#من_با_تو
#قسمت_سی_وششم
حنانہ رفت بہ سمتش و ڪمڪ ڪرد.
سرش رو برگردوند سمت مادرم و زل زد بہ دست هاش!با صدای خواب آلود و خش دار گفت :
ــ سلام خوش اومدید!
سرش رو برگردوند سمت حنانه :
ــ چرا بیدارم نڪردی؟
حنانہ خواست جواب بدہ
ڪہ مادرم زودتر گفت :
ــ سلام ما گفتیم بیدارتون نڪنن،حالتون خوبہ؟
سهیلے همونطور ڪہ موهاشرو با دست مرتب میڪرد گفت :
ــ ممنون شڪرخدا
حنانہ بہ من نگاہ ڪرد و گفت :
ــ راستے تو چرا با بچہهای دانشگاہ نیومدی؟
سهیلے جدی نگاهش ڪرد و گفت :
ــ حنانہ خانم ڪنجڪاوی نڪن!
در عین جدی بودن
مودب بود،نگفت فضولے نڪن!
لبخندی زدم و گفتم :
ــ اتفاقا قرار بود بیام اما یہ ڪاری پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمندہ!
خندیدم و ادامہ دادم :
ــ در عوض خانوادگے اومدیم!
سهیلے لبخند ملایمے زد و گفت :
ــ عذرمیخوام حنانہ ست دیگہ، زود میجوشہ قانون فیزیڪو بهم زدہ!
خندہام گرفت...
حنانہ بدون اینڪہ دلخور بشہ چادرش رو ڪمے ڪشید جلو و گفت :
ــ آق داداش خوبہ خودت ناراحت
بودیااااا
سهیلے با چشمهای گرد شدہ نگاهش ڪرد و لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد :
ــ اون روز ڪہ بچہهای دانشگاہ اومدن سراغتو گرفتم امیرحسین با دلخوری گفت نمیدونم چرا نیومدہ! آقا رو با یہ من عسل هم نمیشد خورد!
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت :
ــ حالم خوب نبود...
حنانہ ست دیگہ میبرہ و میدوزہ!
سرفہای ڪردم و با ناراحتے گفتم :
ــ حق داشتید خب
در قبال ڪارهاتون وظیفہم بودہ!
از روی تخت بلند شدم و چادرم رو
مرتب ڪردم!
ــ خدا سلامتے بدہ استاد!
همونطور ڪہ بہ
سمت در میرفتم رو بہ مادرم گفتم :
ــ مامان تا من با حنانہ حرف میزنم شما هم ڪارتو بگو!
حنانہ نگاهے بهمون انداخت و دنبالم اومد!سهیلے مستقیم نگاهم ڪرد، برای اولین بارسرش رو تڪون داد و چیزی نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :
ــ پر توقع!
لابد میخواست بخاطرہ ڪمڪش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
به قَلَــــم لیلی سلطانی