#خاطره_بازی
آن روز همین که رسید خانه (دو ماه از ازدواجمان گذشته بود) در روکه، باز کرد چشمم افتاد به مصطفی شروع کردم به خندیدن. مصطفی پرسید :
+چرا میخندی ؟
من که چشمهایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم:
_«مصطفی تو کچلی … من نمیدانستم! » 🌱
ازبس که خوش اخلاق بود تاحالاچندان به ظاهرش توجه نکرده بودم!😊
#همسرشهیدچمران
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
یه خاطره هم این وسطا بگیم😅 محرم با رفقا میرفتیم خیمه (یه هیئتی که اسمش خیمه بود) یه شب هایی رفقا هم
البته اسمش که خیمه نبود ما میگفتیم خیمه..😁🍃
#خاطره_بازی💔