میدونستید احمق کیه🤔؟!!
بریم ببینیم حضرت
أمیرالبیان چھ مےفرمایند👇🏽!
-
💌امیر المؤمنین"عليهالسلام":
-
🔸كسے كھ عيبھاى ديگران را ببيند و آنھا را زشت شمارد اما همان عيبھا را در خود بپسندد، احمق واقعے است☝️🏽...!
- نھجالبلاغہ،حکمت³⁴⁹📖•
دکتر بھ او گفت: بھ اندازھ یڪ دم و بازدم با #مُردن فاصلہ داشتے!
مصطفے جواب دادھ بود:
شما بھ اندازھ یڪ دم و بازدم مےبینید
اونے کھ باید شھادت را مےداد،
یڪ کوھ گناھ دیدھ🚶🏻♂...!
- #شھیدمصطفےصدرزادھ🔖••
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هاشــمے
#پارت۲۳
ماشین خیابان را دور می زند و به سمت راه آهن حرکت می کند. چادرم را روی صورتم می کشم و پشت سرم را نگاه می کنم و از شیشه عقب به گنبد طلایی خیره می شوم. “چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همین جاست. می دانی آقا؟ دلم برایت تنگ می شود. خیلی زود!”
نمی دانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم. کاش می شد نرفت! هنوز نرفته، دلم تنگ شده. بغض چنگ به گلویم می اندازد. اشک از کنار چشمم روی چادرم می چکد. نگاهت می کنم. پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه می کنی. می دانم که هم خوشحالی، هم ناراحت. خوشحالی به خاطر جواز رفتنت. ناراحتی به خاطر دو چیز. این که مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر می زند و دوم این که نمی دانی چطور به خانواده ات بگویی که می خواهی بروی. می ترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند.
دستم را روی دستت می گذارم و فشار می دهم. می خواهم دلگرمی ات باشم.
– علی!
– جان!
– بسپار به خدا.
لبخند می زنی و دستم را می گیری.
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقاً لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خودت می کشیدی و من هم پشت سرت تقریباً می دویدم. بلیط ها را نشان می دهی و می خندی.
– بدو ریحانه! جا می مونیما.
تا رسیدن به قطار و سوار شدن، مدام مرا می ترساندی که “الآن جا می مونیم.”
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. تو هم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم. لبخند می زنی و کنارم می نشینی.
– خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشم هایت را رصد می کنم. نزدیک می آیم و در گوشت آرام می گویم: تو که باشی همه چیز خوبه.
چانه ام را می گیری و فقط نگاهم می کنی. آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد.
– ریحانه از وقتی اومدی توی زندگیم، همه چیز خوب شد. همه چیز.
سرم را روی شانه ات می گذارم که خودت را یک دفعه جمع می کنی.
– خانوم حواسم نیست، تو هم چیزی نمیگی! زشته عزیزم! این کارا رو نکن. دو تا جوون می بینن و دلشون می خواد. اون وقت من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه.
می خندم و جواب می دهم: چشششششم آقاااا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن.
– اون که روی چشم. دعا می کنم خدا یه حوری بهشون بده.
ذوق زده لبخند می زنم که ادامه می دهی: البته بعد از شهادت.
و بعد بلند می خندی. لبم را کج می کنم و به حالت قهر می گویم: خیلی بدی! فکر کردم منظورت از حوری منم.
– خب منظورم شما بودی دیگه. بعد از شهادت، شما می شی حوری عزیزم.
رویم را سمت شیشه برمی گردانم و می گویم: نه خیر دیگه قبول نیست. قهر قهر تا روز قیامت.
– قیامت که نوکرتم ولی حالا قَهر نکن، گناه دارما. یه روز دلت تنگ می شه برام خانوم.
دوباره رو می کنم سمتت و نگاهت می کنم. در دلم می گذرد: ” آره دلم برات تنگ می شه. برای امروز. برای این نگاه خاصی که بهم می کنی.”
یک دفعه بلند می شوم و از جایگاه کیف و ساکها، کیفم را برمی دارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم. سر جایم می نشینم و دوربین را جلوی صورتم می گیرم.
– خب می خوام یه عکس یادگاری بگیرم. زود باش بگو سیب.
می خندی و دستت را روی لنز می گذاری.
– با این قیافه ی کج و کوله من؟
– نه خیر. به سید توهین نکنا!
– اوه اوه چه غیرتی!
و نیشت را به طرز مسخره ای باز می کنی. به قدری که تمام دندان هایت پیدا می شود.
– این جوری خوبه؟
می خندم و دستم را روی صورتت می گذارم.
– اِاِاِ نکن دیگه! تو رو خدا یه لبخند خوشگل بزن.
لبخند می زنی و دلم را می بری.
– بفرما خانوم.
– بگو سیب!
– نه….نمیگم سیب.
– باز اذیت کردی؟
– میگم… میگم.
دوربین را تنظیم می کنم.
– یک… دو… سه. بگو!
– شهیییید.
قلبم با ایده ات کنده و یادگاریمان ثبت می شود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حسین آقا یک دستش را پشت دست دیگرش می زند و روی مبل مقابلت می نشیند. سرش را تکان می دهد و درحالی که پای چپش از استرس می لرزد، نگاهش را به من می دوزد.
– بابا! تو قبول کردی؟
سکوت می کنم. لب می گزم و سرم را پایین می اندازم.
– دخترم؛ ازت سؤال کردم! تو جداً قبول کردی؟
تو گلویت را صاف می کنی و در ادامه سؤال پدرت، از من می پرسی: ریحان! بگو که مشکلی نداری.
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوشم می دهم و آهسته جواب می دهم: بله.
حسین آقا دستش را در هوا تکان می دهد.
– بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دخترم.
سرم را بالا می گیرم و در حالی که نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت می دزدم، جواب می دهم: یعنی قبول کردم که علی بره.
این حرف من آتشی بود به جان زهرا خانوم تا یک دفعه از جا بپرد و از لبه پنجره رو به حیاط بلند شود و وسط هال بیاید.
– می بینی حسین آقا؟ عروسمون قبول کرده!
رو می کند به سمت قبله و دست هایش را با حالی رنجیده بالا می آورد: ای خدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۲۳
من چه گناهی کردم آخه!؟ ببین بچه دسته گلم حرف از چی می زنه.
علی اصغر که تا الآن فقط محو بحث ما بود، در حالی که تمام وجودش سؤال شده، می پرسد: ماما داداچ علی کوجا می ره؟
پدرت با صدای تقریباً بلند می گوید: بسته خانوم! چرا شلوغش می کنی؟ هنوز که این وسط صاف صاف وایساده.
و بعد به علی اصغر نگاه می کند و ادامه می دهد: هیچ جا بابا جون. داداشت هیچ جا نمی ره.
مادرت هم مابقی حرفش را می خورد و فقط به اشک هایش اجازه می دهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند. احساس می کنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم. گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمی دهد، ولی زبانم مدام و پیاپی تو را تشویق می کند به رفتن.
تو روی زمین، روبه روی مبلی که پدرت روی آن نشسته می نشینی.
– پدر؛ یه جواب ساده که این قدر بحث و ناراحتی نداره! من فقط خواستم اطلاع بدم که می خوام برم. همه کارهامم کردم و زنمم رضایت کامل داره.
حسین آقا اخم می کند و بین حرفت می پرد: چی چی می بری و می دوزی شازده؟ کجا می رم می رم؟ مگه دختر مردم کشکه؟ اون هیچی، مگه جنگ بچه بازیه!؟ من چه می دونستم بعد از ازدواج، زنت از تو مشتاق تر می شه. تو حق نداری بری. تا منم رضایت ندم، پاتو از در این خونه بیرون نمی ذاری.
بلند می شود برود که تو هم پشت سرش بلند می شوی و دستش را می گیری.
– قربونتون برم. خودتون گفتید زن بگیر بعد برو. بیا این هم زن. چرا آخه می زنید زیر حرفاتون باباجون!؟
دستش را از دستت بیرون می کشد.
– می دونی چیه علی؟ اصلاً حرفمو الآن پس می گیرم. چیزی می تونی بگی؟ این دختر هم عقلشو داده دست تو! یه ذره به فکر دل زنت باش. همین که گفتم، حق نداری بری.
سمت راهرو می رود که دیدن چشم های پر از بغض تو صبرم را تمام می کند. یک دفعه بلند می گویم: بابا حسین؛ شما که خودت جانبازی. چرا این حرفو می زنید؟
یک لحظه می ایستد. انگار چیزی در وجودش زنده می شود. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو می رود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با یک دست لیوان آب را سمتت می گیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می آورم.
– بیا بخور اینو علی.
دستم را کنار می زنی و سرت را می گردانی سمت پنجره باز رو به خیابان.
– نه نمی خورم. سردرد من با اینا خوب نمیشه.
– حالا تو بیا اینو بخور.
دست راستت را بالا می آوری و جواب می دهی: گفتم که نه خانوم. بذارهمون جا بمونه.
لیوان و قرص را روی میز تحریرت می گذارم و کنارت می ایستم. نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده. می دانم مسئله رفتن، فکرت را به شدت مشغول کرده. کافیست پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی.
شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه به گوش می رسد. لبه ی پنجره می نشینی. یاد همان روز اولی می افتم که همین جا نشسته بودی، بی اراده لبخند می زنم. من هنوز موفق نشده ام تا تو را ببوسم. بوسه ای که می دانم سرشار از پاکیست. پر است از احساس محبت. بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند.
سرم را کج می کنم. به دیوار می گذارم و نگاهم را به ریش تقریباً بلندت می دوزم. قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری. البته این تعبیر خودم است. می خندم و از سر رضایت چشم هایم را می بندم که می پرسی: چیه؟ چرا می خندی؟
چشم هایم را نیمه باز می کنم و باز می بندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفته.
– وا چی شده؟
موهایم را پشت شانه ام می ریزم و روبه رویت می نشینم. طرف دیگر لبه پنجره، نگاهم می کنی.
نگاهت می کنم. نگاهت را می دزدی و لبخند می زنی. قند در دلم آلاسکا می شود.
ادامه دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هاشـمـے
#پارت۲۴
بی اختیار نیم خیز می شوم به سمتت و به صورتت فوت می کنم. چند تار مو روی پیشانی ات تکان می خورد. می خندی و تو هم به سمت صورتم فوت می کنی. نفست را دوست دارم. خنده ات ناگهان محو می شود و غم به چهره ات می نشیند.
– ریحانه… حلال کن منو!
جا می خورم. عقب می روم و می پرسم: چی شد یهو!؟
همان طورکه با انگشتانت بازی می کنی، جواب می دهی: تو دلت پره. حقم داری. ولی تا وقتی که این تو… (دستت را روی سینه ات می گذاری. درست روی قلبت) این تو سنگینه… منم پام بسته است. اگر تو دلت رو خالی کنی، شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو می بری. از بس که اذیت شدی.
تبسم تلخی می کنم و دستم را روی زانوات می گذارم.
– من خیلی وقته توی دلمو خالی کردم. خیلی وقته.
نفست را با صدا بیرون می دهی. از لبه پنجره بلند می شوی و چند قدم به جلو و عقب برمی داری. آخر سر به سمت من رو می کنی و نزدیکم می شوی. با تعجب نگاهت می کنم. دستت را بالا می آوری و با سر انگشتانت موهای روی پیشانی ام را کمی کنار می زنی. خجالت می کشم و به پاهایت نگاه می کنم. لحن آرام صدایت دلم را می لرزاند.
– چرا خجالت می کشی؟
چیزی نمی گویم. منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که ببوسمت حالا…
خم می شوی سمت صورتم و به چشم هایم زل می زنی. با دو دستت دو طرف صورتم را می گیری و لب هایت را روی پیشانی ام می گذاری. آهسته و عمیق. شوکه، چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دست هایم را روی دستانت می گذارم. صورتت را که عقب می بری دلم را می کشی. روی محاسنت از اشک برق می زند. با حالتی خاص التماس می کنی: حلال کن منو!
***
همان طور که لقمه ام را گاز می زنم و لی لی کنان سمت خانه تان می آیم، پدرت را از انتهای کوچه می بینم که با قدم های آرام می آید. در فکر فرو رفته. حتماً با خودش درگیر شده. جمله آخر من درگیرش کرده. چند قدم دیگر لی لی می کنم که صدایت را از پشت سرم می شنوم: آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله. خوب لی لی می کنیا!
برمی گردم و ازخجالت فقط لبخند می زنم.
– یه وقت نگی یکی می بینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی می کنی. البته می دانم جداً دوست نداری رفتار سبک از من ببینی. از بس که غیرت داری. ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پر نمی زند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟ با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمی گویم. از موتور پیاده می شوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی. نگاهت به پدرت که می افتد می ایستی و آرام زمزمه می کنی: چقدر بابا زود داره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه می کنیم. دوباره راه میفتیم. به جلوی در که می رسیم منتظر می مانیم تا پدرت هم برسد. نگاهش جدی ولی غمگین است. مشخص است با دیدن ما به زور لبخند می زند و سلام می کند.
– چرا نمی رید تو؟
هر دو با هم سلام می کنیم و من در جواب سؤال پدرت پیش دستی می کنم و می گویم: گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما هم پشت سر شما.
چیزی نمی گوید و کلید را در قفل می اندازد و در را باز می کند. فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست می خورد.
حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی می کند و داخل می رود.
می خندم و می گویم: سلام بچه! چرا کلاس نرفتی؟
– اولاً سلام. دوماً بچه خودتی. سوماً مریضم. حالم خوب نبود، نرفتم.
تو می خندی و همان طور که موتورت را گوشه ای از حیاط می گذاری می گویی: آره. مشخصه داری می میری.
و اشاره می کنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم می کند و جواب می دهد: خب چیه مگه؟ حسودیت میشه که من این قدر خوب مریض میشم؟
تو باز می خندی ولی جواب نمی دهی. کفش هایت را در می آوری و داخل می روی. من هم روی تخت کنار فاطمه می نشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپس فرو می برم که صدایش درمی آید: اوووییی …چی کار می کنی؟
– خسیس نباش دیگه.
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم می چپانم.
– الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم می خورم. اندازه اینی که الآن کردی توی دهنت نخوردم.
کاسه ماست را برمی دارم و کمی سر می کشم. پشت بندش سرم را تکان می دهم و می گویم: به به! این جوری باید بخوری. یاد بگیر.
پشت چشمی برایم نازک می کند. پاکت را از جلوی دستم دور می کند. می خندم و بند کتونی ام را باز می کنم که تو به حیاط می آیی و با چهره ای جدی صدایم می کنی.
– ریحانه!… بیا تو بابا کارمون داره.
ادامه دارد…
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۲۵
با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت می کنم و به خانه می روم. در راهرو ایستاده ای که با دیدن من به آشپزخانه اشاره می کنی. پاورچین پاروچین به آشپزخانه می روم و تو هم پشت سرم می آیی.
حسین آقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته. به هم نگاه می کنیم و بعد پشت میز می نشینیم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع می کند.
– علی…بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم…
فنجان چایش را برمی دارید و داخلش با بغض فوت می کند. بغض مرد جنگی که خسته است. ادامه می دهد: برو بابا… برو پسرم.
سرش را بیشتر پایین می اندازد و من افتادن اشکش در چای را می بینم. دلم می لرزد و قلبم تیر می کشد. خدایا…چقدر سخته!
– علی؛ من وظیفه ام این بود که بزرگت کنم. مادرت تربیتت کنه. این جور قد بکشی. وظیفه ام بود برات یه زن خوب بگیرم. زندگیت رو سامون بدم. پسر…خیلی سخته خیلی! اگر خودم نرفته بودم، هیچ وقت نمی ذاشتم تو بری. البته تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی. باعث افتخارمی پسرم.
سرش را بالا می گیرد. ما هر دو انعکاس نور روی قطرات اشک، بین چین و چروک صورتش را می بینیم. یک دفعه خم می شوی و دستش را می بوسی.
– چاکرتم به خدا.
دستش را کنار می کشد و ادامه می دهد: ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری. راضی کردن مادرت هم با من.
بلند می شود و فنجانش را برمی دارد و می رود. هر دو می دانیم که غرور پدرت مانع می شود که بخواهد ما بیشتر شاهد گریه اش باشیم. او که می رود از جا می پری و از خوشحالی بلندم می کنی و بازوهایم را فشار می دهی.
– دیدی؟ دیدی رفتنی شدم؟ رفتنی.
این جمله را که می گویی دلم می ترکد. رفتنی شدی. به همین راحتی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پدرت به مادرت گفت و تا چند روز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهرا خانوم. بالاخره مادرت به سختی پذیرفت. قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد.
روز هفتاد و پنجم، موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را با چه ذوقی به تن می کردی، به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی (ع) می بستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت می کردم. تمام سعیم در این بود که یک وقت با اشک، مخالفتم را نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند می زدم. ساکت را که بستی، در اتاقت را باز کردی که بروی، از جا بلند شدم و از روی میز سر بندت را برداشتم.
– رزمنده؛ اینو جا گذاشتی.
برگشتی و به دستم نگاه کردی. سمتت آمدم. پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم. بستن سربند که نه… با هر گره راه نفسم را بستم. آخر سر از همان پشت سرت پیشانی ام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم.
برمی گردی و نگاهم می کنی. با پشت دست صورتم را لمس می کنی.
– قرار بود این جوری کنی؟
لب هایم را روی هم فشار می دهم.
– مراقب خودت باش.
دست هایم را می گیری.
– خدا مراقبه.
خم می شوی و ساکت را برمی داری.
– روسری و چادرت رو سرکن.
متعجب نگاهت می کنم.
– چرا؟ مگه نامحرم هست؟
– شما سرکن بعداً می فهمی.
شانه بالا می اندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را برمی دارم و روی سرم می اندازم و گره می زنم که می گویی: نه نه. اون مدلی ببند.
نگاهت می کنم که با دست صورتت را قاب می کنی.
– همونی که گرد می شه، لبنانی.
می خندم. لبنانی می بندم و چادر رنگی ام را روی سرم می اندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم می کشی.
– روبگیر. به خاطر من!
نمی دانم چرا به حرفهایت گوش می دهم، درحالی که در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو می گیرم و می پرسم: این جوری خوبه؟
– عالیه عروس خانوم.
ذوق می کنم.
– عروس؟ هنوز نشدم.
– چرا نشدی؟ من دومادم، شما هم عروس منی دیگه.
خیلی به حرفت دقت نمی کنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت می کنم.
از اتاق بیرون می روی و تأکید می کنی با چادر پشت سرت بیایم. می خواهم همه چیز هر طور که تو می خواهی باشد. از پله ها پایین می رویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه می کنند. تنها کسی که بی خیال تمام عالم به نظر می رسد علی اصغر است که مات و مبهوت گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین آقا کنارش ایستاده. فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم آمده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند می زنی.
– خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت می پرسند: کی؟ کی مهمونه؟
روی آخرین پله می نشینی و به ساعت مچی ات نگاه می کنی. زینب می پرسد: کی قراره بیاد داداش؟
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#شہــــیـدانــہ
•|شهدا رفتند تا بمانیم✋🏻|•
°•|خون شهید
°•|حق الناس است
°•|با این حق الناس بزرگ ڪہ
°•|بہ گردنمان است چه خواهیم کرد💔
شهیـ🕊ــد پیـرو خطـش رامیخواهد
نہ شـرمنده ے نگاهش را😔💔
#برخیـز✊🏻 |
🌿⃟⃟⃟⃟ ⃟🕊
•.
گفت:
عاشقےࢪاچگونہیادگرفتہا؎!
گفتم:
ازآنشھیدگمنامےڪہمـ؏ـشوقࢪاحتےبہ
قیمتازدستدادنهویتشخࢪیداࢪبود)
•.
¦🕊⃟⃟⃟⃟ ⃟🌿¦ #شهیدانھ
#امــربـہمعـروفونـهـےازمنـڪر🕊
|حضـرت علے:
|همہ اعمـال نیڪ حتـے جـهاد در راه خــدا،در مقـایسہ با امـر به معروف و نهے از منڪرهمـانند ذره اے استـ . بسـیــار نــاچـیــز،در دریــایــۍ پهنـاور و عمیــق..
#ٺلنگرانہ⚠️
ٺذڪرمھم :
مےدونسٺیدکہامامزمان(؏ـج)بہتماممحتواےگوشےمادسترسےدارند؟🤔
وازجزئیاٺآنآگاههسٺند؟
اگرمطلببدےدارےکهحضرٺراناراحتمیکنہ💔
،همینالانپاکشکن🚶♀... !🙃🌿
شڪاࢪچے..😅🤣
#استوری📲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر رهبری در مورد مخالفان واکسن
[❤️🖇]
•
•
دلگفتاگرغنچهِپرپرگردم..
درجاریخونخودشناورگردم..
واللّٰهکهاسماعظمحقباشــــد..
نامردماگرجدازرهبرگردم..!(:
-جانآقا..😍🌱
#رهبرانہ💚
<🖤📓>
همہمیـگفتنجبـهہبخوربخوابـہ!!
راســـــٺمیگفتن✋🏿
خمپارھمیخوردن
میخوابیـــــدטּ..(:!💔
#شهیدانہ🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای اینکه بچهش از بمب
نترسه بهش یاد داده هر وقت صدای بمب شنید بخنده 💔💔😔
🌿✾ • • • • •
•⛓⏰•
❬ديديدهنَوزعِشق،لَشڪردٰارد . .
ديديدڪہاينقـٰافلـہرَهبردٰارد ،
اِ؎مـٰاندھنھروآنۍِعھدشِڪن
اينمُلڪعلۍمـٰالڪاَشتردٰارد! . . .シ🖐🏿 ❭
⛓🌚¦⇢ #رهبرانه
نقش است بر این چفیه که ما صاحب قدسیم
هرگز نشنیدم ز #علی جمله ی کذبی
توصیهام بھ شما این است کھ هرکدام،
یک شهید را براۍ خودتان انتخاب کنید؛
حتما هم نباید معروف باشد، در گمنامها
انسانهاۍ فوقالعادهای وجود دارد، آنها
را هم در نظر بگیرید .
_حاج قاسم سلیمانۍ !