#من_با_تو
#قسمت_چهل_وهفتم
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت :
ــ اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد
تو و حمیدی رو دید، چنان بہ حمیدی زل زدہ بود شاخ درآوردم.
با تعجب گفتم : ــ وااا
سرش رو تڪون داد : ــ والا
رسیدیم جلوی ورودی دانشگاہ باشیطنت گفت :
ــ مبارڪہ خواهرم...هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل زدم بهش
و چیزی نگفتم ادامہ داد :
ــ منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دختری محڪم بهش خورد و جزوہهاش ریخت
بهار با حرص گفت :
ــ عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم : ــ بهار!!
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت :
ــ یہ لحظہ فڪرڪردم از این قضیہی عشقهای برخورد جزوہای برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار
سرمرو انداختم پایین و ریز خندیدم.
خوابم پریدہ بود!
به قَلَــــم لیلی سلطانی