هر روزت رو با گفتن اين شروع كن:
باور دارم امروز يه اتفاق فوق العاده برام ميفته!
بارها و بارها تكرارش كن.
جهان فقط چیزهایی رو به ما میده
که باور داریم میتونیم داشته باشیم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
کلامی از شیخ بهایی :
✍🏻آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا : اگر بسيار كار كند، میگويند احمق است! اگر كم كار كند، میگويند تنبل است! اگر بخشش كند، ميگويند افراط ميكند! اگر جمعگرا باشد، میگويند بخيل است! اگر ساكت و خاموش باشد میگويند لال است! اگر زبانآوری كند، میگويند ورّاج و پرگوست..! اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگويند رياكاراست! و اگر نكند میگويند كافراست و بیدين...!
لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد و جز ازخداوند نبايد ازكسی ترسيد. پس آنچه باشید که دوست دارید. شاد باشید ؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود.
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
امام صادق علیه السلام :
خداوند هیچ دری را بر روی مومن نمی بندد ، مگر اینکه بهتر از آن به روی او باز کند .
خدای مهربانم دل خوشم و ایمان دارم به وعده ی راستین حق !
مگر نه اینکه هوای بندگانت راداری !
من به غیر تو هیچم ...
دستم را بگیر و مرا از تاریکی های نا امیدی و جهل برهان .🙏
من منتظر طلوع روزهای خوبی هستم که برایم کنار گذاشته ای .
#خدایادوستدارم
#انمعالعسریسرا
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
عجیب،غریبانهدلممیلتوداردآقا :)
#امـام_رضـا ✨
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از امام هشتم من توشه میخام - @Maddahionlin.mp3
9.21M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
از امام هشتم من توشه میخوام
طواف ضریح شش گوشه میخوام
🎤 #سید_رضا_نریمانی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
دلٺنگےیعنے
جاذبهبرعڪسشود
وزنزمین
روےدلٺسنگینےڪند !
#دلتنگی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#انگیزشی✨🌈
『🌿🌸』
برایخوبکردݩِ
حــالِآدمهــا؛
حتماًلازمنیســتدکترباشے؛
یہذرهمہࢪبوڹباشے
کافــیہ^-^
#مہربون_باشیمـ🙃
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌻🍃
[شیخ رجبعلےخیاط:
امامزمان(عج)دنبالرفیقمےگرده!،
خوبشو؛
خودشمیادوپیداتمیڪنھ...:)]
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
4_5971888872441775773.mp3
9.97M
#مداحے🎶
بـــــادمیخـوردبہپرچمـت...💔
•محمدحسینپـــــویانفر🌿
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
منفقطیڪ"حُسِین"دارَم:))♥️
(:"🌱
بـےحسین💔
ونَفسڪِشیدن
سخٺاسٺ؛
صَبࢪڪن!
#اصلاًࢪواسٺزیستنبدونحسین !؟
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت پانزدهم😄👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت شانزدهم😌👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت شانزدهم|•°
کالفه از جاش برخواست و با برداشتن کتش از روی صندلیش مشغول پوشیدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو
به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلوی در وایستاده بودم چشم تو ی چشم شد.
خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآور ی کنم جای چکی که برای امروزه خالیه.
من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟
با خونسردی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا اینکه اصلا وظیفه ی من نیست که یادآوری کنم و آقای مد یر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم بهشون یادآوری کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیزا ی دیگه گرم بود و توجهی نکردن.
پرهام رو اگه کارد می زدی خونش در نمی اومد و از عصبانیت رگ گردنش بالا اومده بود با برداشتن سوئیچش از رو ی میز به آرام زل زد و وقتی کنارم رسید جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب این دختره رو می رسم و اون روز هم خیلی دور نیست!
به حرص خوردن پرهام و حالی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد.
با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در رسید تلو تلو
خوران دستش رو رو ی دیوار کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمیده وایستاد.نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دیدم که دست د یگه اش رو روی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزدیک شدم و رو بهش پرسیدم : حالت خوبه؟!
نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی روی زمین نشست.
وقتی رنگ پریده و بی حالیش رو دیدم از اتاق خارج شدم و رو به نازی که حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟
نازی خودکار توی دستش رو رو ی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم رسید، متوجهی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پرسید : آرام! خوبی ؟
آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده.
خانم رفاهی که وقتی من ناز ی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بی رون اومده بود با عجله خودش رو بهمون
رسوند و با دیدن رنگ پریده ی آرام رو به ناز ی پرسید : چی شده؟
نازی رو ی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمی دونم! میگه سرش گیج میره و حالت تهوع داره!
خانم رفاهی جای نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب قند براش بیار.
نازی بدون هیچ حرفی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام غر زد : از صبحه که بهت می گم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر بار گفتی که خوبی و بیشتر ترشک خوردی! بفرما این هم نتیجه اش!
نازی همونجور که لیوان آب قند رو هم م ی زد دوباره وارد اتاق شد و لیوان رو به طرف آرام گرفت ولی آرام دست ناز ی که لیوان توش بود رو پس زد و بیشتر توی خودش جمع شد.
خانم رفاهی لیوان رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه مقدار از این بخور شاید بهتر شد ی!
آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی دیدنش هم حالم رو بد می کنه.
خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه.
نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجوری خیلی بهتره تا شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم.
_مگه ماشین ندارن؟
_نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ماشین نمیاره.
✨دختر بسیجی
°•|پارت شانزدهم|•°
_لازم نیست ماشین بگیری خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه توی ماشین.
آرام با بی حالی نالید : لازم نیست....
خانم رفاهی با اخم بهش توپید : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه.
برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به ناز ی گفتم که وسایل آرام رو هم توی ماش ین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمی گرده.
*گوشه ی اتاق و دست به س ی نه وایستاده بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بود
که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم دار ی؟
آرام جوابش رو داد : آره خیلی!
دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت : اینا ممکنه علائم بارداری باشه!
آرام که تا اونموقع با بی حالی رو ی صندلی نشسته بود با چشمای از حدقه بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کالفگی اونا رو نگاه می کردم با صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضای اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه خیره و متعجبش
رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت : یعنی انقدر بچه دوست دار ی؟
با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پرس یدم : چی گفتین؟!
_من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شد ی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟!
آرام زود تر از من و با عصبانیت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم.
دکتر خند ید و گفت : حالا چرا عصبی می شی ؟ خب من فکر کردم شما با هم نامزدین!
دکتر با همون لبخند رو ی لبش نسخه رو به سمت من گرفت و گفت : انقدر نگران نباش این فقط یه مسمومی ته که با یه سرم خوب می شه!
نسخه رو از دستش گرفتم و با جد یت گفتم : من اصلا نگران نیستم!
لبخند روی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من برا ی گرفتن نسخه به دنبال آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم
یک ربع بود که پرستار برای آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم تو یماشین
منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو توی ذهنم مرور می کردم.
او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد باشیم و پای بچه هم درمیون باشه؟!
ولی یه چیز برا ی خودم هم جالب بود اینکه حرف دکتر بد به
مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد.
با حرص و برای خالصی از شر فکرای جورواجور دستم رو روی فرمون کوبیدم و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم.
به پرستاری که برا ی آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول توی دستش به سمت اتاق اورژانس می رفت نزدیک شدم و از او که حالا متوجه ی من شده بود پرسیدم : هنوز سرمشون تموم نشده؟!
پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمیرین پیشش؟
_می تونم برم؟!
_آره! ایشون تو ی اتاق تنها هستن.
『❤️』
#خواهر_شهید
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
یادمہ مےگفت: از حضرت زهرا یہ چادر براے خانومها باقے مونده کہ خیلےها لیاقت این ارثیہ رو ندارن...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جـانشـهان فـداۍ جـان زینـب💔😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلــبمدࢪایوانتوجاماندھ♡ツ
ما به عشق #خدا درس میخونیم
عشق منبع انرژی مثبت و امید دهنده انسانه
عشق ما سرچشمه انرژی هست...
ما با قدرت عشق میتونیم دانشمند هم بشیم...
باور کنید میتونیم
فقط عاشقی کنید😍😌👌🏻
.
|•°به عشق تو درس میخوانم
قربه الی #تو...💛☘🌱•°|
#حی_علی_الجهاد
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌱
کوه کندن،
آسانتر از دل کندن است.💞
امام صادق(ع)
تحف العقول:357
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بلند بخوان
درشت بنویس🔍
آویزه ی گوشت کن که :📌🔖
«تقوا» آن نیست
که با یک «تق»، وا برود‼️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#حسین_جانم❤️
مَن مَنم را در حریمِ نوکری مِن مِن بخوان
اصلا اینجا هیچ بودن، اوج معنایِ مَن است...
#ایهالارباب❤️
#افتخاریست_مرا_نوکرتان_میخوانند✋🏻
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ع✋🏻
#امام_رضایِ_دلم💔
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💛
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رفقا ، یکی از گل های زیر و انتخاب کنید🌙
💐
🌷
🌹
🥀
🌺
🌸
🌼
🌻
انتخاب کردین؟😊
خوب حالا برین پایین🦋✨
یکم پایین تر🦋✨
حالا شهیدی رو که طبق گل ها انتخاب کردید ببیند🦋✨
💐شهید قاسم سلیمانی
🌷شهید حسین معز غلامی
🌹شهید محسن حججی
🥀شهید ابراهیم هادی
🌺شهید مصطفی صدرزاده
🌸شهید مجید قربانخانی
🌼شهید مهدی زین الدین
🌻شهید محمد ابراهیم همت
حالا یه قلب و انتخاب کنید🦋✨
❤️
🧡
💛
💚
💙
💜
💗
حالا برین پایین🦋✨
یکم پایین تر🦋✨
حالا هدیه خودتون و
طبق قلبی که انتخاب کردین
به شهیدی که انتخاب کردین
بدین🦋✨
❤️۱۴صلوات
🧡۴بار سوره توحید
💛1 بار دعای فرج
💚سه بار سوره حمد
💙۱۰صلوات
💜۲رکعت نماز
💗یک صفحه از قرآن
°°°♥️°°°
انتخاب کردین انجام بدین🦋✨
°°°♥️°°°
ان شاءالله به هر نیتی که ختم برداشتی،حاجت روابشیدومن حقیرروهم دعا کنین❤🌹🌹🌹
#مدیر
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─