🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
دوران سربازیام بود و هر ۶ روز یکبار باید در دانشگاه پست میدادم.
سحرِ یکروز سرد زمستانی، قرار بود از ساعت 3 تا 5 صبح من پست بدهم
آن شب برف میبارید. ساعت را کوک کردم و خوابیدم اما دیر بیدار شدم.
سریع لباسم را پوشیدم و از بس دیر شده بود از پوشیدن اورکت و دستکش و کلاه صرفنظر کردم.
به سرعت به سمت اسلحهخانه دویدم و اسلحه را گرفتم و رفتم سر پست نگهبانی. هوا به شدت سرد بود. دوساعتی حسابی سرما خوردم و میلرزیدم. نگهبانیام که تمام شد اسلحه را تحویل دادم.
دستهایم بیحس شده بودند. تا دفتر کارم به دنبال جایی میگشتم که دستهایم را گرم کنم. در همین حال بودم که عباس مرا دید.
وقتی متوجه شد سرما امانم را بریده، دستهایم را توی دستهایش گرفت و بوسید.😰😍
گفت:«دستهای نگهبان وطن رو باید بوسید.» پرسید:«چرا دستکش دستت نکردی؟» تا خواستم جواب بدهم سردار اباذری صدایش کرد. گفت میبینمت و رفت.
بعد از یکساعت آمد و یکجفت دستکش برایم آورد.
گفتم:«دستکش دارم، دیشب وقت نکردم دستم کنم.» گفت:«آدم هدیه رو پس نمیده»
این مهربانی را هرگز فراموش نمیکنم...🍃
🔖 لرستانی-سرباز وظیفه دانشگاه
#بخشنده_باشیم😊
#مغرور_و_خودپسند_نباشیم☺️
#خود_را_برتر_از_دیگری_نپنداریم...🙃
@emam_hasani_ha
#خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
برخورد و رفتارت خوبه، روز به روز هم مهر و محبت ما به هم بیشتر شده ولی گاهی با یه برخورد همه خوبیهات رو ضایع میکنی و از کوره درمیری.🙄
این جملات را وقتی گفت که از او پرسیدم در این یک سالی که از دوره آموزشی ما در دانشگاه میگذرد، مرا چگونه دیدی؟
از او پرسیدم: «چیکار کنم که به اعصابم مسلط بشم؟»
گفت: «خودت رو کنترل کن!»
گفتم: «برام سخته، تو کمکم کن!»
گفت: «اجازه میدی وقتی ناراحت میشی من عکس العمل نشون بدم؟»
قبول کردم. یک بار دیر به سالن غذاخوری رسیدم و ناهار به من نرسید. به بوفه هم که رفتم تعطیل بود. عباس که مرادید، متوجه شد که حالم دگرگون است. آنقدر سر به سرم گذاشت و مرا خنداند که غذا خوردن را فراموش کردم.
چندین بار اتفاق هایی از این دست افتاد و عباس فضای روحی مرا عوض میکرد.
همین رفتار او باعث شد که من قدری به خودم بیایم و در شرایط خاص و بحرانی، خودم را کنترل کنم.🙅🏻♂
حتی خانواده ام هم متوجه شده بودند که تحمل من در برابر ناملایمات زندگی بیشتر شده است.🌱
🔖مرتضی معاضدفرد_همکار شهید
#خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
بخاطر ارتباطی که با سردار اباذری داشتیم تو انتخابات سال ۹۲ خیلی بحث میکردیم و دو آتیشه از کاندید مورد نظرمون طرفداری میکردیم.🔥
سردار اباذری نظرشون روی کسی دیگه بود و عباس خیلی تلاش میکرد که
نظر سردار رو برگردونه و به همین دلیل
خیلی با ایشون بحث میکرد و حرص میخورد.😬
یادم هست روز رأی گیری بهم زنگ زد و گفت: «حمید! حاجی هم بالاخره به کاندید ما رای داد.»
واقعا خوشحال بود...🌿
🔖حمید درسی_دوست شهید