eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 ــ بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ماها هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...😞😢 که بابام پرید وسط حرفو گفت : ــ دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟!😡در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می‌اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که😑😏 میدونستم بحث بی‌فایده هست😔اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم😭وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید😢صدای گریم بلند و بلند تر میشد... با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم😭...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه😢 ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود😢تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود مامانم اومد تو اتاق و گفت : ــ دختر اینقدر خودتو عذاب نده... از دست میریا...😟😕 ــ آخه شما که حال منو نمیدونی مامان😢دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه😭 ــ من حال تورو نمیدونم؟! ههه😔من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم😢 ــ یعنی چی مامان؟!😯 ــ یعنی اینکه....هیچی...😕😒 ولی دخترم دنیا تموم نشده... کلی خواستگار قراره برات بیاد☺️با کلی افکار و قیافه مختلف✨نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن ... نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه😕😐 اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم😔اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال😕صبح شد و دلم گرفته بود😞دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش 😢 هیچکی نبود باهاش درد دل کنم😔 یاد حرف زهرا افتادم... که هر وقت دلش میگیره میره مزار 👣شهدا😢 لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم🍃 نزدیک مزار که شدم... اِااا... اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!😯 چرا دیگه خودشه 😔حالا چیکار کنم😯آروم جلو رفتم ــ سلام😞 ــ سلام ریحانه جان😊 و بغلم کرد و گفت : ــ اینجا چیکار میکنی؟😯 ــ دلم گرفته بود... اومده بودم باهاشون درد دل کنم😞😢تو چرا بیرونی؟! ــ محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد. ــ زهرا😔نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم... به خدا منم نمیخواستم... ــ این چه حرفیه ریحانه😊 من درکت میکنم آروم به سمت مزار حرکت کردم و وارد یادمان شدم...✨صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد آرو آروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم😔 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و