eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب می دونستم تا چه حد به امام (ره) علاقه دارد ، به شوخی بهش گفتم ، حسن آقا ! ، این همه مجتهد داریم شما میگید من مقلد چه کسی باشم بهتره !؟ چشم هایش از تعجب گرد شد و گفت ، هنوز نمی دونی !؟ ، خوب معلومه ، امام خمینی بعد از پیامبر و ائمه ، تنها کسی است که توانسته این امت عظیم رو پشت سر خودش توی راه دین بیاره و واقعیت اسلام رو بفهمونه . من آرزو دارم وقتی شهید شدم ، امام دست روی تابوتم بکشه..... سردار 📕 خط عاشقی ، ج 5 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
『°•.≼🌻≽.•°』 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تا حالا این سوال برات پیش اومده ڪه انگشت حاج همت تو این عڪس چیشده؟؟🤔 تو این عڪس انگشت حاج همت شڪسته..میدونی واسه چی؟؟ واسه حاج همت جشن پتو گرفته بودن.. برای فرمانده تیپ جشن پتوووو گرفته بودن😳 مگه میشه؟؟؟مگه داریم؟؟؟ ما الان به فرمانده بسیج محلمون میخوایم سلام ڪنیم میترسیم.. اون وقت براے فرمانده تیپ جشن پتو گرفتن این یعنے بودن... اےن یعنے بودن... ✋🏻 •🕊• ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° ------------------------
⟮.▹🌼◃.⟯ نوجوان‌ که بود کلاسِ زبان می‌رفت هم از بقیه‌ی بچه‌ها قوی‌تر بود، و هم شاگرد اولِ مدرسه... دمِ درِ خونه‌شون تابلویی زده ، و روی اون نوشته بود: کلاسِ تقویتی درسِ زبان در مسجدِ امام علی علیه‌السلام؛ ساعت دو تا چهار ؛ هزینه‌ی هر ساعت ده تا صلوات؛ قبولی با خدا... علی با برگزاریِ این‌ کلاس خیلی از بچه‌هایِ محل رو جذبِ مسجد کرد... 😌🍂 منبع: کتاب هوری ، صفحه 14 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿
⟮.▹ ✍🏻◃.⟯ ڪتابخوانی محمودرضا هر چه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود....‌ میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ، مجموعه ڪتاب‌هایش را خوانده بود.... همپای صاعقه را واو به واو خوانده بود. تقریبا همه‌ ڪتابخانه‌اش به جز چند ڪتاب ، ڪتاب‌های دفاع مقدسی بود. خاڪهای نرم ڪوشڪ را با علاقه بسیاری خواند ، به مجنون گفتم زنده بمان ‌، ویرانی دروازه شرقی ، سلام بر ابراهیم و این ڪتاب‌هایی ڪه در دسترس همه است..... تقریبا تا آخرین ڪتاب‌هایی را ڪه در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود.... کوچه_نقاش‌ها را به من توصیه ڪرده بود ڪه بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه ڪرد. خیلی او را به وجد آورده بود..... به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. راوی : برادر شهید
💝💘💞💝💘 بار اول که خیره شدم تو صورتش ،😳 وقتی بود که انگشتر فیروزه شو 💍 کردم دستش سر سفره ی عقد.👰 نذر کرده بودم قبل ازدواج ،به هیچ کدوم از خواستگارام نگاه نکنم تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه...😍 حالا اون شده بود جواب مناجاتای من...🙏 مثه رویاهای بچگیم بود. ☺️ با چشایی درشت و مهربون و مشکی...😉 هر عیدی که میشد، ▪️میگفت بریم النگویی، انگشتری ،چیزی بگیرم برات.😅 ▫️میگفتم: "بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته..."😉 💘عاشق کشی،دیوانه کردن مردم آزاری ، یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی؟😍 میخندید و مجنونم میکرد.😅 دلش دختر میخواست.👧 دختری که تو سه سالگی،با شیرین زبونی صداش کنه ،بابا...💕 یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه،🍩🍰 سلام کرد و نشست کنارم.☺️ دخترش به تکون تکون افتاد. مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده. لبخندی کنج لباش نشست.☺️ از همون لبخندای مست کننده اش.😍 یه شیرینی گذاشت دهنم...!😋 ▫️گفتم: "خیره ایشالا!"🙂 ▪️گفت: "وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم"✅ اشکام بود که بی اختیار میریخت...😔😭😭 "خدایایعنی به این زودی فرصتم تموم شد؟"😥 نمی خواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه. ولی نتونست جلو بغضشو بگیره...😭 ▪️گفت:"میدونی اگه مردای ما اونجا نمی جنگیدن،اون جونورا،به یزد و کرمان هم رسیده بودن وشکم زنان باردارمونومیدریدن؟!😱😭 میدونی عزت تو اینه که مردم بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟"😕 ▫️گفتم:"میدونم ولی تو این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن، کسی هست که قدر این مهربونیتو بدونه؟"😳😕 باز مست شدم از لبخندش...😍 ▪️گفت:\"لطف این کار تو همینه...\" تو تشییعش قدم که بر میداشتم ، و حالا که رو تخت بیمارستان، رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم،👶 همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم...😔 💞همسر شهید،میثم نجفی💞
🌺﷽🌺 •° رسوݪ‌خیلے‌دست‌و‌دل‌باز‌بود😇 حتے‌با‌ارزش‌ترین‌وسیلهـ‌ زندگیش‌رو بهـ راحتے‌میداد‌بهـ‌ رفیقش‌،‌ یعنے‌اصلا‌وابستهـ بهـ‌چیزےنبود...☺️ یادمهـ یهـ‌بار‌یهـ‌ ماساژور‌خریدهـ بود‌ ڪهـ تقریبا‌گرون‌بود یهـ‌ ماهـ بعدش‌ڪهـ‌سراغش‌رو‌ازش‌گرفتم🙄 گفت‌یڪے‌از‌دوستاش‌ازش‌خوشش‌اومده و‌رسول‌هم‌خیلےشیڪ‌ دادهـ‌ بهش!🥰 وقتے‌بهـ‌چیزے‌دلبستهـ‌ نبود‌خب‌از‌چیزے هم‌دریغ‌نمےڪرد🙃 البتهـ بماند‌ڪهـ من‌آآآآآآآآآے حرررررص😬 خورررردم 😅 📘نقل از برادر شهید🗣 ♥️ 🥀
⟮.▹🌷◃.⟯ 🍀نزدیک مراسم محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده باید برایت بخرند. 🍀خلاصه با هم برای رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ... 🍀هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید (عج) امشب کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود. 💞 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•°
⟮.▹🌷◃.⟯ اومدبه‌حاج‌ابومهدی‌گفت: حلالمون‌کن؛ پشت‌سرت‌حرف،می‌زدیم! ابومهدی‌خندید! باهمون‌خنده‌بهش‌گفت: شماهرموقع‌دلتون‌گرفت‌پشت‌سرمن حرف‌بزنیدتادلتون‌بازشه :) 🕊 ❤️🌿 رفاقتےاینچنین‌آرزوستـ🙂✋🏼 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•
⟮.▹🌼◃.⟯ داستان‌جانبازی‌ بادیگاردحاج‌قاسم😳😭 وحیدازسال94درسوریه🌷 ‌حضورداشت‌وبه‌دست نیروهای‌تکفیر‌ی‌شیمیایی شده‌بود.💣 البته‌هیچکس‌حتی‌خانواده هم‌ازاین‌موضوع‌اطلاعی ‌نداشتند.👤 📝پدرشهید:چهل‌روزپیش‌که‌ برای‌پیگیری‌مراحل‌درمانی👨‍⚕ به‌اصفهان‌رفت‌ازاینکه‌وحید شیمیایی‌شده‌باخبرشدیم.😔 📸ریه‌وحیدعفونت‌کرده‌بودو برادرش‌که‌میدانست‌به‌خواسته اوبه‌کسی‌چیزی‌نگفته‌بود.😕 🖤 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•°
🌺﷽🌺 🌿 وقتی ازش سوال می کردم چرا میری سوریه ، می گفت : شهرکهای شیعه نشین در محاصر هستند ، فرزندان موسی بن جعفر علیه السلام 😔 هروقت دربارش حرف میزد امکان نداشت که چشمهاش پر اشک نشه. 😔🌹😭 بابغض می گفت: بازحمت براشون آذوقه میفرستادیم، ولی می گفتن ما فقط امنیت برای خانواده هامون می خواهیم .😔 وقتی فاطمه بهش می گفت : بابا بمون پیشمون💕😭 می گفت: شما اینجا امنیت دارید کسی شمارو اذیت نمی کنه ، ولی بچه های شیعه اونجا ازاین نعمت محرومند.😔 گاهی ازش درمورداین شهرک ها سوال می کردم می گفت عذاب وجدان دارم که چرا اینجاهستم...... درواقع زمانی که اینجا بود ،در واقع نبود، تمام فکرش آزادی این شهرک های شیعه نشین بود...😔💐 🍃به نقل از مادربزرگوار شهید 🌷 🌿
●شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.» ●نصف شب که شد. گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد. بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت: «حالا بریم» چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم. ✍راوی: همرزم_شهید
⟮.▹🌼◃.⟯ 🍂روضه‌ ڪه ‌تمام‌ شد، غیبش ‌زد...🌥 خیلے ‌گشتیــــم🧐 ‌تا متــــــوجه ‌شدیمــ🍃 رفتہ است سراغ شستنِ💧 سرویس‌هاۍ بهداشتے… نگذاشتــــــ❌ ‌ڪسے ‌ڪمڪش‌ڪند… ✨مے‌گفت: افتخارمــ😍 ‌این ‌استــــــ♥ 🌸خادم‌ِ‌ روضه‌ۍ حضرت‌ زهرا سلام‌الله‌علیها باشمــ...🌱 ღـید
⟮.▹🌷◃.⟯ روز اعزامش به من گفت: مادر برایم نان نیاوردی..؟! گفتم: تو نان نخواستی..! رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که نمی‌خواستم گریه‌‌‌یِ مادرم را موقع خداحافظی ببینم🧡.. ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿
⟮.▹🌼◃.⟯ ‌ یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» . میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° . میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)»📿° . وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 . 🌱
⟮.▹🌼◃.⟯ ...!:) مۅقع شھادٺش هم با وضۅ بود دقایقے قبڵ از شھادٺش وضۅ گࢪفت و رو بہ من گفت: "ان شاءالله آخࢪیش باشہ!!" ...
⟮.▹🌼◃.⟯ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ توی‌ڪمدش‌در را با‌عڪس‌شهدا‌ پر کرده‌بودو‌بالایشان‌نوشته‌بود: "ای‌سروپا،من‌بی‌سروپا،خودم‌را کنارعکس‌شهیدان‌پیداکردم" . برادرش می گوید: کنارِعڪسھا اندازه‌یڪ‌ جاےعڪس درڪمدش‌خالے بود،گفتم: محمدعکس‌یکی‌از شهدارو اینجابزن، این‌جاےخالےقشنگ‌نیست.! . جواب داد: اونجا جاۍِ عڪس خودمہ :)❤️ [💕"✨] ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•° ---------------------------------------------------
⟮.▹🌼◃.⟯ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |پدر‌شہید| درمعراج‌شهـدامن‌و‌بقیہ‌خانواده‌ صورت‌زیبایش‌را‌دیدیم. بابڪ‌من‌علاوه‌بر‌اینکہ‌چهره‌🧔🏻زیبایی‌داشت سیرٺ‌زیبایـےهم‌داشت✨ واین‌زیبایـےبعد‌از‌شهادتش‌واقعا‌در‌صورتش‌ موج‌مےزد😍 باور‌کنید‌با‌اینکہ‌جانے‌در‌بدنش‌نبود اما‌اصلا‌رنگ‌صورتش‌عوض‌نشده‌بود، صورتش‌جوری‌آرام‌بود‌کہ‌انگارخوابیده‌باشد.😴  حتے‌من‌وقتی‌صورتش‌را‌بوسیدم احساس‌کردم‌لب‌هایش‌هنوز‌گرم‌اسٺ🙂💔 ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَࢪج°•🌱📿•°
⟮.▹🌼◃.⟯ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ زمانےکه‌شهید‌باکرۍ،شهردارارومیه‌بود روزی‌برایش‌خبرآوردندکه‌براثر بارندگےزیاد،دربعضےنقاط ‌سیل‌آمده‌است..🌧.° . مهدۍگروه‌هاۍامدادۍرااعزام‌کرد وخودهم‌به‌کمک‌سیݪ‌زدگان‌شتافت..✋🏼.° . درکنارخانه‌اۍ،پیرزنےبه‌شیون‌نشسته‌بود، آب‌واردخانه‌اش‌شده‌بودو کف‌اتاق‌هاراگرفته‌بود..🌊.° . درمیان‌جمعیت‌، چشمِ‌پیرزن‌به‌مهدۍ‌خیره‌شده‌بود که‌سخت‌کارمےکرد،پیرزن‌به‌مهدۍگفت: . «خداعوضت‌بدهد،مادر،خیرببینے،🍃.° نمےدانم‌این‌شهردار‌فلان‌فلان‌شده‌کجاست، اۍکاش‌یك‌جوازغیرت‌شماراداشت..»😒.° . ومهدۍفقط‌لبخندمےزد..꧇)❤️.° . 🌱
⟮.▹🌼◃.⟯ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از آن بچه‌های شب امتحانی بود. کنکور هم همین‌طور خواند. از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت: رتبه‌م سه رقمی میشه، فقط هم مهندسی شیمی شریف. 📌همین هم شد، ۷۲۹ مهندسی شیمی شریف. ✎ 🌹
سرِ سفره‌ےِ عقد آروم درِ گوشم گفت: میدونے من فَردا شَهید میشَم؟😌 خندیدم و گفتم..از کجا میدونے؟😅 نڪنه علمِ غِیب داری!🙄 گفت: آره..دیشب مادرم حضرتِ زهرا(س) رو تو خواب دیدمـ..🍃☺️ ازدواجمونو بهم تبریڪ گفت بعدشم وَعده‌ے شَهادتمو داد. . .😋💛 بُغض کردمُ گفتم: پس من چے؟🥺 میخوای همین اولِ کاری منُ تنها بزاری برے؟!😞 نبود شرطِ وَفا بِری و منو نَبری!😭 توڪہ میدونے فردا میخواے شَهید بشے چرا نشستے پایِ سفره عقد. . .💍😣 چرا خواستے منو به عقدِ خودت دربیاری!؟ دستمو گرفت خندیدُ گفت:😄🌻 آخہ شنیدم شَهید میتونه بستگانشو شفاعت ڪنه!😌❤️ میخوامـ که اون دنیا جزوِ شفاعت شده هام باشے. . .😎 میخوام مجلسِ عروسیِ واقعی رو اونجا برات بگیرم. . .😁☺️😌 ♥️|• روایت‌همسرشهید 🍃|• شهیدهادی‌ابراهیمے{مدافع‌حرم}
بدجوری‌زخمی‌شده‌بود،رفتم‌بالاسرش نفس‌نفس‌می‌زد بهش‌گفتم‌زنده‌ای ؟🎈 گفت: هنوزنه! خشکم‌زد تازه‌فهمیدم‌چقدردنیامون‌باهم‌فرق‌داره اون‌زنده‌بودن‌روتوشهادت‌میدید :)! 🌿
شب وقتی می‌خواست برود با همہ كہ آمده بودند برایِ بدرقه‌اش تک بہ تک خداحافظی و دیده بوسی کرد ؛ آخر از همہ خم شد و کفِ دست‌هایم را گذاشت✨ رویِ صورتش و بوسیدشان . . دستانم را حلقہ کردم دورِ گردنش و یك دلِ سیر بویش کردم ؛ درِ گوشم گفت : ننھ . . ! دعا کن شهید برگردم ꧇)💕
📖⃢😍↫ ( نامحرم ) چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند . در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد ... نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود . خانم ها ڪه رفتند ، رفتم جلو گفتم : تو اونقدر سرت پایینہ نگاه هم نمیڪنی بہ طرف ڪه داره حرف میزنہ باهات ، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبی و اثر حرفات ڪم شہ؟! گفت : من نگاه نمیڪنم تا خدا منو نگاه ڪنه! 🔥 ❣ ‍‎‌‌‎‎‎
📖 ( نامحرم ) چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند . در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد ... نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود . خانم ها ڪه رفتند ، رفتم جلو گفتم : تو اونقدر سرت پایینہ نگاه هم نمیڪنی بہ طرف ڪه داره حرف میزنہ باهات ، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبی و اثر حرفات ڪم شہ؟! گفت : من نگاه نمیڪنم تا خدا منو نگاه ڪنه! 🔥
🖇 داشتیم پیڪر شـــــهدامون رو با کشته های بعثی تبادل میڪردیم که ژنـرال «حسـن الدوری» رییس ڪمیته رفات ارتش عـراق گفت : «چند تا شهید هم ماپیداڪردیم، تحویلتون میدیم تا به فهرستتون اضافه کنید.» یکی ازشهدایی که عراقی ها پیدا ڪردند پلاڪ نداشت . سـردار باقر زاده پرسـید: ازڪجا میدونید این شــــهید ایـرانـــیه؟ این ڪــــه هیچ مـدرڪی نداره! ژنرال بعثی گفت : با این شـــهید یه پارچه قرمز رنگ پیدا ڪردیم ڪه روش نوشته بود: « » فـهمـیدیم ایـرانیه... 🖤