دستهایم ضریحتان را می جویند و چشمانم نور باران گنبد آسمانیتان را ...
#اربعین
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🕊لمس ضریح شش گوشه
دیدن دو گنبد طلایی و......
🌸سلام از راه دور به تو
#پروفایل
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
«و شما نمیخواهید
مگر آنکه خدا خواسته باشد..»
(سوره دهر/٣٠)
#الی_الحق🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
برید_القلب 💌|•
دزدے هیچ جورش خوب نیس
حتی اگر بخواے بندازے صدقه و باهاش ڪار خیر انجام بدے...❌
اما یه روش دزدے رو میشناسم ڪه نه تنها برات گناه نمی نویسن بلڪه حسنهے فراوووون هم داره؟!🤨☺️
حالا اون چیه؟
خو دزدیدنِ نگاهت از نامحرمه دیگه😌😅
+به موقش چشمتو بدزد..;)
#مواظبچشاٺباش🌙
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
{رفیق خوب یعنے ؛😍🌱
وقتے دوتایے از ڪنار نامحرم رد میشین ؛🧔🏻
بگہ:↓
رفیق!!بند ڪفشات رو بستی؟!😉}
#ࢪفیقجانم🌿
#ࢪفیقونھ🖇♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
استاد فاطمی نیا:
یک خشم فرو خوردن آدم را از هزار رکعت نماز مستحبی زودتر به خدا میرساند.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•|🌸|•
○
به چیزےوابستھباش؛
ڪهِ بَراتبمونھ..
نه این دُنیا ڪهِ به هِیچے بَند نیست..
#یھچیزمثل_نگاهمهدی{عج}♡
#اللهمعجلالولیكالفرج↻🌱
#بازگرد😭
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#استوری
#چادرانه
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت هفتم☺️👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت هشتم😌👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت هشتم|•°
_من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایطی بمونم و به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم.
_اون کسی که بهت می گه اینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای.
_من فقط از شما دستور می گیرم که چه کار ی رو انجام بدم و چه کاری رو انجام ندم. البته کاری که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم.
_باشه! پس از امروز من بهت می گم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری.
به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام تو ی چارچوب در قرار گرفت.
پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستاد تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
_این دختره خیلی پرروتر از ا ین حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری می کنم که با گر یه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ موش قایم بشه.
_تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟
_زرنگ تر از اون چیز یه که فکر می کردم اگه دست من بود همون دیروز اخراجش می کردم.
_پس عالوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته...
آراد! هیچ وقت فکرش رو می کردی از یه دختر چادر ی رو دست بخوری؟
پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی
می کنی که هیچی رو حساب و کتاب نکردی و همه کارا رو من باید بکنم.
_کاری نبوده که بخوام بکنم!
_پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن؟
جلوتر اومد و نگاهی به برگه های رو ی میز و تاریخشون انداخت و گفت:ولی اینارو که یک بار اکبری میانگینش رو در آورده و یک بار هم من.
_من که اینجا نتیجه و میانگینی نمی بینم!
با دست راستش به پیشونیش زد و ادامه داد:پس اون برگه ای که صبح روی میزم بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیری اینا بوده
کالفه روی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حال ی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بد ی من برگشتم.
بدون هیچ حرفی کاری که گفته بود رو انجام دادم و چیز ی طول نکشید که مش باقر سینی حاوی دو فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام با یه کاغذ تو ی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه روی میز وسط، روی مبل لم داد.
از جام برخاستم و روی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ شده ی روی برگه شدم.
وقتی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟
_خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جد ید رو ببند یم.
_به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟
_یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره .
_آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو بگیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی بشه.
سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که تو ی مخ زنی دخترا حرف نداشت !
با لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقای سهرابی عوض کن.
✨دختر بسیجی
°•|پارت هشتم|•°
_ولی او حسابداره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن.
_موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره.
پرهام دیگه مخالفتی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقا ی زند تماس گرفتم و قرار بستن قرارداد رو برا ی هفته ی دیگه گذاشتم
آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش.
همزمان با گذاشتن گوشی تلفن پرهام رو به من پرسید :فردا شب با یه دورهمی موافقی ؟
_کجا هست؟
_خونه ی مهرداد.
_موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیار ی.
_باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه.
_فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود!
پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهوه اش رو خورد.
در ماه دو سه بار ی و هر بار خونه ی یه نفر دور همی داشتیم و من و پرهام پایه ثابت همه ی دورهمیا بودیم.
چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار
خلاف شرعی رو هم انجام نمی دیم.
شبش همه خونه ی مهرداد جمع بود یم.
هر وقت دور همی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حسابی شلوغ می کردن و دور همیمون به پارتی تبد یل می شد
همه اش هم به این خاطر بود که خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار همسایه ها
نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم تو ی همین خونه برگزار می شد.
روی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوان به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برای سعید و مهران در حال باخت کری می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن.
سایه که دید زیاد توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت وسط سالن رفت.
مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا لباسای جیغ تری می پوشید و بیشتر از هر زمان دیگه ا ی بهم نزدیک می شد
.با صدای هورای پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلاس توی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سالمتی بردمون.
بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلاس رو تا ته سر کشیدم که از مزه گسش صورتم جمع شد .
من هیچ وقت توی خوردن نوشیدنی**
زیاده روی نمی کردم چون نمی خواستم به پای پشیمونی بعدش بشینم و به سر درد بعدش** هم نمی ارزید . ولی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلاس را سر کشید و دیگه اصال توی حال خودش نبود.
دختری که برا ی اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برای رقصیدن به وسط جمعیت کشوند.
با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان تو ی دستش بهم نزدی ک شد و کنارم نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد.
لیوان رو رو ی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:می دونی که من اهل زیاده روی نیستم.
خودش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه.
_می شه!
به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت وبوسیدم ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به هوای آزاد و خنک باغ رسوندم.
#تلنگر 🌱✨
توی این فضای مجازی،📱
میتونی پای منبر اساتید بزرگ
بشینۍ و بہره ببری،☺️
و یا میتونے شاگࢪدی شیطون رو کنی!
دست خودتہ ... :)😭
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#حاج_حسین_یڪتا:
اهلبیت گفتن:
ڪونوا لَنا زَیْناً...
برای ما زینت باشید؛
شهید زینالدین
از بس زیبا بود
ڪه خوشگلِ خوشگلا،
یوسف زهرا، خریدش!
تا خریدنی نشیم
#شهید نمیشیم.
#اللهم_ارزقناشَهادة_فےسَبیلِڪــــ
•••
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#پروفایل ☘
#پسرونه ✨
...°∞°❀♥️❀°∞°...
•─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
خنده کن رنگبگیرددرودیوارِدلم؛
برای شهید شدن😇
هنر لازم است!
هنر به خدا رسیدن...☝️🏻
هنر کشتن نَفس🙃
هنر تَهذیب
تا هنرمند نشویم..
شهيد نمے شویم...✋🏻💫
«شهیدانه زندگی کنیم
تا شهید شویم»🥀🕊
° ∞
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
-〖ذڪࢪࢪوزسہشنبھ
یاٰأَࢪحَمَاݪࢪّاحِمین؛ اےࢪحمڪنندهےࢪحمڪنندگان . . ؛!_🌱•'`〗
۱۰۰مࢪتبہ
-〖مننمےگویمچہشد،
اصلانگویمبھتࢪاست !
جاےتازیانہهم
بࢪپیڪࢪشبسیاࢪبود . . ؛!🌱•'`〗_
-『پیامبࢪاڪࢪم﴿ﷺ﴾:
منشاءهمہگࢪفتاࢪےهاےشماگناهودࢪمانِهمہدࢪدها وگࢪفتاࢪےهاےشما، استغفاࢪاست . . ؛!'°』_🌿