به نام خداوند که مهربانی ها🌸🌱
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#قسمت_هفتم
معروف چیه؟!🤔🤔🤔
معروف یعنی عملی که خداوند اون رو به رسمیت شناخته✅😊
و منظور عرف جامعه نیست😉
معروف می تونه مستحب باشه 💚
می تونه واجب باشه 💚💚💚
معروفی که مستحب هست امر به اون واجب نیست ولی ثواب داره ، مثل نماز شب خوندن یا دائم الوضویی😇😇
اما معروفی که واجب هست👇👇👇
امر به اون ، واجب هست✅😉😉😉
مثل امر به نماز خوندن
امر به خمس دادن
و یا حتی امر به #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
(برای کسانی که #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر نمی کنند یا نسبت به جامعه بی تفاوت هستند)
منکر چیه ؟🤔🤔🤔🤔
منکر یعنی عملی که مورد پسند خداوند نیست
دو نوع منکر داریم🍁
منکر های حرام🍂🍂🍂
منکر های مکروه🍂
منکر های حرام مثل غیبت کردن ، دروغ گفتن ، بدحجابی و...🥀🥀🥀
که نهی از اونها واجب هست
منکر های مکروه مثل فوت کردن در غذا و نوشیدنی🥀
که نهی از اونها مستحب هست
این پیام رو منتشر کنید...🌹
#رمان_حورا
#قسمت_هفتم
در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید.
_دختره پررو خجالت نمیکشی با پسر مردم تو خیابون میچرخی؟ باید آبروی ما رو جلو در و همسایه ببری؟ با خودشون میگن این دختره ننه اش هرجایی بوده یا باباش. خجالت بکش حیا کن. یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری.
_بسه مامان عه!مگه من زندونی شمام که هرچیزی بگین اطاعت کنم؟
_نخیر زبونتم دراز شده جلو مادرت ادب و حیا حالیت نمیشه. دختره چشم سفید رفتی با اون پسره ولگرد..
_ساسان..اسمش ساسانه مامان ولگرد نیست.
_حالا هر کوفتی هست. ازش دفاع نکن دختره پررو. یکم جلو مادرت حیا کن من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو افتادی تو دامن من..
حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد.
_سلام.
مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام. به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم.
حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد برای ناهار درست کند.
فکرش مشغول حرف زندایی اش شد.
"یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری"
_چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود.
_چی میگی با خودت دیوونه هم شدی!
نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد.
_داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی. در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن.
حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود.
کاش نمی آمد به آن خانه..کاش...
"کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم"
کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید.
مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن.
لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد.
با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور.
حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست.
ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه.
مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره.
_عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفتم
ــ نمیدونم حتما قسمت برادرا ازش دعوت کردند ،اینقدر خودتو حرص نده
ــ صغری تو چرا این رشته رو انتخاب کردی؟؟
صغری که از سوال سمانه تعجب کرد ،چند ثانیه فکر کرد و گفت:
ــ نمیدونم شاید به خاطر اینکه تو یک دانشگاه خوب اونم شهر خودم قبول شدم و
اینکه تو هم هستی
ــ اما من وقتی علوم سیاسی انتخاب کردم،دغدغه داشتم ،الان انتخابات نزدیکه،باید
دغدغه تک تک ما انتخابات باشه
ــ خب چه ربطی به آقای بشیری داره؟؟
ــ همین دیگه،دغدغه ی ما باید آروم نگه داشتن دانشگاه باشه نه برنامه ریزی واسه
تخریب نامزد ها . صغری دانشگاه ما تو موقعیت حساسی قرار داره،کاری که بشیری
داره انجام میده،بزرگترین اشتباهه بخصوص که با اسم بسیج داره اینکارو میکنه،اگه
به کارش ادامه بده،دانشگاه میشه میدون جنگ.
ــ نمیدونم چی بگم سمانه،الان که فکر میکنم میبینم حرفای تو درسته ولی چیکار
میشه کرد
ــ میشه کاری کرد،من عمرا در مقابل این قضیه ساکت بشینم
ــ حالا بعد در موردش فکر میکنیم،کافیتو بخور یخ کرد
سمانه تشکری کرد و کافی را به دهانش نزدیک کرد .
سمانه ضربه ای به در زد و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد:
ــ سلا م،خسته نباشیــد
_ سلام خواهرم،بفرمایید
سمانه روی صندلی نشست و گفت؛
ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید!
ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام
بدید
ــ بله حتما
ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده
کنن تو تجمعا
ــ پوسترا چی هستن؟
ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک
نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه
ــ خیلی ممنون
ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار
فرهنگی بین بچه تا پخش کنید مداحی هستند،یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم ،که
گوش بدید
سمانه با تعجب پرسید:
ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم،به نظرتون
برگزاری جلسات بصیرتی بهتر از پخش بنر وcd نیست؟؟
ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون
رسیده.
ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم
آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت:
ــ براتون میفرستم
ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم
ــ بله بفرمایید
سمانه وسایل را برداشت و از اتاق خارج شد ،پوستر و cd خودش را در اتاقش
گذاشت و از دفتر خارج شد.
با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه ،پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش
کنند،
و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند و سفارش داد تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd
برایش بزند.
ــ کی آماده میشن؟؟
ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید
ــ خیلی ممنون
از همان جا تاکسی گرفت و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود سعی کرد تا خانه
برای چند لحظه هم که شده چشمانش را روی هم بگذارد تا شاید کمی از سوزش
چشمانش کاسته شود.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#من_با_تو
#قسمت_هفتم
با خستگی نگاهم رو از ڪتاب گرفتم.
ــ عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ
سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم.
رسیدیم جلوی درشون، مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم،قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا، عاطفہ در رو باز ڪرد،
وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونهس،
حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند!
ــ ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ
ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ
چرا با این لحن و صدا مداح نمیشه!؟
خودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چای و صدای امین لخند نشست روی لبم!
عاطفہ رفت سمتش.
ــ قبول باشہ برادر!
امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزی بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت!
سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم!
عاطفہ بلند گفت :
ــ خب حالا دختر چهاردہ سالہ!
نخوردیمت ڪہ یہ تیشرت تنته!
روی گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهی بہ گاز انداخت و گفت :
ــ حواسم نبود روزہس!
ــ چیز دیگہای نیست بخورہ؟
ــ چہ نگران داداش منی!
با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز...
ــ اینم آش رشتہ...
نگرانیت برطرف شد هین هین؟
ــ بیمزہ!
امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندی پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط!
عاطفہ مشغول چیدن سینی افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت :
ــ بیین عاطے جونت چہ ڪردہ!
نگاهے بہ سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہای ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یامحمدامین نگاہ ڪردم!
ــ این چیہ؟!
ــ از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم!
سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند،
سینے رو گذاشت جلوش.
ــ امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ!
با تعجب نگاهش ڪردم بیتوجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازی ڪرد دوبارہ گفت :
ــ هانے باید یادم بدی چطور
با ڪشڪ رو آش بنویسم....!
انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت!
با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد : ــ هانیہ خانم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ! بمیری عاطفہ!
ــ ممنون لطف ڪردید!
مِن مِن كنان گفتم :
ــ ڪاری نڪردم... قبول باشہ!
دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روی لبش بود!لبخندی ڪہ برای اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد
به: یامحمدامین!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
❤️#عاشقانه_دومدافع❤️
#قسمت_هفتم
هل شدم و گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے
داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم
در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید؟؟؟
لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے؟؟؟فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے
خندید و گفت:بسیار خوب
چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید.
با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم
و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم
اصـݧ دست خودم نبود این رفتار
خندید و گفت:میدونم
خودمو جم و جور کردم و گفتم:بلہ؟؟از کجا میدونید؟؟
جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم
اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم
مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ
ضبط و روشـݧ کرد
صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید
سریع ضبط و خاموش کرد
ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید؟؟
دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم:
بااجازتوݧ
اے واے بازم ببخشید شرمنده
خواهش میکنم.
گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد
بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم
سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے
ب صندلے تکیه دادم
نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو...
همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم
اے واے روسریم باز خراب شده
فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم
سجادے فهمید
رو کرد ب مـݧ و گفت:
دیگہ داریم میرسیم
دیگہ طاقت نیوردم و گفتم:
میشہ بگید کجا داریم میرسیم
احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم
دستے ب موهاش کشید و گفت
بهشت زهرا....
پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا...
با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد
با صداش ب خودم اومدم
رسیدیم خانم محمدے.....
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_هفتم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)🍁
💠ادامه مبحث روش تعیین امام
🍃امامت و پیشوایی بعد از پیامبر اکرم ﷺ مثل انجام وظایف مقام رسالته و فرقش اینه که پیامبر پایه گذار و مؤسس دین و دارای کتابه و امام به عنوان جانشین پیامبر، حافظ دین و مبیّن اصول و فروع و تعقیب کننده تمام وظایف مقام نبوت هستش.
🔹همونطوری که انتخاب پیامبر از جانب خداونده تعیین امام هم از طرف خداست و عهد خداوند متعال با انتخاب و شوری تعیین نمیشه چونکه شوری مربوط به کارهای مردمه و در دو آیه ای که مسأله شوری بیان شده کلمه امر اومده.
✨ وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ
✨ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ
🔸 مشورت تو این دو آیه مربوط به امور اجتماعی و کارهای مردمه و هیچ وقت شامل عهد و پیمان خداوند نمیشه.
🌸 آیه ۶۸ سوره مبارکه قصص می فرماید:
وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَانَ اللَّهِ وَتَعَالَىٰ عَمَّا يُشْرِكُونَ
و پروردگار تو هر چه را بخواهد می آفریند و اختیار می کند و مردم در برابر اختیار خداوند حق انتخاب ندارند.
🖋 مرحوم فیض کاشانی در تفسیر صافی ذیل آیه ای که گفته شد احادیثی نقل کردن که:
🔸خداوند هرگاه کسی را به امامت برگزید مردم نبايد به سراغ دیگری بروند.
امکان انحراف توی انتخاب ارزشش رو از بین میبره و انتخابی کاملا ازشمنده که از طرف خداوند متعال باشه؛ خدایی که آگاه به باطن و آینده انسانه.
🔆 زمانی که پیامبر ﷺ برای دعوت مردم پیش قبایل میرفتن، به سوی طائفه بنی کلاب اومدن.
اونها گفتن ما با تو بیعت میکنیم به شرطی که امامت بعد از تو به ما برسه.
حضرت هم فرمودند: امر امامت از جانب خداست. اگر او خواست بین شما قرار میده یا در میان غیر شما.....
📌ادامه دارد....