سالگرد ازدواجمــان بود ..
فڪر نمیکردم یادش باشد،،
داشت توے زیر زمینِ خانه ڪار میکرد
مغرب شد و با همان لباس خاڪی و گچی
رفت بیرون و با دستہِگــُل و شیرینی برگشت
گفتم : تو با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی¿
گفت : اره مگه چه اشڪالی داره¿
سالگرد ازدواجمونه نباید گـُل و شیرینی میگرفتم¿
گفتم : وقتا؎ دیگه اگه خط اتوی لباست میشکست
حــاضر نبودے بری بیرون !
گفت : اره امــا اگه میخواستم لباس عوض کنم
شیرینی فروشی تعطیل میشد،،
•.
#همسرشھیدسیدمرتضـٰینژاد🌱