03-Baba-leng-deraz[www.HiWord.ir].mp3
زمان:
حجم:
7.48M
🔉 #کتاب_صوتی
🎤 کتاب #بابا_لنگ_دراز
3⃣ #قسمت_سوم
📌 #پیشنهاد_دانلود
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#رمان_حورا
#قسمت_سوم
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیل خب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سوم
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل
شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی
حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب
بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و
تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بلاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
****
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می
گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت
،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش
نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض
ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها
پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول ب*و*سه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی
صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه
کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
•«به قَلَــــم فاطمه امیری زاده»•
#من_با_تو
#قسمت_سوم
با خستگی به عاطفه نگاہ کردم از صورتش معلوم بود اونم چیزی نفهمیدہ!
ــ خانم هین هین تو چیزی فهمیدی؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیه هدایتی! همونطور که چشمام رو میمالیدم گفتم :
ــ نه به جونه عاطی!
خاله فاطمه مادر عاطفه برامون میوہ و چای آورد تشکر کردم، نگاهی به دفتر دستکمون انداخت و گفت :
ــ گیر کردین؟!
عاطفه از خدا خواسته شروع کرد غرزدن:
ــ آخه اینم رشته بود ما رفتیم؟ ریاضی به چه درد میخورہ؟ اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چیکار اہ!
خالہگه فاطمه شروع کرد به خندیدن
ــ الان میگم امین بیاد کمکتون!
عاطفه سریع گفت :
ــ نهنه مادرمن لازم نکردہ کلی تیکه بارم میکنه!
خاله فاطمه بلند شد.
ــ خود دانی!
عاطفه با چهرہ گرفته گفت:
ــ بگو بیاد... چارہ ای نیست...!
دوبارہ اون
حس بیحسی اومد سراغم!
ــ عاطفه...امین بیاد من بدتر هیچی نمیفهمم جمعکن بریم پیش یکی از بچههاعاطفه کنار کتاب ها دراز کشید و با حوصلگی گفت :
ــ اونا از من و تو خنگ تر!
صدای در اومد... با عجله شالمو مرتب کردم صدای امین پیچید :
ــ یاالله اجازہ هست؟
صدای قلبم بلند شد،دستام میلرزید... سریع بهم گرہشون زدم!
ــ بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام کرد بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم!
نشست کنار عاطفه، همونطور که دفتر عاطفه رو ورق میزد گفت :
ــ کجاشو مشکل دارید؟
عاطفه خمیازہ ای ڪشید.
ــ هانی من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفهاش کنم میدونست الان چه حالی دارم!به زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر کردمو گفتم :
ــ عه...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
ــ اینا رو مشکل داریم.....!
امین دفترمو گرفت و شروع کرد به توضیح دادن...با دقت گوش میدادم تا جلوش کم نیارم خیلی خوب یاد میگرفتم!عاطفه هم خواب آلود نگاهمون میکرد آخر سر امین بهش تشر زد :
ــ عاطفہ میخوای درس بخونی یا نه؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفه با ناراحتی گفت :
ــ خب حالا توام! میرم یه آب به صورتم
بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون به در که رسید چشمکی نثارم کرد و رفت! قلبم داشت میاومد تو دهنمسریع از جام بلند شدم که برم بیرون!
ــ تو کجا؟!
نفسم بالا نمیاومد، امین گفت تو!آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم! امین همونطور که داشت مینوشت گفت :
ــ چرا ازم فرار میکنی؟
با تعجب سرمو بلند کردم.
ــ من؟! فرار؟!
کلافه بلند شد،دفترموگذاشت کنارم
ــ اگه باز اشکال داشتید صدام کنید!
از اتاق بیرون رفت
من موندم با اتاق خالی و دفتری که بوی عطر امین رو میداد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
❤️ #عاشقــانه_دو_مدافــع❤️
#قسمت_سوم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت :ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم؟
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم؟!
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید .
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش؟
با تعجب نگاش کردم بله؟؟؟؟؟
شما از کجا میدونید؟؟؟؟؟
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ...
مامان بود...
اسماء جان؟؟؟
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون
ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون
ب مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟؟؟
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء!؟
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن
اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو؟؟
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان
بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز تزئین شده بود عجب سلیقہ اے
من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم
صب که داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم....
خانم محمدی.......؟
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_سوم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)🌱
✨دلایل لزوم امامت:
🔸۱. دلیل لطف:
💠مناظره هشام بن حکم
⚪️ هشام یکی از شاگردان امام صادق علیه السّلام هستن.
ایشون روز جمعه ای وارد بصره شدند و به مسجد رفتند.
عمرو بن بن عبید معتزلی (از دانشمندان اهل تسنن) نشسته بود و گروه زیادی اطرفش جمع شده بودن و ازش سوال می پرسیدن.
🍃هشام هم که در آخر جمعیت نشسته بودن پرسیدند:
ای دانشمند! من اهل این شهر نیستم.
اجازه میدی سوالی مطرح کنم؟
🔹گفتش که: هر چه می خوای بپرس.
+آیا چشم داری؟🤨
دانشمند گفت: مگه نمی بینی؟😐
این چه سوالیه؟😠
🔸هشام گفتن: پرسش های من این شکلیه.
-بپرس اگرچه بی فایده است.
بله چشم دارم😒
+با چشمت چه کارهایی میکنی؟🧐
-دیدنی ها رو میبینم و رنگ و نوعشون رو تشخیص میدم.
+آیا زبان داری؟🤨
-دارم
+با آن چه می کنی؟ 🧐
-طعم و مزه غذاها رو تشخیص میدم.
+آیا شامه داری؟🤨
-بله
+با آن چه می کنی؟🧐
-بوها رو استشمام میکنم و بوی خوب و بد رو تشخیص میدم.
+آیا گوش داری؟🤨
-آری دارم😑
+با آن چه می کنی؟🧐
-صداها رو میشنوم و از یکدیگر تشخیص میدم.😐
هشام پرسید: آیا غیر اینها قلب (عقل) هم داری؟
-آری
+با آن چه میکنی
🔹دانشمند گفت: اگه بقیه اعضا و جوارحم دچار شک و تردید شدن قلبم شک اونها رو برطرف میکنه.
(پس قلب و عقل راهنمای جوارح هستن)
💠 هشام بن حکم بعد از تأیید کردن گفتههای دانشمند گفتش که:
بله خداوند متعال برای راهنمایی اعضاء و حواس بدن، قلب رو آفریده.
ای دانشمند! آیا درسته که کسی بگه خدائی که چشم و گوش و دیگر اعضای بدن انسان رو بدون راهنما نذاشته، مسلمانان رو بعد از رحلت رسول اکرم ﷺ بدون راهنما و پیشوا بذاره تا گرفتار شک و تردید و اختلاف بشن و به سمت نابودی برن؟
آیا هیچ عقل سالمی این مطلب رو قبول می کنه؟!
📌ادامه دارد....