🌸شهادت پدر
قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو،
من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم.
مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچين خبری نداده ام. خب الان می گویم.
اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم:
ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه.
اینطوری نه.
آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟
اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد .
شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه.
می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست.
گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها.
یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟
همین که گفت: آره. می گویم:
پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشیيع جنازه پدرتان برسید
و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!
طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود.
کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.
قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟!
اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!»
قه قه خندید.
دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.
کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم:
«می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!»
لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.
کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.
موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود.
گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز . من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.»
و آرام لبخند زد.
چه دل بزرگی داشت این قاسم....
#تانگرانه 🌸🍀🍁
#طنز_جبهه☘🌸
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید حسن نصرالله
خواهرانی که عکس خود را
در شبکه های اجتماعی میگذارند
این از آموخته های مکتب
حضرت زهرا (س) نیست !!
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
Meysam Motiei - Kenare Ghadamhaye Jaber (128).mp3
8.47M
#مداحی_تایم 🍁🍀🌸
کنار قدم های جابر
حاج میثم مطیعی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اینجا کوفه نیست
ایــران است
عهدی کہ بسته با ولایت ،
هرگـز نمیشڪند ..
اینجا ، " یکـی " نه !
" هزاران " حاج حسین همدانی دارد.
آری !
سر ندارد قابلِ #رهبر ،
اگر ! فرمــان دهد.
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#دخترانههاےآرام✿°.•
「•🌸🧕🏻🌱💖°」
تنها تو بخودت عطر نمیزنے!
چادر ما هم مُعَــطَـر است[😍••]
معطر به بوے حَیاء، عِفـّت،✨
معطراست به رایِحهاے بهشتــے🍃؛
به بـوے چادر مادرم زهرا‹س›♥️
چادرم بوے آرامش و امنیت میدهد.😌°°
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مےگویند:
#ڪربلا قسمٺ نیسٺ، دعوٺ اسٺ!
خدایا…
مݩ معنےِ قسمٺ و دعوٺ
را نمےدانم! اما تو معنے #طاقٺ
رامےدانے… مگر نہ؟
دل من لڪ زده براے ڪربلاے ارباب💔
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#کتاب_تایم
📚بازى دهلیز
اگر یک روز متوجه بشید که ناخواسته باعث کشته شدن یک انسان شدید، چیکار میکنید؟
.
داستان زندگی رازآلود زنیست که در کودکی قتلی ناخواسته رو انجام میده و عذاب وجدان این اتفاق، در تمام مراحل زندگی اش تاثیر میگذاره. مدام اون اتفاق رو مرور میکنه و همین امر باعث میشه در گرداب گذشته فرو بره و تفاوت خیالات و واقعیات زندگی اش را تشخیص نده. غافل از اینکه داستان این قتل طور دیگه ای بوده...
.
بازی دهلیز کتابیست که به ما یاد میده از زوایای مختلفی به مسائل زندگی بنگریم چرا که هر اتفاقی که در زندگی میافته زوایای پنهانی داره که برای آدمیزاد قابل تشخیص نیست...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•| 🌿🍊🍋🌿 |•
گفتم: خدایا خب خسته شدم دیگه...
گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)
گفتم: انگار منو فراموش کردی!
گفت:«اذکرونی اذکرکم»
منو یاد کن تا یادت باشم.🧡
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
من واین همه غم ارباب ارباب ببرم به حرم زمینه امیر عباسی.mp3
5.83M
#مداحی_تایم🍁🌸☘
حاج میثم مطیعی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─