خوآهدپیچـید ودگـرجـآۍبرآۍ‌غم‌نخوآهدمآند...!🖤
تاحالابه‌مُردَنتـون‌‌فڪرڪردین؟! چنـد‌دقیـقہ‌فڪر‌ڪنیم... خُـب‌‌چے‌داریـم؟! ؟؟ رفیـق‌هیچڪس‌نمیـدونہ‌۱۰دقیقہ‌بعـد زنده‌س‌یـا‌نھ‌! حالا‌ڪہ‌هستیم دیگھ‌دروغ‌نگیـم،دیگہ‌دل‌نشڪنیم... 💔:)