eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
💭 رفیق گلم! حواسٺ باشہ چشمِ بین👀 بین،نمیشہ❗️ فضاے حقیقێ و مجازێ هم ندارھ✌️🏻 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••🍂••• بہ‌هرکےمیگمـ.. میگہ‌منمـ‌باورمـ‌نمیشہ... حالا‌واقعاحاج‌قاسـم‌دیگہ‌نیسـت؟🥀💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
4_5947463165796156105.mp3
7.27M
🌻☘ برای امام زمان لوتی واری زندگے کنین😊 آقا ما دوست داریم تو هم مارو دوست داری دیگھ؟!😍💔😔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
-حسرت آزادے‌ام از بند عشق اول و آخࢪ هوسے هست و نیست مࢪده‌ام و باز نفس مےڪشم بے تو دࢪ این خانھ ڪسے هست و نیست...🌿♥️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
🖤...
﴾💔﴿ ‏باشد قبوݪ ، نوڪر تو بے گناه نیست •اما حسین ، حاݪ دلم رو به راه نیست...• ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪــاش … وقٺـی خدا در محشر بگوید : چه داشتے؟ سر بلندڪندحسیــن بگـوید : حساب شد ... <🧡🍁> ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
عزیزےمیگُفت:💌✨ هروقٺ‌احساس‌ڪردیداز 👑🌿 دور‌شدیدودلتون واسه‌آقاتنگ‌نیسٺ💔 این‌دعاےکوچک‌روبخونید🔖 بخصوص‌توےقنوٺ‌هاتون🤲🏻: لـَیِّـنْ قَـلبےلِـوَلِـیِّ أَمـرِڪ💛✨ یعنی‌خداجون••|📒|•• دلمو‌واسہ‌امامم‌نرم‌ڪن . . [عنوان‌بصرے] ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
😉 بریـم برای پــارت چـهارم😉👇 ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی °•[پارت چهارم]•° بهش زنگ زدم و به محض ای نکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ماش ین نشسته باش ی وگرنه من رفتم. منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به 5 دقیقه نرسید که در ماشین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیل ی ناگهانی بهم نزدیک شد و گونه ام رو بوس ید . نگاهم متعجب شد ولی او ب جی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و گفت:آراد ای ن مدت که نبود ی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو نمی تونم زندگی کنم... وسط حرفش پریدم و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جد یت گفتم:رابطه ی من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باش ی من از اولشم گفتم فقط دوستی! دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد ولی من واقعی ت رو بهش گفتم و دلم نمی خواست بیخود برای خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه. ماشین رو روشن کردم و در همان حال گفتم:من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند. اما او که به نظر می رسیددمی خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از ش یشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگیم ادامه دادم. با رس یدنمون به رستوران از ماش ین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاده بشه که دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبر ی از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برای من بی فایده است. پیشخدمت رستوران توی ماش ین نشست تا ماشین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست توی دست هم وارد رستوران شد یم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر میرسید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به ی ک ماه هم نرس ید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می رسید . بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخیدن تو ی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماش ین رو جلو ی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ماش ین رو باز کرد و خواست پیاده بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمی کنی یه چیزی رو فراموش کرد ی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حاو ی چند جعبه ی کادویی رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨دختر بسیجی °•[پارت چهارم]•° من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور می کردم. دیدن آدما و ماشینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن برام لذت بخش بود. من فقط چهار روز برای کار به ترکیه رفته بودم و توی این مدت بابا برای بخش اداری کار خونه نیرو استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود. همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو تایید می کردم. او همیشه دخترای به قول خودش خوشکل و پسرای پایه رو انتخاب می کرد ولی اینبار بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه و دختری رو استخدام کرده بود که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حاال پرهام هم از من می خواست یه جوری اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار. من و پرهام سالهایی زیاد ی بود که با هم دوست بودیم و تقریبا همه ی وقتمون با هم می گذشت. شخصیتش جور ی بود که در عرض یک هفته چند ین دوست دختر عوض می کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود. با چهار دختر مجرد ی که تو ی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از جمله بیشترین ارتباطتش با نازی منشیمون بود. ولی من بر عکس او، د یر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دخترا ی اطرافم بودن که به سمت من م یومدن که من ازشون خوشم نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم. سایه دختر دوست بابا، تنها کسی بود که اونروزا فقط باهاش در حد حرف زدن و بیرون و مهمونی رفتن دوست بودم و می دیدمش. سایه من رو همسر آینده اش می دونست ول ی من او رو فقط یه عروسک برا ی پر کردن اوغات فراغت می دیدم. چون من کسی نبودم که به راحتی عاشق کسی بشم و براش غش و ضعف برم. هنوز هم فکر دختر ی که تو ی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود. او بر عکس دخترایی بود که تا من رو مید یدن تو ی صداشون ناز م ی ری ختن و قصد داشتن باهام دوست بشن. یه جورا یی این بی اعتناییش روی اعصابم بود. با صدای زنگ گوش یم از فکرش در اومدم. گوش یم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دیدن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه توی هم رفت. رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب توی رستوران همیشگ یمون م ی بینمش. از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین باری بود که زنگ می زد و کالفه ام کرده بود. به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گوش ی تلفن رو ی گوشم از منشی خواستم برام قهوه بیاره و کارمندای جد ید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم و یه سری توضی حات رو هم بهشون بدم. اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام رس یدگی کردم. شبش هم ساعت 8جلو ی در خونه ی سایه منتظر اومدنش بودم. یک ربع بود که منتظرش بودم و خبری ازش نبود. هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیاد ولی او هر بار من رو منتظر نگه می داشت و باعث عصب ی شدنم می شد. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
📲😍 تا عشق نیاید جمعہ حالش نگران است! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رفیـــق ڳوش ڪن🙃♥️ خـــدا میخاد صداٺ بزنه☺️😍🗣 نزدیک اذانه🍃🕌 بلند شو مؤمݩ😇📿 اصلا زشتھ بچھ مسلمۅݩ مۅقع نماز تۅ فضاے مجازے باشھ!!🙄😶🙊 اللّٰہ🌙💌 نٺ گوشے←"OFF"❎ نٺ الهے←"ON"✅ وقٺ عاشقیہ😍 ببینم جا نـــماز هاٺون بازه؟🤨🧐 وضـــو گرفٺید؟🤔😎 اگ جواب بݪہ هسٺ ڪہ چقد عالے😉👏💯 اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿 اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج🦋🌿 پآشـــو دیگہ 😑🏃‍♂🔪 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•📽 چایێ روضتُ ڪھ مۍ نوشم چایێ موڪبات یادم میاد ☕️🥀 | 📸 ♥️ 🎤 🤍 📆 ۶ روز تا 🌱 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••🧡🖇| (: اگه‌قاطی‌بشی؛رفیق‌بشی…؛ دوست‌بشی؛باامام‌زمان‌خودمونی‌بشی…؛ بی‌ریشہ‌پیشہ‌بشی‌…؛ بی‌خورده‌شیشہ‌بشی…؛ پشتِ‌رودخونہ‌ۍچهہ‌ڪنم‌چہ‌ڪنمِ‌زندگی رشته‌ی‌دلت‌دستِ‌آقاباشه…؛ آقا‌عبورت‌میده (:" 🖐🏻💛؛ -حاج‌حسین‌یڪتآ- ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌸🍃🥀🌸🍃🥀🌸🍃🥀🌸 ⛱لبخند☺️ زدنشان دليل خاصے شايد آنها زيبايے🌸 چيزے نميدیدند ⛱لبخند ⁉️ مگر غير از اين است كه در راه خـدا چه بكشے و چه شوے پيــروزے ! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••🤓•• 💡 حاج‌آقاعلوی‌تهرانی‌میگفتند↓ ۱۰دقیقه‌برے‌عطارےبویِ‌عطر‌می‌گیری ! ۱۰‌دقیقه‌هم‌برۍقصابی‌بویِ‌گوشت‌ مےگیرۍ! ۱۰ساله‌اومدے‌هیئت✋🏾 بوۍِخدا‌گࢪفتی..؟! بویِ‌حسین؏گࢪفتی..؟! اگر‌امام‌حسین‌؏شده‌سرگرمےمون باختیمااا اخلاقت‌دیدگاهت‌ رفتارت‌رو‌حسینی‌ڪن!シ شہداباحُسِین‌‌"علیہ‌اسلام‌"شہیدشدن💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••🌱•• مـا گـر ز سـر بریده میترسیدیم ••در محفل عاشقان نمـی رقصیدیم😎 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزق‌شـــبــانـــہ 🌙 نمیࢪھ یادم صفاے جبهه هوای جبهه شباے جبهه خوشا به حال شهیدان تا کࢪبلا پࢪ کشیدند وقتی می خواستند جون بدن حضࢪت زهࢪا ࢪو دیدند شہدا‌شࢪمندھ‌ایم یاد‌ࢪوضہ‌هاے‌جبهہ شبتون 🥀ـشهدایی التماس دعای فرج🌹 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••• تـا نور قمر هستــ به سـر سایه سر هستــ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─