#من_با_تو
#قسمت_بیست_وهفتم
بهار پاڪت آبمیوہ رو
بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ دیروز ڪلاس نیومدی نگرانت شدما
آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نی رو وارد پاڪت مےڪردم گفتم :
ــ حالم زیاد بد نبود اما طوری هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر.........
حرفم نصفہ موند...
با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدترسہتا طلبہڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مےڪردن! یڪےشون انگشت اشارہشرو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزی بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من
با دیدن من پوزخند زد و گفت :
ــ یار تشریف آوردن!
سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت :
ــ بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبری؟ حدیث بیارم؟
طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت :
ــ داری آبروی این لباس رو میبری!
با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد!
باید بہ سهیلے ڪمڪ مے گڪردم! محڪم و با اخم گفتم :
ــ آقای سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟
بہ سمت دانشگاہ
اشارہ ڪردم و ادامہ دادم :
ــ خبرشون ڪنم؟
دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبرڪنیقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بودنفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم های طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت :
ــ زنمہ!
چشم هام داشت از حدقہ میزد بیرون! بهار با دهن باز نگاهم ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزی بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین!
سهیلے ادامہ داد :
ــ یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردی؟!
با پشت دستش ضربهی
آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت :
ــ من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چےمےبینن؟!
با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مےڪرد!
ــ عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ!
با دست بہ سہ تا طلبهی
رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت :
ــ مےبینید ڪہ!
بند ڪیفش رو محڪم روی شونہش گرفت و فشار دادنگاهے بہ دوستهاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!چیزهایے ڪہ مےدیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم :
ــ آقای سهیلے!
ایستاد،اما برنگشت سمتم...
با قدم های بلند خودم رو رسوندم بهش!
ــ نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪاری ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چےبگم!زل زد بہ ڪفش هام،چهرہش گرفتہ و عصبانے بود!
ــ مهم نیست! میدونم باهاش چیڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروی دونفر بازی نڪنہ!
با شرم ادامہ داد :
ــ اون حرفم زدم بہ
دوست هام که یہ درسے دادہ باشم!
دستے بہ ریشش ڪشید.
ــ همون کلمه ڪہ گفتم زنمه...!
با گفتن این حرف رفت...
شونہم رو انداختم بالا،مهم نبود
به قَلَــــم لیلی سلطانی