✨ قسمت #سی_ام
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ چییی!!😳😯علوی؟!؟!
ــ مگه میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟😯
ــ چی؟! ها؟!
آهان... اره...فک کنم بشناسم☺
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 💃😇یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!
نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
تو همین فکرها بودم که زهرا
برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد... منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده😊🙈
ــ سلام زهراجون خوبی؟!
ــ ممنونم...
ولی فک کنم الان تو بهتری😊😆
ــ زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯
ــ دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃
ــ ای بابا😂
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید دل تو دلم نبود ...😕هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود...😥یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت...😕
اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم
و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
ــ حالا این پسره چی میخونه؟؟😐
وضعشون چطوریه؟!😕و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان❤️⚡️ قلب منم بیشتر میشد
صدای کوبیدن قلبمو💓به راحتی میشنیدم... خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته✨و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل... با دیدن سید بیاختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢😊
تو دلم میگفتم :
به خونه خانم آیندت خوشاومدی😊
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت :
ــ شما رسم ندارین اولین بار
آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊
که مادر سید آروم با دستش آقاسید رو نشون داد و گفت : ــ ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
و #آیدی_کانال_مجاز_می_باشد