eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایے اش رفت و روے صندلے نشست. _خیالت راحت حورا جان به زن داییت گفتم بهت ڪار نداشته باشه. _نه دایے من میخوام درباره یک چیز دیگه اے باهاتون حرف بزنم. عینڪ طبے اش را از چشمش برداشت و روے میز گذاشت. _میشنوم. —فاطمےه شروع شده دایی‌. میخوام برم حسینیه شبا.اومدم ازتون اجازه بگیرم. _ڪاش میتونستے مریمم باخودت ببری. _من ڪه از خدامه اما ایشون با من جایے نمیان.از من خوششون نمیاد. حقم دارن من جاشونو تو خونه تنگ ڪردم.باعث زحمتتونم. آقا رضا سرش را گرفت و زیر لب چیزے گفت. ڪاش مے توانست ڪمے مرحم راز دخترخواهرش باشد. _حورا جان من.. _ایرادی نداره دایے جان من عادت ڪردم. شما هم مثل همیشه زندگے عادیتون رو ادامه بدین. آقا رضا برخواست و گفت:باشه برو اما شب زود برگرد. _چشم. میتونم مارالم با خودم ببرم؟ _فکر نڪنم مریم بزاره. باهاش صحبت میڪنم خبر میدم _ممنون. مزاحمتون نمیشم فعلا. از اتاق دایے اش بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و در نبود زن دایے، شام را درست ڪرد و سپس به اتاقش رفت تا براے شب آماده شود. شلوار لے مشڪے و مانتو مشڪے دخترانه اش را پوشید. روسرے ساتن خاڪسترے اش را روے سرش محڪم ڪرد و با برداشتن چادر و ڪیفش بیرون رفت. آقا رضا مشغول چاے خوردن بود. به حورا نگاهے ڪرد و سرش را به علامت منفے تڪان داد. اےن یعنے حورا باید تنها به حسینیه مے رفت. با خداحافظے ڪوچڪے از خانه خارج شد و سمت حسینیه سر ڪوچه حرڪت ڪرد. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
همونطور ڪہ با بهار از پلہ‌های‌دانشگاہ پایین مےرفتیم، نفسم رو بیرون دادم و گفتم : ــ مرگ مریم هنوز باورم نشدہ، یہ حس و حال گنگے دارم! بهار دستم رو گرفت و گفت : ــ من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوی چشمتہ!رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہیڪے از دخترهای ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت : ــ بیاید ڪمڪ! نفس‌نفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد : ــ استاد سهیلے! نگاهے بہ بهار انداختم و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم : ــ برید ڪنار... دو تا از طلبہ‌هاجمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روی زمین، از گوشہ سرش خون مےچڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود سریع گفتم : ــ بہ آمبولانس زنگ بزنید...! ڪسے گفت : ــ تو راهہ...! یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت : ــ نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ! بهار با عصبانیت گفت : ــ بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ! سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم : ــ ڪسے چیزی ندارہ پاشو ببندیم؟ چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم! چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روی سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مےڪردم گفتم : ــ ڪدوم پاتونہ؟ چشم‌هاش رو نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد : ــ چپ! سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش! با صدای خفیف گفت : ــ مراقب خودت باش! از فعل مفرداستفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست! صدای آژیر آمبولانس اومد، چندنفری ڪہ درمورد ماجرا صحبت مےڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید : ــ یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مےرفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش! زیر لب گفتم : ــ بنیامین...! حالا متوجہ حرفش شدم! سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت : ــ هانے منو ڪہ نفرین نڪردی؟! با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم : ــ چے؟! با خندہ گفت : ــ آخہ هرڪے ڪہ اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ! محڪم بغلم ڪرد : ــ شوخے میڪنما...ناراحت نشے! ازش جدا شدم... بدون توجہ بہ حرفش گفتم : ــ حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم! بهار بہ شوخے گونہ‌م رو ڪشید : ــ فیلم زیاد می‌بینی‌ها حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد! زل زدم بہ مسیری ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود. ــ بهار...امیرحسین چیزیش نشہ! به قَلَــــم لیلی سلطانی