eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بود و برایش این همه دوری سخت بود. کاش می توانست به دیدنش برود و حرف نیمه مانده آن روز را بزند و خودش را خلاص کند. می دانست حورا دیگر به آن موضوع فکر نمی کند اما مهرزاد نمی توانست فراموشش کند. نمی توانست آن همه بدی و بی رحمی را پنهان کند. کاش حورا خودش بفهمد و زودتر از آن خانه فرار کند. کاش پیش پلیس برود. تمام این افکار عجیب و غریب ذهن کوچک مهرزاد را مشغول کرده بود. باید کاری می کرد.. باید قدمی برای رهایی حورا بر می داشت اما می ترسید.. این دفعه نه از خانواده بلکه از عکس العمل و برخورد حورا می ترسید. از این که بعد از شنیدن این خبر می خواهد به کجا پناه بیاورد. مگر اینکه پیش خانواده پدریش برود. اما حورا که اهل خارج رفتن نبود. خیلی نگرانش بود و لحظه ای از فکرش بیرون نمی آمد. صدای در آمد. خودش را روی تخت بالا کشید و به گردنش تکان ارامی داد. _ بیا تو. مارال داخل شد و گفت: سلام داداشی‌. مهرزاد چهره معصوم حورا را در صورت خواهرش دید. لبخند نرمی زد و گفت: جانم عزیزم. _ ناهار حاضره بیارم برات یا میای پایین؟ مهرزاد به پاهایش نگاهی کرد و گفت: میبینی که نمیتونم بیام این همه پله رو. لطف کن برام بیار. مارال چشمی گفت و خواست برود اما مهرزاد صدایش زد: مارال؟ _ بله داداش؟ _ اوم حورا هم.. تو اتاقش غذا می خوره؟ _ آره داداش. _ خیلخب برو بیار. مارال که پایش را از اتاق بیرون گذاشت موبایل مهرزاد زنگ خورد. از دیدن اسم امیر رضا به جوش امد اما با خود گفت: تقصیر این طفلی چیه؟ داداشش آدم نیست. _ بله سلام. _ به به سلام رفیق دیروز دشمن امروز. چطوری داداش؟ کجایی رفیق بابا دلمون هزار راه رفت. _فکر کنم آمارو از نامزدتون گرفتین دیگه. _آره خب ولی میخواستم از خودت بشنوم. چیشد داداش؟ _هیچی رفتیم تو درخت و گردن و پامون ناقص شد. _یه بارم نشد عین آدم حرف بزنی. مهرزاد پوزخندی زد و گفت: چون آدمیت خیلی وقته نابود شده.. یادم رفته آدم باشم رضا. _‌چت شده تو مهرزاد؟ حالت خوبه؟ _ نه خوب نیستم. اصلا مگه به حال تو فرقیم می کنه؟ _ عه مهرزاد تو رفیق ۴-۵ساله منی. مگه میشه حالت برام مهم نباشه!؟ _ بیخیال رضا ادای آدم خوبا رو مثل داداشت درنیار. _ من به اون کار ندارم ولی مهرزاد من چند بار بهت گفتم بیا ببرمت سر به کاری مشغول شو سرت بند شه؟! درآمدی دربیاری و یکم از بیکاری و علافی دربیای. چند بار بهت گفتم بیا بریم جلسه، هیئت، حسینیه اما تو... _ اره منه احمق گفتم نمیام. خون خودتو کثیف نکن برادر من. ممنون زنگ زدی، خدافظ. بدون این که اجازه دهد امیر رضا حرفش را تمام کند قطع کرد.