#رمان_حورا
#قسمت_چهارم
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.
سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده.
کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..
رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.
درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.
#نویسنده_زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهارم
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز
نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند.
صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه
ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت
سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه
نمی شود.
نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت
سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه
عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت
آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که
کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه
خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.
نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار
ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه
دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا
دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که
اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح
بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه
می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به
درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج
و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای
که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد
رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده
می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده
خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش
بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش
،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد.
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش
را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#من_با_تو
#قسمت_چهارم
همونطور که تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم، سنگ کوچیکی به صورتم خوردآخ کوتاهی گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم... دوبارہ سنگ به بازوم خورد!با حرص این ور اون ور رو نگاہ کردم، عاطفه با خندہاز پشت دیوار سرشو آورد بالاو گفت :
ــ خاک تو سر خرخونت!
ــ آزار داری؟
لبخند دندون نمایی زد.
ــ اوهوم،وقتی من درس نمیخونم تو هم نباید بخونی! کار همیشگیش بود وقتی تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میکرد!درس ها به قدری سنگین بود که حوصله شوخی با عاطفه نداشتم...رفتم سمت خونه که دوبارہ سنگ سمتم پرت کرد خورد به سرم!
ــ هوی هوی کجا؟!
برگشتم سمتش و محکم کتابو پرت کردم، سریع سرش رو دزدید...صدای آخ مردی اومد، با چشمای گرد شدہ نگاهش کردم!
ــ عاطفه کی بود؟
عاطفه با لحن گریه دار گفت :
ــ داداشمو کشتی قاتل......!
رفتم کنار دیوار و رو تخت ایستادم، تو حیاطشون سرک کشیدم دیدم امین نشسته رو زمین سرشو گرفته کتاب هم کنارش افتادہ! زیر لب خاک بر سرمی
گفتم!
عاطفه طلبکارانه گفت :
ــ بیچارہ داداش من دوساعته میگه عاطفه هانیه رو اذیت نکن....
امین نذاشت ادامه بدہ و با عصبانیت گفت :
ــ من کی گفتم هانیه؟!
نگاہ کوتاهی بهم انداخت و آروم گفت :
ــ من گفتم خانم هدایتی!
لبم رو به دندون گرفتم،گندت بزنن هانیه، هرچی فحش بلد بودم نثار عاطفه کردم با خجالت گفتم :
ــ چیزی شد؟!!
به نشونه منفی سرش رو تکون داد و بلند شد،تند تند گفتم :
ــ بهخدا نمیدونستم شما اینجایید...میخواستم عاطفه رو بزنم،آقا امین ببخشید!
با گفتن اسمش سرخشدم،کتابمو گرفت سمتم و گفت :
_ این برای درس خوندنه نه وسیله رزمی!
بیشتر خجالت کشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگه روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابی بشم، خیلی عصبی بود مگه از قصد کردم؟!عاطفه که حالم رو دید خواست چیزی بگه که دستش رو فشار دادم ساکت شد!
زیر لب گفتم :
ــ بازم عذر میخوام دیگه...
ادامه ندادم و وارد خونه شدم...
از تو فریزر چندبسته یخ برداشتم...دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینکه حیاطشون رو نگاہ کنم گفتم :
ــ عاطفه...بیا این یخها رو بگیر!
صدای امین اومد :
ــ عاطفه داخله...صداش کنم؟
با دلخوری گفتم :
ــ نه خیر!
یخ ها رو گذاشتم رو دیوار
ــ اینا رو بذارید رو سرتون...!
با لحن آرومی گفت :
ــ خانمِ هــ...هانیه خانم؟!
با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس کردم دارم میسوزم با عجله وارد خونه شدم، از پشت پنجرہ دیدم که یخها رو برداشت و به حیاط نگاہ کرد!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
❤️ #عاشقــانه_دو_مدافـــع❤️
#قسمت_چهارم
خانم محمدے!؟
سرمو برگردوندم
ازم فاصلہ داشت می دویید طرفم
نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت
سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر
موقعے ک باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم
_سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم
صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود
رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر ...
سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت ...
خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم
اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان
داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنا؟؟؟
اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام ، بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد
خندیدو گفت: اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بود؟زشت بود؟
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا؟؟بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم.!
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ.!
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد
تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. ....
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....
#نویسنده✍
#خانوم.علـــی.آبادی
ادامــه.دارد....
✨﷽✨
#غدیرۍام♥••
#قسمت_چهارم••
اَلحَمـدُلِلهِالَّذےجَعَلـَنامِنَالمُتِمَسـِّکین
بِوِلایَتِالأَمیرِالمُؤمِـنین
عَلِیِابنِأَبےطالِب عَلیهِ الصَّلاةُ وَ السَّلَام.:)🌱
💠 عصمت امام:
از نظر قرآن،سنّت و ضرورت عقلی، عصمت یکی از مهم ترین و اساسی ترین شرایط امامته و کسی که غیرمعصوم هستش لایق این مقام نیستش.
🔹 قرآن و عصمت امام:
🌱 وَإِذِ ابْتَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا قَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِي قَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ
و زمانی که خداوند ابراهیم را با حقایقی امتحان کرد و او آنها را به اتمام رسانید، خداوند به او گفت تو را به مقام امامت می رسانم.
ابراهیم گفت از نسل من هم کسی به امامت می رسد؟
خداوند فرمود عهد من (امامت) به ستمگران نمی رسد ۱
⚪️ ستمگر کیست؟🧐
خب برای اینکه بفهمیم چه کسایی میتونن مقام امامت رو عهده دار بشن
اول بیایم ببینیم از نظر قرآن کریم ظالم کیه که خداوند متعال فرموده امامت به ظالمین نمیرسه.
🔘قرآن سه گروه را ظالم نامیده:
⚫️۱. افردای که به خدای متعال شرک بورزند:
🍃 وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ يَعِظُهُ يَا بُنَيَّ لَا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ
لقمان به فرزندش گفت: پسرم به خداوند شرک نورز، به درستی که شرک ظلم بزرگی است ۲
🔵۲: افرادی که به انسان ها ظلم می کنن:
🍃 إِنَّمَا السَّبِيلُ عَلَى الَّذِينَ يَظْلِمُونَ النَّاسَ وَيَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ
ﺍﻳﺮﺍﺩ ﻭ ﻣﺤﻜﻮﻣﻴﺖ ﻓﻘﻂ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩم ﺳﺘﻢ ﺭﻭﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺳﺮﻛﺸﻲ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ، ﺍﻳﻨﺎﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺩﺭﺩﻧﺎﻙ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ۳
🔴۳. افردای که به خودشون ظلم میکنن:
🍃 فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ
بعضی مردم به نفس خویش ظلم می کنند و بعضی معتدلند و گروهی از آنها به نیکی سبقت می گیرند. ۴
✨ انسان برای رسیدن به سعادت و کمال آفریده شده.
پس هر کی از این مسیر بیرون بره و منحرف بشه و از حدود الهی تجاوز کنه، ظالم محسوب میشه:
🍃 وَمَن يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ
هر کس از حدود الهی تحاوز کند بر خودش ظلم کرده است. ۵
📌 در قرآن کریم ظلم به این سه موردی که گفته شد اطلاق شده
ولی در حقیقت قسم اول و دوم هم ظلم به نفس محسوب میشه...
📌ادامه دارد....
📚پی نوشت:
۱. آیه ۱۲۴ سوره مبارکه بقره
۲. آیه ۱۳ سوره مبارکه لقمان
۳. آیه ۴۲ سوره مبارکه شوری
۴. آیه ۳۲ سوره مبارکه فاطر
۵. آیه ۱ سوره مبارکه طلاق