🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#مدافع_عشق😍 *
✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے
#پارت۲۶
– صبرکن قربونت برم.
هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند می شود. از جا می پری و می گویی: مهمون اومد.
به حیاط می دوی وبعد از چند لحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش می رسد.
– به به سلام علیکم حاج آقا! خوش اومدی.
– علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟ دیر که نکردم؟
– نه سر وقت اومدید.
همان طور صدایتان نزدیک می شود که یک دفعه خودت با یک روحانی عمامه مشکی با سیمایی نورانی، جلوی در ظاهر می شوید. مرد رو به همه سلام می کند و ما گیج و مبهوت جوابش را می دهیم. همه منتظر توضیح تو هستیم که تو به روحانی تعارف می زنی تا داخل بیاید. او هم کفش هایش را گوشه ای جفت می کند و وارد خانه می شود. راه را برایش باز می کنیم. به هال اشاره می کنی و می گویی: حاجی بفرمایید برید بشینید. ما هم الآن میایم خدمتتون.
او می رود و تو سمت ما برمی گردی و می گویی: یکی به مادرخانوم و پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه؛ بیان اینجا.
مادرت ظرف آب را دستم می دهد و سمتت می آید.
– نمی خوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر؟
لبخند می زنی و رو به من می کنی و می گویی: حاجی از رفقای حوزه ست. ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه…
حرف از دهانت کامل بیرون نیامده، ظرف از دستم میفتد.
همگی با دهان باز نگاهت می کنیم. خم می شوی و ظرف را از روی زمین برمی داری.
– چیزی نشده که… گفتم شاید بعداً دیگه نشه.
دستی به روسری ام می کشی.
– ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسها کنی. می خواستم دم رفتن غافلگیرت کنم.
علاقه ات می شود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره می اندازد.
“چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی! خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می کنم که شک ندارم جزو ما نیست. از اول آسمانی بوده. “
امن یجیب قلب من چشمان بی همتای توست.
#ادامه.دارد…
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐