#جانم_امام_حسن_ع💔
یڪ روز و دو روز گریہ بهر تو ڪم اسٺ
باید دو دهہ براے تو گریہ ڪنیم
وللهِ غلط گفتم و باید یڪ عمر
ما یڪسره در عزاے تو گریہ ڪنیم
#شهادت_امام_حسن_مجتبی ع🖤
#تسلیٺ_باد🍂
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•🏴💚•
دࢪ ڪوچہ رخ قــاتل مــادࢪ دیدے!
#شهادتامامحسنمجتبے علیہ السلامـ
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بـے حب حســن ؛
مشڪل دل حــل شدنے نیسٺ!
#شهادتامامحسن
#استورے
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بیتوجه به بدیهایِ جهان؛
باز بخند :) '
#مِثْـلِمْـٰاه🌚🌛
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یــا محمد !
من بھ درگاھت پنــاھ آوردھام :)
#شہادتپیامبراڪرم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
❲ دَمیبھشادمانیگُذران :)🌱💚❳
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🏴 #امام_حسن (ع) سه یا چهار بار در عمر شریفشان، توسط دشمنان مسموم گردید ولی زهر جعده در آخرین مرتبه، بیشتر و مسمومیت حضرت شدیدتر بود و منجر به شهادت ایشان گردید.😭
🔹 #امام_حسن (ع) قبل از شهادت، وصیت های خویش را به برادرشان امام حسین (ع) کردند.
امام، بنى هاشم را از فتنه اى كه خوف داشت بخاطر دفن وى در كنار قبر پيغمبر - ص - بوسيله بنى اميه برپا شود، بيم داد.
👈 به همين جهت به برادرش حضرت سيدالشّهداء (ع) وصيت نمود كه اگر ديد باد مخالف مى وزد، جلوی شرّ را بگيرد و حضرتش را در قبرستان بقيع نزديك جدّه اش فاطمه بنت اسد دفن كند و نگذارد قطره خونى در اين راه ريخته شود.
😭 بعداز شهادت #امام_حسن (ع) مردم مدينه كه بيشتر آنها از فرزندان انصار بودند ، به ماتم نشسته و بازارهای مدينه را بستند و جهت تشییع پیکر کسی حاضر شدند که خون به دلش کرده و در هنگام نبرد، تنهایش گذاشته بودند 😭
😭 چه معرکه ای گرفت عایشه ! و چه حقدی ترکاند مروان ! برای ممانعت از دفن جگر گوشه رسولخدا در کنار مرقد مطهرش! 😭
😔 آری! آن هنگام که اصحاب باید به پای اوامر امامشان می ایستادند، شانه خالی کردند و امروز باید شانه هایشان تابوتی را حمل کند که ۷۰ تیر بر آن نشسته است !😭😭
و به تاوان سستی شان در اطاعت و همراهی با امام، لکه ننگ « نخستین خواری برای عرب» را بر پیشانی شان نهند !😔
👈 اما در این میان، امام حسین(ع) که از کظم غیظ پدرش علی (ع) در هنگام دفن مادرش زهرا (س)، الگو گرفته بود، خطاب به جماعت فرمود:
« به خدا سوگند! اگر برادرم با من پیمان نبسته بود كه در پاى جنازه او خونی ریخته نشود؛ می دیدید که چگونه شمشیرهاى الهى از نیام بیرون مى آمد و دمار از روزگار شما درمی آوردند. شما همان روسیاهانی هستید که عهد میان ما و خودتان را شكستید و شرائط آن را باطل ساختید......»😔
😭 آنگاه جنازه مظلوم امام مجتبى علیه السلام را به طرف بقیع برده و در كنار قبر جده اش فاطمه بنت اسد به خاک سپردند.
#شهادت_امام_حسن_مجتبی
♥️🍃
یا رب نصیب هیچ غریبِ دگر مڪن
داغی که گیسوان حسن راسپید کرد"
#آقامامامحسن
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
Shab28Safar1398[02].mp3
6.65M
زمزمه روزهای آخر صفر😭
بعد پیغمبر باران نخواهد آمد...!
حسن غریب مادر...!
رضا عزیز زهرا....!
امان زغم های فاطمه...😭
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
مداحی_آنلاین_دل_محزونه_داره_میخونه_نریمان_پناهی.mp3
3.07M
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
🌴دل محزونه داره میخونه
🌴به یاد مادر چشام بارونه
🎤 #نریمان_پناهی
·٠•●
زمینه ( یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره ) - |• @ya_hossin97.mp3
5.83M
حاج محمود کریمی🎤
یه مدینه یه بقیعه یه امامه که حرم نداره🎧
نوحه بسیار زیبا شنیدنی
ویژه شهادت امام حسن مجتبی ع و رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله🏴
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اگرچہ غرق گناهــم؛
بہ سویٺ آمدھ ام :)🕊
#شہادتامامرضا علیہ السلامـ
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#شـهادت_امـام_حسن_مجتبے🖤
#سنگربہدوشان_سیدعلے 💚
#نـحن_الغالبون✌️🏻
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌸🍃
•.
‹جان و دلم بھ دلبرے زیر و زبَر همے ڪنے..؛🎻🤎›
#مِثْـلِمْـٰاه🌚
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بوے تابوت پر از تیر حسن مے آید 🏴
#شهادتامامحسن علیہالسلامـ
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
دوستان با عرض شرمندگی فکر کنیم دیروز پارت را جابه جا گذاشتیم امروز پارت دیروز و همآنین پارت امروز را باهم میزاریم
شرمندهی همهی عزیزان♥️
#حلال_کنید
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت هجدهم🙂👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت هجدهم و نوزدهم🤑👇
ادامه پارت ها
✨دختر بسیجی
°•|پارت هجدهم|•°
*فردا ی اون روز، نبود آرام تو ی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خالف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه
تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم.
اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا تو ی سکوت به کارشون مشغول بودن.
جای خالیش انقدر تو ی چشم بود که حتی پرهام هم جا ی خالیش رو احساس کرده بود که کالفه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جور ی نیست؟
_نه! چجوریه مگه؟
_یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه چیز ی کمه.
_خب سربه سر یکی د یگه بزار!
پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرسید :آراد! تو نظرت در موردش چیه؟
_نظری ندارم او هم یک ی مثل بقیه است.
_نیست! خودتم خوب می دونی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.
مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برای همین ازش بدم میاد و می خوام که نباشه.
متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف می زد، از یک طرف می گفت از نبودش دلگیره و از طرف دیگه می گفت
ازش بدش میاد و می خواد که نباشه!
من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نمی فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیز ی کمه و باید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بودم .
فرداش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من توی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد.
حرکاتم کاملا غیر اراد ی بودن.
من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیون خودم رو بهش نزدیک احساس می کردم.
بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن و نگاه های معنی دار آیدا و آوا رو هم روی خودم احساس
می کردم.
من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمی کردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و به قاب تلوزیون زل زده بودم و تو ی افکار خودم سیر می کردم.
اونروز انقدر توی حال و هوا ی خودم بودم که حتی حرفای سعید )همسر آیدا خواهرم( رو از کنارم نمی شنیدم و به باز یگوشیای دختر شیطونشون هم توجهی نمی کردم.صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی بودم اصلا نمی رفتم.
چند دقیقه ای می شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد.
نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار تو ی دستم رو ی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای؟
نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو.
_چه حقی ؟
_حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها کنی به امان خدا.
_اینجا یه همچین حقی وجود نداره.
_داره! یعنی من می خوام که وجود داشته باشه.
پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.