≪࿙🇮🇷͜͡◈͜͡📿࿚≫
#خاطرات_جبهه
#درسنگر_شهدا💔
رفتم پیش جواد محب، فرمانده گروهان خودمان. وارد سنگر شدم. نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد (محمدرضا تورجی زاده) فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت می کردم.
حرف از شهادت بود.😔🥀
محمد گفت: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(س) است.😊 من هم فرمانده گردان یازهرا(س) هستم!
نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم. خیلی دلشوره داشتم. یکدفعه صدای خمپاره آمد.😰 برگشتم به سمت نوک تپه. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود!😨
به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه.🏃دل توی دلم نبود. همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد. با این حال به خودم دلداری می دادم.😞💔
می گفتند: محمد تورجی شدید مجروح شده.😥
رنگ از چهره ام پرید. برای چند لحظه به چهره ( برادر محب ) خیره شدم. خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد.😰😭
به چشمان هم خیره شدیم. برادر محب سرش را به علامت تایید تکان داد.😭 بعد در حالی که اشک از چشمانش جاری بود گفت: تورجی هم پرواز کرد!💔
آری محمدرضا پرواز کرد همانطور که گفته بود و همانطور که باید!
همچون مادرش زهرا(س)
پــهلـو...💔
بـــازو...💔
عاشق آنست که رنگ معشوق به خود گیرد...😉🥀
#شهیدمحمدرضاتورجیزاده💖
#گمنام