#رمان_حورا
#قسمت_پنجم
تا تموم شدن کلاس هواسشان به درس بود. استاد که از کلاس خارج شد، هدی رو کرد به حورا و گفت:خوبی؟
حورا نفس عمیقی کشید.. از آن نفس ها که هزاران غم و غصه در آن نهفته است.
باز هم پنهان کرد دردش را و لبخند زد
_خوبم:)
"+خوبی؟
یکه ای خورد
صدایش را صاف کرد
چند تا کلمع را قورت داد
چشمانش را کمی فشرد
نفس عمیقی کشید
لغات در هم فشرده را از مغزش پراند
لبخند به ظاهر ملیحی زد:)
-خوبم"
اما هدی فهمید حالش نه چندان خوب نیست. برای همین او را بلند کرد و تا حیاط با هم درسکوت، سخن گفتند.
هدی در دلش می گفت:چیشده باز حورا اینجوری بهم ریخته؟ کاش یکم باهام درد و دل کنه.
و حورا با خود می گفت:کاش میتونستم باهات حرف بزنم هدی. اما فعلا تنها راز دارم خدای بالا سرمه. من حتی به چشمامم اعتماد ندارم خواهری..
به حیاط رسیدند و به پیشنهاد هدی از بین هوای برفی و سوزناک گذشتند تا به تریای گرم دانشگاه برسند.
با هم سر میزی نشستند و هدی بعد از قرار دادن کیفش روی میز رفت سمت پزیرش تا نوشیدنی گرم سفارش بدهد.
فکر حورا هنوز مشغول بود و نمی دانست چرا آنقدر دلش گواهی اتفاق بدی می دهد.
حرف های آن روز زندایی اش مانند پتکی در سرش فرو می رفت.
پنبه و آتیش.. الگو گرفتن بچه ها..ماری که به حورا نسبتش داد و هزاران هزار حرف و بهتان دیگر که تمامی نداشت.
او عمدا به مهرزاد بی توجهی می کرد که زندایی اش فکر نکند او دلبسته و شیفته پسرش است اما باز هم برای راندن او از خانه چه داد و بیداد هایی که راه نمی انداخت.
_خب اینم دو تا شیر نسکافه گرم برای دوست گلم.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_پنجم
سریع به طرف خروجی دانشگاه میرفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف
هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با
عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد
با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه
نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به
درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن
،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای
منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی
حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!!
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی
می زند و می گوید:ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری
نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد
،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه
خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن
است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و
ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما
چیزی پیدا نکرد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#من_با_تو
#قسمت_پنجم
با بیحوصلگی وارد حیاط شدم
سه هفته بود خونه عاطفه اینا نمیرفتم،از امین خجالت میکشیدم
اوایل آذر بود.
و هوای پاییزی بدترم میکرد!
به پنجرہ اتاق عاطفه نگاہ کردم،
سنگ ریزہای برداشتم و پرت کردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوی پنجرہ با عصبانیت گفت :
ــ صد دفعه نگفتم با سنگ نزن به شیشه؟!همسایهها چی فکرمیکنن؟! عاشق دلخستهم که نیستی فردا بیای منو بگیری!بذار دوتا همسایه برام بمونه!
با خندہ نگاهش کردم...
ــ کلا اهداف تو شوهر کردن خلاصه میشه؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت :
ــ اوهوم... زندگی یعنی شوهر!
با خندہ گفتم :
ــ بلهبله لحاظشم گرفتم!
خواست چیزی بگه که دیدم چشمای خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت... با تعجب گفتم :
ــ چی شد عاطفه؟!
پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ کردم،امین داشت با اخم نگاهش میکرد، خواستم از رو تخت برم پایین که با صدای بلند و عصبی گفت :
ــ هانیه خانم! خیلی جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام کردم! بدون اینکه جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت :
ــ وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم که دارہ!
با تعجب نگاهش کردم،برگشت سمت چپ!
ــ میری خونهتون یا بیام؟!
یکی از پسرهای همسایه از تو تراس نگاہ میکرد، خون تو رگهام یخ بست! جلوی امین یه دختر دست و پا چلفتی با کلی خراب کاری بودم! زیر لب چیزی گفت که نشنیدم، با عصبانیت رو به عاطفه گفت :
ــ برو تو...!
عاطفه سرش رو تکون داد و گفت :
ــ الان ترکش هاش همهرو میگیرہ...!
برگشت سمت من...
ــ شما هم بفرمایید منزلتون! نمایش های بچگانهتونم بذارید برای اکران خصوصی!
هم خجالت کشیدم هم عصبی شدم، خواستم جوابش رو بدم که دیدم خودنویسم تو دستشه! با تعجب گفتم :
ــ خودنویسم! فکرکردم خونهتون گم کردم!
با تعجب به دستش نگاہ کرد، رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزی بگه اما ساکت شد، خودنویس رو گذاشت روی دیوار... همونطور که پشتش بهم بود گفت :
ــ دروغ گفتن گناہ دارہ!
نمیتونست دروغ بگه....!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
❤ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع ❤
#قسمت_پنجم
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ
تارسیدم ماماݧ صدام کرد...
اسماااااا؟؟؟
سلام جانم مامان؟!
سلام دخترم خستہ نباشے
سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم
ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت:
کجا؟؟؟
چرا لب و لوچت آویزونه؟
هیچے خستم
آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ ...
برگشتم سمتش و گفتم خب؟خب؟
مامان با تعجب گفت:چیہ؟چرا انقد هولے!؟!
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ
اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...
گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم
گفت اونطورے نگاه نکـݧ
گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم
إ ماماݧ پس نظر من چے؟؟؟
خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ
خندیدم و گونشو بوسیدم
وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه؟؟؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم.
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق
شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد
ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت
اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ...
از جام بلند شدم و گفتم چے؟چرااااااا؟
ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت:
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ!!!
تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود....
ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود
خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ
کلے ب ماماݧ غر زدم ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ...
اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...
خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم.....
دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد
فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...
ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید.
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_پنجم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)🌱
⚪️ادامه مبحث ستمگر کیست؟🧐
🔘با توجه به توضیحات قبلی نتیجه میگیریم که:
🔹مردم به چهار دسته تقسیم میشن.
1⃣ افرادی که از اول تا آخر عمرشون مرتکب خلاف و معصیت میشن.
2⃣ افرادی که اول عمرشون گناه میکنن ولی آخر عمرشون گناه نمی کنن.
3⃣ افرادی که اول عمرشون گناه نمی کنند ولی آخر عمری مرتکب گناه میشن.
4⃣ افرادی که کلا از اول تا آخر عمرشون گناه نمی کنن.
💠 از نظر قرآن کریم سه دسته اول اصلا نمی تونن به مقام امامت برسن چونکه جزو ظالمین هستند و خداوند متعال به حضرت ابراهیم فرمود ظالمین به مقام امامت نمیرسن.
پس از آیه ای که گفته شد میشه فهمید که امام و پیشوای مردم حتما باید معصوم باشه (دسته چهارم) و از هر خطا و اشتباهی مصون باشه.
✨ بنابراين حتی اگه به احادیث صریحی که از پیامبر اکرم ﷺ در مورد امامت امیرالمؤمنین و یازده فرزند ایشون رسیده توجه نکنیم، باز هم از نظر قرآن کسایی که مدعی خلافت شدن، لایق جانشینی پیامبر اکرم ﷺ نبودن، چراکه به شهادت قطعی تاریخ، غاصبین حق امیرالمؤمنین از مصادیق واقعی ظالمین بودن و خداوند فرموده: ظالمین به امامت نمیرسن.
⚪️و اینکه شما قضاوت کنید
آیا کسانی که:
۱. لااقل نیمی از عمرشون رو مشرک بودند؛
۲. به بشریت عموماً و به امیرالمؤمنین و حضرت زهرا سلام الله علیها خصوصاً ظلم ها کردند؛
۳. حتی به اعتراف خودشون از حدود خداوند تعدی و تجاوز کردن و به خودشون ظلم کردن.
میتونن خلیفه و جانشین پیامبر اکرم ﷺ بشن یا نه؟🤨
با یه دو دو تا چهارتا حساب کنید
متوجه میشید.
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
💠 علم امام
امام باید احکام و قوانینی که برای سعادت دنیوی و اخروی مردم ضروریه رو بدونه
یعنی چی؟🧐
یعنی امام باید از همه مردم روی زمین علمش بیشتر باشه تا لیاقت رهبری اونها رو داشته باشه.
🍃همون دلائلی که برای اثبات لزوم امامت بیان شد برای اثبات اینکه امام باید از همه داناتر و برتر باشه کافیه.
🌸 قرآن کریم به این موضوع هم اشاره کرده:
🍃 أَفَمَن يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن يُتَّبَعَ أَمَّن لَّا يَهِدِّي إِلَّا أَن يُهْدَىٰ فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ
آیا کسی که به سوی حق هدایت می کند سزاوارتر است که پیروی شود یا کسی که خودش نیازمند هدایت است؟ شما چگونه حکم می کنید. ۱
📌ادامه دارد.....
📚پی نوشت:
۱. آیه ۳۵ سوره مبارکه یونس