#من_با_تو
#قسمت_پنجاه_وپنجم
اما توجهے نڪردم
و همونطور ڪہ دستم روی قلبم بود گریہ مےڪردم نفس ڪمآوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صدای فریاد پدرم رو شنیدم!
سرم رو تڪون دادم
و از خاطرات اومدم بیرون!
نہ ڪم غصہم رو نخوردہ بود! ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہی بےفڪر پنج سال پیش!
نفسم رو با صدا بیرون دادم :
ــ هیچے نمیتونم بگم...
سر بہ زیر از خونہ خارج شدماز خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مےڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مےڪردم؟!حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود!
تاڪسے سر خیابون ایستاد...
نگاهے بہ دانشگاہانداختم و مردد پیادہ شدم... بہ زور قدم بر مےداشتم، وزنہهای شرم روی دوشم سنگینے مےڪرد...خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد :
ــ خانم هدایتے!
برگشتم سمت صدا...
حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت :
ــ سلام...
آروم جوابش رو دادم...
دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت :
ــ راستش اون روز میخواستم آدرس خونہتونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟
مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت :
ــ برای اون قضیہ!
سرم رو تڪون دادم :
ــ نہ آقای حمیدی!
فعلا شرایط مناسب نیست!
سریع وارد دانشگاہ شدم...
به قَلَــــم لیلی سلطانی