eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
475 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ قسمت 📗 خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم😭 قرآن رو آروم باز کردم📖سوره نور اومد😔شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به آیه 26 سوره فک‌کنم جواب من همین آیه بود😢 ✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26) ✨زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨ ولی خدایا؟! من جزو زنان ناپاکم یا زنان پاک😭 خودت که میدونی ته دل چیزی نیست😔 اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده😔 . . آخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود😟دفعه‌ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقاسید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم😢بدنم داغ شده بود...😢 خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد😯 خدایا خودت کمکم کن... 😔🙏 از لای در آشپزخونه نگاه میکردمشون... بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو و پشت سرشون آقا سید و زهرا😊✨ میدیدم که بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت😣 چند دقیقه‌ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت... از استرس داشتم میمردم😔سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت 📿😔 شاید اونم استرس داشت😢 همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست : ــ خب آقای تهرانی... امر کرده بودید خدمت برسیم... ما سرا پا گوشیم😊 ــ بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم مامانم رو کرد سمت آشپزخانه و گفت : ــ ریحانه جان...بیا دخترم✨ پاهام سست شده بود انگار... چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام آروم یه گوشه‌ای نشستم...😔 مامانم بلند شد که پذیرایی کنه بابام گفت : ــ بشین... برای پذیرایی وقت هست. ــ خب...آقای علوی... من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت...👌من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست😐 میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم😐ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم من با ازدواج اینها مشکلی ندارم... فقط...🙄✋ حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن... چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...😠خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. آقاسید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت😔 ــ دخترم قدمش روی چشم ما و هر وقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این آقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم😒✋و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه. حالا اگه شرایط من رو قبول دارین می‌تونید برین تو اتاق صحبت کنین😐 بغضم گرفته بود😢 آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم آروم سرشو بالا اورد😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و