eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستهایم ضریحتان را می جویند و چشمانم نور باران گنبد آسمانیتان را ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊لمس ضریح شش گوشه دیدن دو گنبد طلایی و...... 🌸سلام از راه دور به تو ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
«و شما نمیخواهید مگر آنکه خدا خواسته باشد..» (سوره دهر/٣٠) 🌱 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
برید_القلب 💌|• دزدے هیچ جورش خوب نیس حتی اگر بخواے بندازے صدقه و باهاش ڪار خیر انجام بدے...❌ اما یه روش دزدے رو میشناسم ڪه نه تنها برات گناه نمی نویسن بلڪه حسنه‌ے فراوووون هم داره؟!🤨☺️ حالا اون چیه؟ خو دزدیدنِ نگاهت از نامحرمه دیگه😌😅 +به موقش چشمتو بدزد..;) 🌙 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
{رفیق خوب یعنے ؛😍🌱 وقتے دوتایے از ڪنار نامحرم رد میشین ؛🧔🏻 بگہ:↓ رفیق!!بند ڪفشات رو بستی؟!😉} 🌿 🖇♥️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
استاد فاطمی نیا: یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز مستحبی زودتر به خدا میرساند. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•|🌸|• ○ به‌ چیزے‌وابستھ‌باش؛ ڪه‌ِ بَرات‌‌بمونھ.. نه‌ این‌ دُنیا‌ ڪهِ‌ به‌ هِیچے‌ بَند نیست.. {عج}‌♡ ↻🌱 😭 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت هشتم|•° _من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایطی بمونم و به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم. _اون کسی که بهت می گه اینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای. _من فقط از شما دستور می گیرم که چه کار ی رو انجام بدم و چه کاری رو انجام ندم. البته کاری که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم. _باشه! پس از امروز من بهت می گم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری. به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام تو ی چارچوب در قرار گرفت. پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستاد تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ _این دختره خیلی پرروتر از ا ین حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری می کنم که با گر یه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ موش قایم بشه. _تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟ _زرنگ تر از اون چیز یه که فکر می کردم اگه دست من بود همون دیروز اخراجش می کردم. _پس عالوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته... آراد! هیچ وقت فکرش رو می کردی از یه دختر چادر ی رو دست بخوری؟ پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و کتاب نکردی و همه کارا رو من باید بکنم. _کاری نبوده که بخوام بکنم! _پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن؟ جلوتر اومد و نگاهی به برگه های رو ی میز و تاریخشون انداخت و گفت:ولی اینارو که یک بار اکبری میانگینش رو در آورده و یک بار هم من. _من که اینجا نتیجه و میانگینی نمی بینم! با دست راستش به پیشونیش زد و ادامه داد:پس اون برگه ای که صبح روی میزم بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیری اینا بوده کالفه روی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حال ی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بد ی من برگشتم. بدون هیچ حرفی کاری که گفته بود رو انجام دادم و چیز ی طول نکشید که مش باقر سینی حاوی دو فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام با یه کاغذ تو ی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه روی میز وسط، روی مبل لم داد. از جام برخاستم و روی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ شده ی روی برگه شدم. وقتی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟ _خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جد ید رو ببند یم. _به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟ _یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره . _آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو بگیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی بشه. سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که تو ی مخ زنی دخترا حرف نداشت ! با لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقای سهرابی عوض کن.
✨دختر بسیجی °•|پارت هشتم|•° _ولی او حسابداره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخالفتی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقا ی زند تماس گرفتم و قرار بستن قرارداد رو برا ی هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش. همزمان با گذاشتن گوشی تلفن پرهام رو به من پرسید :فردا شب با یه دورهمی موافقی ؟ _کجا هست؟ _خونه ی مهرداد. _موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیار ی. _باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه. _فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود! پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهوه اش رو خورد. در ماه دو سه بار ی و هر بار خونه ی یه نفر دور همی داشتیم و من و پرهام پایه ثابت همه ی دورهمیا بودیم. چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خلاف شرعی رو هم انجام نمی دیم. شبش همه خونه ی مهرداد جمع بود یم. هر وقت دور همی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حسابی شلوغ می کردن و دور همیمون به پارتی تبد یل می شد همه اش هم به این خاطر بود که خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم تو ی همین خونه برگزار می شد. روی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوان به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برای سعید و مهران در حال باخت کری می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن. سایه که دید زیاد توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت وسط سالن رفت. مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا لباسای جیغ تری می پوشید و بیشتر از هر زمان دیگه ا ی بهم نزدیک می شد .با صدای هورای پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلاس توی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سالمتی بردمون. بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلاس رو تا ته سر کشیدم که از مزه گسش صورتم جمع شد . من هیچ وقت توی خوردن نوشیدنی** زیاده روی نمی کردم چون نمی خواستم به پای پشیمونی بعدش بشینم و به سر درد بعدش** هم نمی ارزید . ولی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلاس را سر کشید و دیگه اصال توی حال خودش نبود. دختری که برا ی اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برای رقصیدن به وسط جمعیت کشوند. با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان تو ی دستش بهم نزدی ک شد و کنارم نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد. لیوان رو رو ی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:می دونی که من اهل زیاده روی نیستم. خودش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه. _می شه! به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت وبوسیدم ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به هوای آزاد و خنک باغ رسوندم.
👆 فردا با پارت نهم در خدمت شما عزیزان هستیم🍃
🌱✨ توی این فضای مجازی،📱 می‌تونی پای منبر اساتید بزرگ بشینۍ و بہره ببری،☺️ و یا می‌تونے شاگࢪدی شیطون رو کنی! دست خودتہ ... :)😭 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
: اهل‌بیت گفتن: ڪونوا لَنا زَیْناً... برای ما زینت باشید؛ شهید زین‌الدین از بس زیبا بود ڪه خوشگلِ خوشگلا، یوسف زهرا، خریدش! تا خریدنی نشیم نمیشیم. ••• ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#پروفایل ☘ #پسرونه ✨ ...°∞°❀♥️❀°∞°... •─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••✾🌸 🌿🌹🌿✨ 🌱 ✨ ° ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
خنده کن رنگ‌بگیرد‌درودیوارِدلم؛ برای شهید شدن😇 هنر لازم است! هنر به خدا رسیدن...☝️🏻 هنر کشتن نَفس🙃 هنر تَهذیب تا هنرمند نشویم.. شهيد نمے شویم...✋🏻💫 «شهیدانه زندگی کنیم تا شهید شویم»🥀🕊 ‎‌‌‌‌ ° ∞ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
-〖ذڪࢪࢪوزسہ‌شنبھ یاٰأَࢪحَمَ‌اݪࢪّاحِمین؛ اےࢪحم‌ڪننده‌ےࢪحم‌ڪنندگان . . ؛!_🌱•'`〗 ۱۰۰مࢪتبہ
-『بنویسیدمࢪا، بےسࢪوسامانِ‌حسین . . ؛!'°』-
-〖من‌نمےگویم‌چہ‌شد‌، اصلا‌نگویم‌بھتࢪاست ! جاےتازیانہ‌هم بࢪپیڪࢪش‌بسیاࢪبود . . ؛!🌱•'`〗_
-『دࢪهࢪدوجھان، ࢪهبࢪاین‌قوم‌حسین‌است . . !