🌼🌱
بی تو اینجا که منم سخت هوا بارانی است
دل جدا، ابر جدا، چشم جدا بارانی است
#حمید_فرد_صفر
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌼🌱
بیا و
چشم و چراغ تمام
خانه های پیراهنم شو
#علی_قاضی_نظام♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌱🌼
عشق ...
فقط آن لحظه ای که حرف میزنی
و من ....
به رقص زیبای لبانت خیره می شوم
#سلما
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌼🌱
اینکه هر بار مرا طرد کنی حَرفی نیست،
اینکه از بـنـدِ تـو آزاد شـوَم می ترسم...!
#امیرحسین_اثناعشری♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
mohsenaraghi-@yaa_hossein.mp3
2.59M
『 ♡ #بہ_وقت_مداحے 🎧 ♡ 』
بھ لحظہ جون دادنت قسم میخورم
#محسن_عراقے
#امام_حسن ؏
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
💔🕊…
…!
واࢪث ایݧ قــوم مےآید،خودشمیسازدش،
تا دگࢪ فرقے نباشـد بیݩ مشھد با بقیــع..
💔
#چـــادرانـــہ💕
این روزهاباد مخالف
زیادمیوزد☹️
میخواهندتـ♥️ــورا
ازسرم بردارند😏
بیخیال بادهای مخالف😉🌪
من اما . . •Ⅰ☝️Ⅰ•
آن بیـ🌱ـدے نیستم ڪھ
بااین بادهابلرزمـ😇
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💔
#شھیدانہ🕊•°
〖دݪبستہدنیانبودن..:)
باهردردےجانمیزدن🌿
میگفتنفداسرحضرتزهرآ
شهیدزندگےکردنیعنیهمهسختی،هارو
بهجونخریدنبراےفداشدن♥️🖇〗
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💔
#امام_خامنه_ای:
«پیغمبر با همهى شدّتها و رنجها
و امیرمؤمنان با همهى دردها و غمها
و ائمّهى دیگر با همهى ستمدیدگیها،
هیچکدام در وضعیّت #امام_حسن قرار نگرفتند و این عظمت حسنبنعلى را نشان میدهد؛
زیرا آن دیگران، ائمّهى هداة معصومین اگر از سوى دشمن رنج میدیدند، از سوى دوستان آن زخمها را التیام مییافتند،
امّا امام حسن مجتبى اینجور نبود، نزدیکترین یاران امام حسن به او گفت یا مذلّ المؤمنین.»
۱۳۵۹/۵/۶
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
سید ان جدی الحسین:
#عاشقانه_مذهبی_طوری😉
مبهوت جمالش شدم😍🙊
و طرز نگاهش👀
با چادر و
آن مقنعه🧕🏻 و موی سیاهش🙎🏻♀
بهاییکهپرداختیمواسهامنیتخیلی زیادبود:))♥️•°
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#شھادت♥️
----------------------
من براےشھادتاصرارنمیڪنم
آنقدرڪارمیڪنمڪھلایقشھادتبشوم
وخدامنرابخـــرد🍃🌸!
#شھیدمرتضیحسینقمے🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
هرجا که ضربه خوردی!
یادت بنداز که کجا نسبت
به خدا بیمعرفتی کردی!...
#حواستهست؟
°•[ #عࢪبیـاٺ]•°
''💚👀|
.
+ وقدْيبتليكَاللهُليفضحَلكَقلوباً
ادَّعتْمحبَّتكَفلاتحزنْ . . . !✨
.
- گاهےخداونـدٺـو راامتحانمیکنـدٺـا
دلہایےراکـهادعاےِعشـقودوسٺےٺورادارنـد،
برایـترسـواڪنـد . . .
#پـسغـممخـورツ🌱
☘❣
تو کیستی
که من اینگونه
بی تو بی تابم..🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌱❣
بر خدا
هرکه دل می سپارد
روح و جانش
غم نبیند...🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت بیست و یکم😁👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت بیست و دوم😎👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیست و دوم|•°
_من هم بهتون گفته بودم سعی کنید یاد بگیرین ! بعدشم من نمی خوام کسی به خاطر من جلو ی بقیه تحقیر بشه، همین که شما فهمید ین کار من نبوده برام کافیه.
من آدمی نبودم که به کسی اصرار کنم و پاپیچش بشم من عادت داشتم دستور بدم و بقیه اطاعت کنن برای همی ن دیگه اصراری نکردم و گفتم: به هر حال من می دونم کار تو نبوده و تو هم اگه خواستی می تونی برگردی و به کارت ادامه بد ی دیگه تصمیم با خودته!
دیگه منتظر عکس العملش نشدم و با نشستن توی ماشین، ماشین رو روشن کردم و ازش دور شدم ولی او همونجا وایستاده بود و دور شدن من رو تماشا می کرد.
فردای اونروز به محض ورودم به شرکت همون اول کار به اتاق پرهام رفتم و پرهام که تازه اومده و سرش تو ی کامپیوتر روی میزش بود با ورود من به اتاق سرش رو بالا گرفت و با دیدن من با طعنه گفت: به سالم آقا آراد! میبینم تنها اومد ی ! آرام خانم قبول نکردن که برگردن شرکت؟
نزدیکش رفتم و گفتم: ناز ی درست به عرضت رسونده! من رفتم و ازش خواستم برگرده ولی او خانمی کرد و گفت بر نمی گرده تا تو تحقیر نشی، می دونی چرا؟... چون من بهش گفتم ازتو می خوام جلو ی بقیه ازش عذر خواهی کنی.
پرهام با عصبانیت روی پاش وایستاد و گفت: آراد تو تکلیفت با خودت مشخص نیست! یه بار می گی کاری کنم که بزاره و بره و حالا هم که رفته میری دنبالش و من رو به خاطر کارم سر زنش می کنی؟
_من گفتم اینجوری بیرونش کنی؟
_ببخشید دیگه فکر نمی کردم آقا دلسوز هم شده باشی!
با صدای زنگ گوشیم حرفی که می خواستم بزنم رو خوردم و جواب بابا که پشت خط بود رو دادم:
_الو... سلام بابا.
_سلام آراد الان شرکتی؟ فهمید ی چی شده؟
_آره شرکتم، چی ! چی شده؟
_انتقال وجه رو می گم فهمید ی جریان چی بوده؟
_آها آره، به خاطر ایراد سیستم اینجور ی شده بود ولی الان درست شده.
_خب خدا رو شکر من که گفتم این دختر این کار رو نمی کنه. آراد همین امروز میری دنبالش و میاریش شرکت فهمید ی؟.
_رفتم ولی نیومد .
_یعنی چی که نیومد؟
_یعنی اینکه من بهش گفتم فهمیدم کار او نبوده و می تونه برگرده سر کارش ولی او گفت که دیگه بر نمی گرده.
_خدا می دونه تو چجور ی ازش خواستی برگرده! آراد من آخر وقت میام اونجا و تا اون موقع آرام باید شرکت باشه.
_من یه بار ازش خواستم بر.....
_آراد یاد بگیر روی حرف من حرف نزنی وقتی میگم امروز باید اونجا باشه یعنی باید باشه.
_باشه سعی خودم رو می کنم که برش گردوندم ولی...
_ولی بی ولی! من اومدم باید ببینمش..... فعلا خداحافظ.
_خداحافظ.
با قطع شدن تماس رو به پرهام گفتم: همون موقع که به بابا گفتم چی پیش اومده گفت اشتباه می کنم و آرام این کاره نیست
حالا هم که م ی گه تا ظهر که میاد اینجا اون باید سر کار باشه، دیگه تو خودت میدونی یا باید برگردونیش یا خودت جواب بابا رو بد ی.
پرهام با کلافگی روی صندلی ش نشست و عصبی نفسش رو بیرون داد.
همانطور که وایستاده بودم دستم رو تو ی جیب شلوارم جا دادم و رو بهش گفتم : تو که تنهایی این کار رو نکرد ی! کی بهت کمک کرده؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا می پرسی؟
_برای این که به جای من و تو از این دختره معذرت خواهی کنه و اینکه بهش یاد بدم دیگه از این غلطا نکنه.
_ولی اونا فقط از من اطاعت کردن پس فقط من مقصرم.
_یعنی تو حاضری جلوی بقیه ازش عذر خواهی کنی ؟
_تو این رو جد ی نمی گی!؟
_اتفاقا خیلی هم جد یم!
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیست و دوم|•°
_باشه من عذر خواهی می کنم.
جلوتر رفتم و با زیرکی گفتم:کار اکبر ی و مبینا بوده نه!؟
_گفتم که خودم عذر خواهی می کنم دیگه چیکار به اونا داری؟!
_اون نیازی به عذر خواهی نداره یعنی جلو ی جمع نداره پس نگران اونا نباش! ول ی من باهاشون کار دارم.
منتظر نموندم پرهام چیزی بگه و در حالی که به سمت در اتاق می رفتم، گفتم: برای برگردوندنش می تون ی از خانم رفاهی کمک بگیری.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق کار خودم رفتم ولی قبل اینکه دستم به دستگیره برسه برگشتم و به نازی
که وایستاده بود و من رو نگاه می کرد گفتم : تو که خوب بلد ی گزارش کامل رو با ریز جزئیات به پرهام بد ی، هر اتفاق و هر رفت و اومد ی رو هم به من گزارش می دی. حالا هم به اکبری و مبینا بگو بیان به اتاق من، کارشون دارم!.
وارد اتاق شدم و بدون اینکه در رو ببندم، عصبی پشت دیوار شیشه ا ی وایستادم و چند دقیقه بعد صدای آروم و نگران مبینا رو از
داخل سالن شنیدم که به ناز ی می گفت: تو نمی دونی چیکارمون داره.
نازی جواب داد:نمی دونم ولی مطمعنم کار خوبی نیست چون عصبانی بود! حالا هم تا بیشتر عصبی نشده برین تو.
تقه ای به در خورد و لحظه ا ی بعد صدای سالم کردنشون رو شنیدم که به طرفشون برگشتم و از بالا بهشون نگاه کردم.
اکبری وقت ی دید من ساکتم و حرفی نمی زنم گفت:آقا با ما کاری داشتین؟
بهش توپیدم: از کِی یاد گرفتی برای بقیه پاپوش درست کنی و نقش بازی کنی؟
با تعجب گفت:منظورتون چیه؟
_منظورم اینه که چرا برای خانم محمد ی پاپوش درست کردی و باعث اخراجش شد ی؟
_شما چی می گین؟ چرا من باید همچین کاری بکنم؟
_خوب می فهمی چی می گم، ولی اینکه چرا اینکار رو کرد ی رو خودت باید بگی!
_ولی من کار ی نکردم!
داد زدم:به من دروغ نگو من همه چیز رو می دونم،فقط می خوام بدونم چرا؟
_آقا به خدا من بی تقصیرم، من فقط از آقای سهرابی اطاعت کردم.
_یعنی اگه آقای سهرابی بهت گفت برو بیفت توی چاه تو بدون چون و چرا میری؟
اکبری جوابی نداد و من به سمت میز کارم رفتم و در همون حال ادامه دادم: نامه ی اخراجیتون رو میدم به خانم صابتی(منشی).....
اگه خانم محمد ی تا موقع رفتنتون برگشت که ازش عذر خواهی می کنید و بعد می رین...
فردا اینجا نبینمتون.
مبینا که تا اون موقع سرش پایین بود با التماس گفت: آقا شما رو به خدا این کار رو نکنید ... من مجبور بودم اگه اینکا رو نمی کردم آقای سهرابی اخراجم می کرد من با آرام هیچ مشکلی نداشتم و همون روز می خواستم بهتون بگم چیکار کردم ولی....
_ولی چی ؟
_شما عصبانی بودین و وقتی دیدم با آرام چجور برخورد کردین ترسیدم چیز ی بگم، به خدا من همون لحظه که دست به کامپیوتر آرام زدم پشیمون شدم ولی آقای سهرابی تهد یدم کرد که....
پرهام از در باز اتاق وارد اتاق شد و رو به من گفت:آراد دار ی چیکار می کنی؟
روی صندلیم نشستم و جواب دادم: تو که انتظار نداری اینارو به خاطر کارشون تشویق کنم و بهشون لوح تقد یر بدم؟
_من که بهت گفتم اینا کاره ا ی نیستن.
_اتفاقا بیشتر از تو مقصرند! یعنی هنوز نمی دونن هر کی هر کاری ازشون خواست رو نباید انجام بدن؟ شاید یکی ازشون خواست علیه خودمون کار انجام بدن از کجا معلوم که قبول نکنن؟
_آراد اینا اینجوری نیستن! اصلا قبول نمی کردن که اینکار رو بکنن، من بهشون گفتم تو خودت درجریانی و اشکال نداره.
عصبی نفسم رو بیرون دادم که پرهام رو به اکبر ی و مبینا گفت: شما برین به کارتون برسین.
اکبری و مبینا با این حرف پرهام نگاهی به من انداختن و وقتی سکوت من رو دیدن از اتاق خارج شدن و با رفتنشون پرهام رو به
من گفت: خانم رفاهی رو فرستادم دنبالش، فقط این بار که چیزی رو ازم خواستی قبلش خوب فکر کن تا بعدا پشی مون نشی.
پرهام با گفتن این حرف با عصبانیت از اتاق خارج شد و در رو به هم زد.
به پرهام حق می دادم که ازم ناراحت و عصبی باشه! من خودم ازش خواسته بودم یه جوری آرام رو از شرکت بیرون کنه و حالا هم به خاطر همین کارش باهاش برخورد کرده بودم.
من خودم هم از خودم و رفتارهای ضد و نقیضم کالفه بودم و نمی دونستم دقیقا چی می خوام! نمی دونستم که می خوام آرام نباشه یا نه!
از زمان رفتن پرهام دو ساعتی طول کشید تا اینکه نازی بهم خبر داد آرام به همراه خانم رفاهی اومدن و تو ی سالن وایستادن.