#حرفِکاربردی(:
اشڪوگریہبرامامحُسِینعلیہالسَلام
گناهآنِبزرگرآفرومیریزد... !♥️
-امامرضآ-
همیشہمیگفت؛
زیباترینشهادٺرامیخواهـم!
یڪبارپرسیدم:
شهادٺخـودشزیباست،
زیباتریـنشهادٺچگونہاست؟!🥀
درجـوابگفت:
زیباتریـنشهـادٺایناستڪہ؛
#جنازهاے هـمازانسان #باقے نماند...🌿
اربعینپارسال💔
حرمارباب✨
:
•🌼🌿•
کـاشروزیبـرسـد،کهبههممژدهدهیم...
یوسـففـاطـمـهآمـد❤️
دیـدیـــ....؟!
مـنسـلامـشکـردم...
پاسـخـمدادامـام،😍
پاسـخـشطـوریبـود!!
باخودمزمزمهکردمکهامام...
میشناسدمگراینبیسروبیسامانرا؟!🌱
وشـنـیـدمفـرمـود...:
توهمانیکه«فـــرج»میخواندی...
#اِلٰهیعَظُمَالـبلا...
•
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•
آدم های امن چه کسانی هستند
آدم های امن، همانهایی هستند که همه چيز ميتوانی بهشان بگويی، بدون اينکه قضاوت يا تحقيرت کنند ميتوانی کنارشان احساس بودن کنی
"زندگي تون پر از آدمِ امن"
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|أنا مجنۅن ۅاݪحسین|
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
لب مرز به شهادت رسید بخاطر امنیت ما
سرباز علی بیرامی (فرزند پارسآباد مغان) عصر دیروز حین پاسداری و تامین امنیت مرزهای شمال غربی کشور به دست گروهک تروریستی پژاک به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
بله این خونها در مرز بخاطر امنیت وطن ریخته میشه عده ای هم در کشور مدعی وطن میشن! اما چپ و راست به وطن خیانت میکنن اونم به اسم حقوق ملت!
وقتی تمام خبرگزاریها و کانالها مشغول اطلاعرسانی لحظهای از پیکر شجریان بودند یک جوان ایرانی دیروز به شهادت رسید ولی کسی خبری از آن شهید کار نکرد😔
سرباز وظیفه "علی بیرامی" از پارسآباد مغان، عصر دیروز حین پاسداری و تامین امنیت مرزهای شمال غربی میهن اسلامی به دست گروهک تروریستی پژاک به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
شادی روحش صلوات🥀
#افتخار_میهن
#امنیت_اتفاقی_نیست
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌹خاطره ای از شهید مظفری نیا محافظ سپهبدقاسم سلیمانی:
✍️در ایام سیل خوزستان و سفر حاج قاسم به مناطق سیل زده ما طبق شرایط کاری خود نگران حضور حاج قاسم بوده و می بایستی اصول حفاظتی و امنیتی را دقیقا رعایت کنیم. اما در جایی حاج قاسم بمن گفت:
من بااین مردم سالها زندگی کرده ام، مراقب باش کاری نکنید که مردم ناراحت شوند.
ما که عاشق و فدایی حاج قاسم بودیم و از طرفی نیز با جَذَبه ی تذکر او در شرایط بسیار سختی قرار می گرفتیم.
حفظ و رعایت حفاظت یک شخصیت و از طرفی دقت در برخورد با مردم از سخت ترین شرایط کاری ما بود که ما آن را انجام می دادیم.
شهید مظفری نیا می گفت:
حاج قاسم بارها مارا می بوسید و می گفت از اینکه مراعات مردم را می کنید ممنونم.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️❤️❤️❤️❤️
#اللهمعجللولیکالفرج💐🍁
#منتظر_ظهور🌤✨
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اولـ|#عبد✌️🏻خوبےبشیــم!
بعد
بگیم
+اللْه̩مارز۪۠قنꪲا شه̤ادت࣭ـ♥️. . .
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🎈 #تلنگر
💥 #شیطان یک دزد است
و هیچ دزدی خانهٔ خالی را سرقت نمی کند...
اگر شیطان زیاد مزاحمتان می شود...👹👇
💎بدانید در قلبتان #گنجینهای است که ارزش دزدی را دارد...❤
پس از آن به درستی نگهداری کنید...😊
و آن گنجینه #ایمان است.👑
باد با شمع های #خاموش کاری ندارد،😒
اگر بر تو سخت میگذرد،
بدان که #روشنی!!😍🕯🌬
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#توصیه
#ما_ملت_شهادتیم ❤️
کاریکنیدکهوقتیکسیشمارا
ملاقاتمیکند💛🌿
احساسکندکهیک #شهید را
ملاقاتکردهاست🙂❤️
#شهیداحمدکاظمے
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#لحظه_ای_باشهدا 💌
🌱♥️
ظهور اتفاق میافتد
مهم این است ڪہ ما
ڪجای این ظهور ایستادهایم..
"شهیدمصطفیاحمدیروشن"🕊
#الهماجعلنامنانصارهـ..
#اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
دلـمـ رفتنـے مــے خـواهد از جـنـس
شـــــــــــــــــهـــــــــــــادٺــــــــــــــ
#لحظه_ای_باشهدا
#الهماجعلنامنانصارهـ..
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخــــند بزنـــــ
لبخنـــــد تــــو دلــــبـــرانــہ منــــ استـــ
#لحظه_ای_باشهدا
#ایستاده_ام_پاے_قولم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شجریان
#اربعین
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یادت باشد
شرط شهید بودن
پاک بودن است...💚
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بیچارهاے
شدیمکھ
جز #تو
هیـــــچ
چارهاے
نداریــم
حسین«؏»🖤
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
مرا هزار امید است حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
#به_تو_از_دور_سلام
#بوقت_دلتنگے
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت یازدهم♥️👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت دوازدهم✨👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت دوازدهم|•°
قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار بگ یره و بعد به خونه اش بره.
با رسیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی
آرام جلوی چشمم اومد و خواب رو از چشمم گرفت و هر چقدر هم برا ی خوابید ن و فکر نکردن بهش تلاش کردم بی فایده بود.
مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برای کاری که کردم خالص بشم.
هوا کم کم رو به تاریکی م ی رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم و بهش اجازه بدم به خونه اش بره.
وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو رو ی دیوار کشیدم.
عجیب بود که نوری از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نی فتاده بود.
از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که تو ی خواب چهره اش معصوم و آروم بود، بدون ذره ای اخم و غرور!
مدتی بالالی سرش وایستادم و به چهره ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش می سوخت.
برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم.
_خانم محمد ی!
چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست.
سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که
آقای رئیس یادشون اومد یک ی از کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم م ی شد که باید شب رو اینجا بمونم.
با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چند لحظه قبل توی وجودم باقی نگذاشت و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و
اذیت کردن پر کرد.
چادرش که روی شونه اش افتاده بود رو رو ی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیزش درست بود و هیچ مشکلی نداشت.
لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره!
پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم نمیاد ولی خدا رو چه دید ی شا ید یه روز به دردم خورد.
چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو بزارم و برگردم.
به محض اینکه وارد اتاق شدم از توی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم میرم خداحافظ!
از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شرکت خارج شده بود
خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شرکت بیرون زدم.
هوا کامال تاریک شده و بارون پاییزی هم شد ید تر از هر زمان در حال باریدن بود که تو ی ماشینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر سقف شیروونی اتاق نگهبانی وایستاده بود.
می دونستم تو ی اون هوا ماشین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار آژانس بمونه.
ناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخالف خواسته ام بی اراده پام رو روی ترمز گذاشتم و جلوش وایستادم.
شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت!
بدون ذره ای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماش ین نشست.
به بی تعارفی و پر روییش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم.
هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت تو ی ماشین می نشستم گوش می دادم
پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.