eitaa logo
"بـہ‌وقت‌عـٰاشقے"
461 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟ مهرزاد به او چه گفته بود؟ _رضا؟؟؟ رضا چیشد؟ _هان؟ _ چی گفت؟ _فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم. _ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو. _ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه. _من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین. _ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی‌‌. _ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس. امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده. _ ساعت۴ کلاس دارم باید برم. _ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم. امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ. سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود. اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟ پس چگونه او را مال خود کند؟ فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود. فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد. درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد. کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت. امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود. _ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن. دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود. اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد. _الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟ _ بله ببخشید. _ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست. امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری. _ چه زبون درازی هم می کنه خوبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من. امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت:خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر می کنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم. امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند. امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون. در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه می رفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد. هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد. _ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم. _ بفرمایید امرتون. _راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟! _ خوبه دکتر گفته سه ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه. امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: ممنونم خیلی لطف کردین. هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما می دانست حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس. یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
فاطمہ و مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ... امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت و برد بہ سمت بچہ‌ها صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خوردفاطمہو مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!خندہ‌م گرفت قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوی دهن سپیدہ رو بہ امیرحسین گفتم : ــ خوشمزہ‌ست؟ همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مے‌ڪرد گفت : ــ خیلے! خندیدم و چیزی نگفتم... دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہ‌ها... بچہ‌ها با نگاہ مظلوم لب‌هاشون روی هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن...قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد. تڪہ‌ای نون سنگک برداشتم، با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روی نون...گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم : ــ همسر... همونطور ڪہ ‌بہ مائدہ غذا مےداد گفت : ــ همسرت اسم ندارہ؟ از اول قرار گذاشتیم توی جاهای عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسری من خانمے! توی جمع‌های خودمونے اون باشہ امیرحسین جان و من هانیہ‌جان نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم توی خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہ‌ی محبت‌آمیز دیگه! لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم : ــ امیرحسینم... گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت : ــ دخترا با من...! من با تو! همون لقمہ‌ای ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توی دهنم و گفتم : ــ من با تو! بعد از خوردن صبحانہ... بچہ‌ها رو گذاشتم توی پذیرایے چهار دست و پا برن...سه‌تایے دنبال هم مےدویدن و صدا در مےآوردن... عبا و ڪتاب‌های امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم... هم‌زمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم... آروم قدم‌میزد،مشغول خوندن چندتا برگہ بود...بچہ‌ها دنبالش مےافتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازی میڪنہ! چیزی‌نمیگفت ولےمیدونستم تمرڪزش بهم میخورہ! ڪتاب‌ها رو گذاشتم توی ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیواری گذاشتم... هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم... بچہ‌ها دور امیرحسین جمع شدہ بودن... ڪفش‌ها و شنل های سفیدشون رو برداشتم... بہ سمتشون رفتم و گفتم : ــ کی میاد بریم دَر دَر...؟ توجهشون بهم جلب شد... با عجلہ بہ سمتم اومدن...نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهای تپل فاطمہ‌رو بین دست‌هام گرفتم و گفتم: ــ دخترامو ببرم دَر دَر...! مائدہ و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهای فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم: ــ حسودی موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ! مائدہ چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روی رون پام و لرزون ایستاد...دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روی ڪتفم. با لبخند گفتم:ــ آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ... با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روی لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم : ــ میشینے تا پاپانای آجے رو بپوشونم؟ نشست روی پام... ڪفش‌هایش فاطمہ رو پاش ڪردم. چندسال قبل فڪرمیڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ... من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!کی اون هانیه‌ی شونزدہ سالہ فڪر مےڪرد همسر یڪ طلبہ و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهای هشت ماهہ‌ام واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد! بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد. سپیدہ‌ی شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم برای انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہ‌ی فجر اومد. نگاهم رو بردم سمت امیرحسین همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہ‌ش برگہ هارو جلوی صورتش گرفتہ بود، تڪیہ‌ش رو دادہ بود بہ دیوار... استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم... با لبخند زل زدم بہ صورتش، ریتم نفس های من بہ این مرد بند بود.حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم...هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہ‌ی حیاط خونہ‌ی پدریش رو برای زندگے ساختیم...حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم‌بیرون میریم و مردم نگاهمون میکنن...حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے‌ام ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہ‌ی جدا بافتہ نیستیم... انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همه! سنگینےنگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت : ــ چیہ دید میزنے دخترخانم؟! به قَلَــــم لیلی سلطانی