يَا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ
.
♥️❣♥️❣♥️❣♥️
.
#دستپخت_معرکه...
.
روز اول زندگی مشترک...💕
پا شدم غذا درست کنم ...
از هر انگشتم اعتماد به نفس میبارید...!
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود...
علی از مسجد برگشت...💕
"به به…دستت درد نکنه...❤️
عجب بویی راه انداختی..."
ژست هنرمندانه ای گرفتم...
سر دیگو برداشتم که یه قاشق ازش بِچِشم...
نفسم بند اومد...!
نه به اون ژست گرفتنام نه به این مزه!
اولش نمکش اندازه بود…!
زدم زیر گریه...😭
"خاااک تو سرت هانیه...
مامان صد دفعه گفت غذا پختنو یاد بگیرااا...
حالا جواب علی رو چی بدم…؟"
_کمک میخوای هانیه خانوووم...؟💕"
با بغض گفتم..."نه علی آقا...😢
شما برو بشین الآن سفره رو میندازم..."
چپ چپ نگام کرد و پرسید...
"حالت خوبه…؟"
گفتم..."آره…چطور مگه…؟"
گفت...
"آخه شبیه آدمی هستی که میخواد گریه کنه...!"
به زحمت خودمو کنترل کردم و…
با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم...
"نه اصلاً...من و گریهههه...؟!"
متوجه حالتم شد...
"چیزی شده…؟"
به زحمت بغضمو قورت دادم...
قاشقو از دستم گرفت و خورشتو چشید…
رنگم پرید...
با خودم گفتم...
"مُررردی هانیه...کارت تمومه..."
مکثی کرد و زل زد تو چشام...
"واسه اییین ناراحتییی...؟!💕
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه...😭
با صدای بلند شروع کرد خندیدن...😄
مبهوت خنده هاش شده بودم...😢
سفره رو انداخت...
غذا کشید و مشغول خوردن شد...!
طوری میخورد که اگه یکی میدید...
فکر میکرد غذای بهشتیه...!!
زیر چشمی نگاهی بهش کردم...
"خیلی شوره،چجوری قورتش میدی...؟!"😳
خنديد و گفت:
"خیلی عادی،همینطور که میبینی...
تازه خیلی هم عالی شده ...!😋
دستتم درد نکنه...❤️"
_مسخره م میکنی…؟😠
"نه به خدا..."
چپ چپ نگاش کردم...
جدی جدی داشت میخورد...!
یه کم واسه خودم کشیدم...
قاشق اولو که دهنم گذاشتم...
پُففف...غذا از دهنم پاشید بیرون...😖
سرشو بالا نیاورد...
"مادر جان گفته بود…
بلد نیستی حتی اُملت درست كنی...!"
نگاه محبت آمیزی بهم کرد و گفت:
"واسه بار اول کارت عالی بود...❤️ "
خیلی خجالت کشیدم...