eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
461 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خداوند مهربانی ها🌱🌸 شبهات 🌹👇 1️⃣ترس از فحش و کنایه و ...برای کردن پاسخ:اولا گناهکار باید از نافرمانی خدا بترسد نه ما😉 دوما طبق قرآن چهار بلا هست که سر همه پیامبران اومده : کتک، فحش،آزار و اذیت، مسخره شدن پس چیز جدیدی نیست که ما آنقدر ازش می ترسیم😬😬 2️⃣مردم از ما ناراحت میشوند پاسخ:اگر در جامعه بیمار داشته باشیم، آنها را درمان نمی کنیم که یک وقت ناراحت نشن؟؟😳 معلومه که نه ، درمان بیمار ضروری و فوری هست💊💉 حتی اگه برای درمان نیاز به یک شربت تلخ باشه ☕️😖 👇👇👇👇 سلامت فرد و جامعه مهم تره ✅😉 دقیقا این قضیه برای صدق می کنه☺️😉 3️⃣کار از کار گذشته دیگه دیر شده پاسخ: وقتی کسی داره تو دریا غرق میشه ، آیا میگیم ولش کن دیگه دیر شده کمکش نکنیم؟؟؟😳😂😂 یا مثلا یه مجروحی افتاده گوشه خیابون خیلی وضع وخیمی داره بعد ما ببینیمش بگیم :ولش کن این دیگه کارش تمومه 😳😬 نه همچین چیزی محاله😊 پس😉👇 ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه هست 4️⃣خواهی نشوی رسوا ، همرنگ جماعت شو پاسخ: حرف قرآن ، حرف عاشورا : خواهی نشوی همرنگ ، رسوای جماعت شو 5⃣این همه گناه چرا فقط بدحجابی رو نهی میکنید ؟🤔🤔 خیر ،ما فقط بدحجابی را نهی نمی کنیم بلکه هر گناهی را که از آن مطلع شویم نهی می کنیم😉😉 ولی👇👇 به دلیل علنی بودن و زیاد بودن گناه بدحجابی نهی از بدحجابی نیز بیشتر است🤷‍♂🤷‍♂ البته نهی از گناهان دیگر هم بسیار مهم است گناهانی مثل اختلاس و دزدی و رشوه بسیار بسیار مهم است و به هیچ وجه نباید فراموش شود❌❌ 6⃣گناهشون یک مسئله شخصیه به ما ربطی نداره . تا زمانی که گناه مخفی باشه و کسی نبینه شخصیه ولی وقتی علنی باشه عمومی میشه از نظر قانون 👇👇 هر مکانی که در ملأ عام باشه (یعنی مردم بتونن ببینن ) شخصی نیست .😊 مثلا گناه در بالکن خانه ای که به خیابان باز میشود، شخصی نیست❌ یا گناه در ماشینی که برای خود شخص است وقتی که مردم بتوانند ببینند شخصی نیست .🚗🚙😉😊 این پیام رو منتشر کنید...🌹
_ممنونم. هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد. _حورا؟ شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟ من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم.. کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی. کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟ حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد. لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد. _حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم. اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این حال و هوا دربیای. خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی. نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟ _هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم. هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟ اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد. سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم. سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود. برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره باید بر میگشت. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید. ــ خسته نباشی مادر سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟ ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛ ــ خودم میبرم ــ دستت درد نکنه سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند. ــ سلام بر اهل خانه ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛ ــ بیا تو عزیزم ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد ــ قربونش برم،دستش دردنکنه ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست? ــ مهدِ،محسن رفته بیارتش ــ بجای من ببوسش ،به داداش سلام برسون ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم ــ ان شاء الله یه روز دیگه سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،آرام زمزمه کرد: ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم و سعی کرد خودش را قانع کند ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود.. سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت: ــ چیه؟چی می خوای صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد گفت: ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد. پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛ ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟ ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور جلوی بقیه نامزدهارو خراب کنیم. با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت: ــ اصلا اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟ ــ خب آره ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟ به قَلَــــم فاطمه امیری
امتحان های دی نزدیک بود. شالم رو سر کردم تا برم پیش عاطفه‌، خواستم پنجرہ رو ببندم که دیدم امین تو حیاط نشسته، مشغول کتاب خوندن بود... با صدای سوت کسی سرم رو بلند کردم، پسر همسایه بود، شمارہ داد قبول نکردم، دست از سرم برنمیداشت باید به شهریار، برادرم میگفتم! با حالت بدی گفت : ــ کیو دید میزنی؟! با اخم صورتم رو برگردوندم، امین سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ! بلند شد و سمت چپ رو نگاہ کرد!با دیدن پسر همسایه اخم کرد و دوبارہ مشغول کتاب خوندن شد، اما چند لحظه بعد با عصبانیتکتاب رو پرت کرد زمین! سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود، به زور نفس عمیقی کشیدم، میمیری از اون بالا نگاهش نکنی؟! حتما فکرکردہ با اون پسرہ بودم! با صدای شکستن چیزی دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظه بعد صدای همهمه اومد، با ترس رفتم تو کوچه، چندنفر جلوی دیدم رو گرفته بودن، از بین صداها، صدای امین رو تشخیص دادم! با نگرانی رفتم جلو، خاله‌فاطمه بازویامین رو گرفته بود و میکشید بقیه پسرهمسایه رو گرفته بودن، عاطفه با ترس داشت نگاهشون میکرد رفتم کنارش. ــ چی شدہ؟! عاطفه برگشت سمتم... ــ هانیه چی‌کار کردی......؟! با تعجب گفتم : ــ من؟! من چی‌‌کار کردم.....؟! مادرم با عجله اومد سمتمون و گفت : ــ امین دارہ دعوا میکنه...؟! خاله فاطمه امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفه دویید سمت امین، مادرم رفت کنارشون... قرار بود همیشه جلوی امین اینطوری باشم کی قرار بود بتونم مثل آدم رفتار کنم؟!خواستم برم داخل خونه که صدای کسی باعث شد برگردم! ــ یه شمارہ دادم قبول نکردی تموم شد رفت... واسه من آدم میفرستی؟! جوابی ندادم...! دوبارہ داد کشید : ــ هوی با توام! با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزی بگم که امین اومد جلوی در ــ صداتو برای کی بالا بردی؟! بدون توجه بهش با عصبانیت گفتم : ــ آقای حسینی من خودم زبون دارم! با بهت نگاهم کرد، چرا احساس میکردم دلخورہ به جای آقا امین گفتم آقای حسینی؟! همسایه‌ها پسر رو کشیدن کنار، رفتم سمت امین : ــ من متاسفم... باید به خانوادم اطلاع میدادم تا اینطوری نشه...! سرشو انداخت پایین پوزخندی زدو آروم گفت : ــ یه دختربچه بیشتر نیستی! سرش رو بلند کرد و زل زدم تو چشم هام! قلبم داشت میزد بیرون نگاهش به قدری برندہ بود که تمام بدنم رو به لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم های من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود که تو این جنگ نابرابر کم آورد و خیرہ زمین شد... ــ هانیه کاش میفهمیدی من امینم نه آقای حسینی... خدایا قلبم دیگه توان نداشت گفت هانیه و رفت، من رو به چالش سختی کشوند از اون روز ماجرا شروع شد... به قَلَــــم لیلی سلطانی
بلاخره  پنج شنبہ از راه رسید... قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم ساعت۹:۵۵دیقہ شد ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود اما نتونستم روشو بخونم بالاخره ب حرف اومد نمیپرسید کجا میریم؟؟؟ منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هل شدم و گوشے از دستم افتاد... .علـــی.آبادی ادامــه.دارد....
✨﷽✨ ♥•• •• اَلحَمـدُلِلهِ‌الَّذے‌جَعَلـَنا‌‌‌مِنَ‌المُتِمَسـِّکین‌ بِوِلایَتِ‌الأَمیرِالمُؤمِـنین‌ عَلِیِ‌ابنِ‌أَبے‌طالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)🌱 💠 روش تعیین امام 🍃 بعد از اینکه ویژگی های امام رو شناختیم،باید بدونیم امام چطوری تعیین میشه. 🔸معمولا در جوامع امروزی بهترین راه تعیین هر مسئول برگزاری انتخاباته. 🔹انتخابات ممکنه راه حل باشه ولی همیشه راه حق نیست چراکه انتخابات هیچ وقت واقعیت رو تغییر نمیده؛نه حقی رو باطل میکنه و نه باطلی رو حق،اگرچه در مقام، عمل اکثریت مورد نظر قرار میگیره ولی این دلیل حقانیت فرد انتخاب شده نیست. 🔘تاریخ بارها نشون داده که افرادی با رأی بالا انتخاب شدن و بعدش دیر یا زود اشتباه این انتخاب روشن شده. 🧐 ما که علم غیب نداریم و از آینده و باطن افراد بی خبریم،چطوری میتونیم نظر قطعی و صحیحی درباره اونها داشته باشیم؟ 🔻 پس هیچ وقت اکثریت دلیل حقانیت، و اقلیت دلیل باطل بودن نیست. 🌸از طرفی هم قرآن کریم حدود هشتاد بار اکثریت رو مورد نکوهش قرار داده. ✨سوره انعام آیه ۱۱۶ یکی از اون موارده. 🍃وَإِن تُطِعْ أَكْثَرَ مَن فِي الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ اگر از اکثر آنها که روی زمین هستند اطاعت کنی تو را از راه خدا گمراه می کنند زیرا آنان از گمان و حدس شخصی خود پیروی می کنند. ⚪️ وظیفه امام تنها اداره امور جامعه نیستش بلکه حافظ دین و دنیای مردم هم هست. 🔆پس باید امام از هر خطا و لغزشی معصوم و از همه انسان ها داناتر و شایسته تر باشه و قطعا مردم نمی تونن چنین شخصی رو انتخاب کنن. 🧐 مردم از کجا میدونن که چه شخصی از نیروی ملکوتی عصمت و مقام شامخ علوم الهی و فضایل انسانی برخورداره تا اون رو انتخاب کنن؟ ✨پس فقط خداوند متعال که از باطن و آینده همه انسان ها خبر داره میتونه سزاوارترین شخص رو برای امامت انتخاب و شئون لازم رو بهشون عنایت کنه و به مردم معرفیشون کنه. 📌 ادامه دارد....